آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
امروز شعر بسیار عمیقی از گروس عبدالملکیان خواندم ؛ ناگهان چیزی در عمق جانم لرزید ... گویی آنکه میبایست بخواندش خواند. تجربههای بههم آمیخته و تودرتوی زندگی مبهم ما، گاهی فریادهای مبهمی دارد که از کنه روانمان برمیخیزد. یاد رمان «سیبل» افتادم. یاد فریبرز افتادم ... یاد سریال «دارک» افتادم. یاد ..... چقدر فریاد ... : شخصیتهایی در من اند که با دست هایم شعر مینویسند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند من امّا با تمام شخصیت هایم دوستت دارم. --- یاد خاطرات کهنهی خاکستری رنگ نوجوانی ام افتادم. چقدر کهنه شده اند. چقدر عجیب. گویی از پشت یک ابدیت به آنها نگاه میکنم. پوسیده... رنگ پریده... لب آن پنجره ... پشت آن هرگز ... یاد آن هزاران منای افتادم که در من خفت ... در من مرد ... در من پوسید ... یاد فریادهای خفهای افتادم که شنیدمشان اما نشناختم. خدا میداند بین آن شکافها و پشت آن اعراف چهها که هنوز در التهاب یک امکان، سیالاند و بی تاب. کسی چه میداند؟ شاید اینکِ ما، تنها لمحهایست از هجوم مواج و خروشان یک بارقه از هزاران روح سرگردان. اینهمه روح در ما چه میکنند؟ در ما چه تهی عمیقی هست؟ ما چه تهی بی هویتی هستیم؟ هویت ما کیست؟ شخصیت هایی در مناند که هم را میزایند و در هم امتداد دارند بی آنکه هم را بشناسند بی آنکه هم را لمس کرده باشند همه در سکوت همه در خاموشی و انزوا . چه محشری برپاست ...
که با هم حرف نمیزنند
که همدیگر را غمگین میکنند
که هرگز دور یک میز غذا نخوردهاند...
شخصیتهایی در من اند
با دست هایم اسکناس های مرده را ورق میزنند
دست هایم را مشت میکنند
دست هایم را بر لبه ی مبل میگذارند
و همزمانکه این یکی مینشیند
دیگری بلند میشود...
که با برف ها آب میشوند
با رودها می روند
و سال ها بعد
در من میبارند...
که در گوشه ای نشستهاند
و مثل مرگ با هیچ کس حرف نمیزنند...
که دارند دیر میشوند
دارند پایین میروند
دارند غروب میکنند
و آن یکی هم نشسته است
رو به روی این غروب،چای میخورد...
که همدیگر را زخمی میکنند..
همدیگر را میکشند...
همدیگر را
در خرابههای روحم خاک میکنند ...
Design By : Night |