آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

بسم الله الرحمن الرحیم

ام حَسبتَ اَنّ اصحابَ الکَهفِ و اَلرّقیم کانوُا مِن آیتنا عجبا ؟!

" آیا گمان میبری که داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه های عجیب ماست ؟!"

 

 

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت . . .

 

*

و مَن یهاجر فی سبیلِ الله یجد فی الارض مُراغما کثیرا وسعة وَ مَن یَخرج من بیَتهِ  مهــاجرا اِلی الله و رسـولهِ ثُم یدرکـه الموتُ فقد وقـع اجــره علی الله و کـان الله غفــورا رحیما

 

" و کسی که در راه خدا هجرت کند ، نقاط امن فراوان و گسترده ای در زمین میابد. و کسی که از خانه اش بعنوان مهاجرت در راه خدا و رسولش بیرون آید ، و سپس مرگش فرا رسد ، پاداش او ضمانت شده توسط خداوند متعال است و خدا  آمرزنده و مهربانست."

***************** 

 

چه وجد عجیبیست در دلم ، از این هجرت ملتهب !

چه نشاطی دارد فرار از این لجنزار تاریک ــ این شهر غریب ــ که بیشتر به ویرانه میماند تا به آبادی !   چه سروری دارد هجرت از این مرداب عادات بیهوده و سرمستی های رخوت انگیز این لولیدن کرم آسا ، که زندگی می خوانندش ، و بیشتر به رکود مرگ میماند تا به زندگی.  چه آرامش بخش است دوری از این مردگان خوابگرد که تاریکی ِ چشمهاشان ، تازیانه میزند بر هر شعاع نوری که بخواهد بر قلبی بتابد .  چه عاشقانه است پرواز از  تاریکیهای قعر مغاک این دل پر لهیب ، بسوی بهشت گمشده ی خلوت و سکوت و راز . و چه روح بخش است جدایی از این دلهای پوسیده از کینه های جهالت ؛ که جهل چه بیداد میکند در قلوب این فخر فروشانِ دانش!

     خداوندا ؛ چه غریبی در این دیار و چه غریبند آنانکه مفری میجویند از این سرای وحشت . الها ؛ در هجرت از این غریبستان و در غربت این دلمردگان شهر خاموشی ، قرب تو میجویم . و تو خود قدرت ده این ضعیف را بر ترک عادات مردگی . این هجرت را از این بی مقدار بپذیر  و برایش آغوش بگشای.   میدانم ،   . . .  تو میدانیم .

. . .

آه که چه وجد عجیبیست در دلم از این هجرت پر التهاب . . .

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۲۶ساعت 22:25 توسط هارپوكرات| |

 

از آب و آتش نیستم ، وز باد سرکش نیستم

خاک منقـش نیستم ، من برهمه خـندیده ام

مولانا

خورشید بخواب رفت و ماه پر عشوه ، پرده از رخ کنار زد "غریبه "حرکت کرد و قاصدک بیدار شد . گنجشک به ماه خیره گشت . دشت پرنیان نسیم را بروی خود کشید ، و قاصدک شبی با باد همراه گشت...

 

از نسیم پرسید  : زندگی چیست ؟

چشمان غریبه برقی زد . نسیم جواب داد : " چرا از بید مجنون نمیپرسی ؟ " قاصدک از لابلای شاخه های بید گذشت و شنید : "رقصی به آواز نسیم . . ." . نسیم لبخندی زد اما ابهام قاصدک هنوز برجای بود . براستی معنای زندگی چه بود ؟ از کجا آغاز میشد و به کجا ختم میگردید ؟ چرا میبایست زیست و با چه میبایست آنرا بسر برد ؟ . . .

اینها ابهامات قاصدک کوچکی بود که هنوز از مفهوم زندگی چیزی نمیدانست و از هنگامیکه مصمم شده بود تا شبی را با باد بگذراند با خود عهد کرده بود تا به همراه نسیم ، راز این ابهام را بیابد . نسیم آرام حرکت میکرد و قاصدک همراه او بود . به گنجشک نگریست : "به چه می اندیشی ؟ " پرندة کوچک آهی کشید : " آیا او نیز مرا میبیند ؟ "   قاصدک به فکر فرو رفت . . . سر بلند کرد و به آسمان نگریست . ابری دید در خلسة باد . . . با خود گفت : "چه گذرا  ! " نسیم آرام در گوشش زمزمه کـرد : " من آنگـاه که طوفانم ، خـود میبینم که هیـچ چیــزی آنطور که هست نمیماند ."  قاصدک پرسید :"حتی زندگی ؟"  و نسیم پاسخ داد :" حتی او ."  غریبه نگاه عجیبش را به قاصدک دوخت . گنجشک در خود تکرار کرد : نمیماند ؛ هیچ .

