آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

        گاه هجوم مواج غمها بالها را میشکنند .  سست میشوی . فرو میریزی .و در این رخوت است که شیطان سراغ میگیرد از دلت .  

        در این رخوت ، در این خوابگردی آشفته و مستی وهم انگیز و سکرآور صولت دهر ، در اعماق خاطره هایم ، تنهــــا یک چیز را بیاد می آورم تا ریسـمانی باشد برای نجات از این دریای مـواج ســـراب . بیاد می آورم چیزی را که روزگاری در تمامی رگهایم جاری بود و تنفسش ، یقینی به قلبم می افکند که دیگر هیچ بادی و هیچ طوفانی ، استحکام مهیب قلبم را نمیلرزاند . آنجا من بودم و او . و دیگر هیچ نبود .

        آری بخاطر می آورم . و این گویا تنها ریسمان نجات از این رخوت مستانه است که هر روز بیشتر من را در کام این مرداب تاریک میکشاند . خداوندا بیادم بیاور . روزگاری بود و کلامی و امامی . من دیوانه بودم و دیوانه و دیوانه. با آن کلام دیگر هیچ هجومی را یارای مقابله با من نبود . پس چرا امروز اینقدر رخوت وجودم را فرا گرفته است ؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردام

و بسمتی بروم که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند . . .

. . .

      کلامی بود از مولایم ، یگانه ی دهر . همو که برایش مینگاشتم و از او مینگاشتم. هرآنچه داشتم ازو داشتم و هرآنچه بودم از نگاه لطف او بودم . و او در آن جذبه ی پرالتهاب خلوت ، آنجا که کلام باز میماند از همراهی معنی ، در گوشم زمزمه میداشت :

 

                                                         " اگر کوهها لرزیدند تو نلرز . " 

 و من میخواهم بیاد آورم . . . من . . .

باید بروم .

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۶/۰۴ساعت 16:58 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night