به خاک نگریست ، خاک جلوه ی این حقیقت بود . و خاک در رخوتی فرورفته به ابدیت می اندیشید . غریبه نزدیک میشد . . .

 باد وزید و قاصدک بالا رفت . برگی خشک از روی زمین فریاد زد : " قاصدک بالا مرو " . اما قاصدک خندید : "میخواهم ببینم ."   ژاله ای رقص کنان ، از روی گلبرگهای مریم سر میخورد ، و عاقبت بر خاک غلتید ، و خاکِ خاموش و بی حس ، برای لحظه ای زندگی را فهمید ، و در لحظه ای کلام باد را از یاد برد . دریا پرابهت و پر تلاطم چه به رازهای خود میبالید .خاک رو به دریا کرد و گفت :   " تو یاد آور ازلی ! گهواره ی حیاتی ! اما چیزی " غریب " در عمق نهفته داری . "  دریا گفت :" و تو یادآور ابدی ! خدای نسیانی !  و آنچه در آغوش کشی فراموش میشود "      و غریبه هنوز می آمد . . .

قاصدک بیتاب از شهوات خود با باد بالا میرفت . آتش ، مغرور و خود خواه ، با جادوی خویش تا میتوانست می بلعید تا به نسیــم بگوید که زندگـی چیست  !!!  (نسیمی که خود حیات آتش بود). و نسیم رها از آب و خاک و آتش ، در دنیای خود پیش میرفت و همراه بیتاب خود را تا دنیایی میبرد که در غربتش ، غریبـه ای به انتظار ایستاده بود .

. . . و قاصدک در اوج ، همه را میدید و کلامشان را میشنید و بالبخندی بر لب ، اندوهی در دل ، و خوفی در وجود ، پیش میرفت . گویی در این افق حقایق جوری دیگرند . معانی بزرگند و تو همه چیز را کوچک میبینی ـ اگر ببینی ـ .  گویی حرفهایی که ارتفاع میزند ، با حرفهایی که تا کنون شنیده ای متفاوت است. مکان غرائب است ، و غریبه کلید چشمان مقفول ! و تو تا غریبه را در نیابی ، اسیری !

قاصدک با ورود به این دنیای ناشناخته ، چیزی را در دل خود در تلاطم میدید : خوف ؟ اشتیاق ؟ پوچی ؟ بی تفاوتی ؟ جنون ؟؟ . . .   او هم ندانست ! قاصدک اوج میگرفت ، میدید ، میفهمید و غافل از تاوان آن ، در شهوت خویش پیش میرفت . در این اوج همه چیز حقیر ، اما دوست داشتنی است .(گردابی در بیابانی تفتیده )!

 قاصدک آرام آرام به مرزهای شهوات خود نزدیک میشد ؛ آنجا که اجلها خانه دارند !  او میخندید ؛ به حقارت همه چیز ؛ به پوچی آنهمه دیدنی و شنیدنی . صدای قدمهای غـریبه به گوش میرسید . نزدیک بود ؛ خیلی نزدیک . قاصدک هرچه اوج میگرفت ، بیشتر میدانست و به غریبه نزدیکتر میشد ! اما عجیب آنکه غریبه هم به او میخندید !

. . .

*

 فلک را بیش از این تاب تحقیر نبود . همه چیز آرام بود ، اما ناگاه برقی درخشید ودر سایه اش رعدی با غرور خروشید . طوفانی بپا شد تا رقص جنون فلک را فریاد زند . آنان به بازی برخواستند ، زیرا تبسمی آنان را به بازی گرفته بود  ! همراهی را تا به کجا پنداشتی ؟ پیوندها میگسلند . . .  آنجا که همسفر دشنه از پشت میزند . . . خاطرات خواهند مرد . . .

قاصدک ضعیف تر از آن بود که در برابر این طوفان تاب بیاورد ؛ که تازیانه ی دهر ، وحشی بود . سنگین بر زمین افتاد . . .

(کودکی ، زیر باران ، پرنشاط میدوید . . . و غریبه چه نزدیک بود . . . )

قاصدک روی خاک دراز کشید . ( خاک نامهربان بود ) و قاصدک خسته . از دانستن ، از دیدن . صدای قدمهای غریبه نزدیکتر میشد ؛  و باران چه بی امان میبارید . کودک در دنیای زیبای خود ، غرق در رویاهای کودکانه ی خویش ، پا بر روی قاصدک نهاد  . . .   و قاصدک تاوان عروجش را در هبوط خود دید .

 . . .

. . .

 کمانی رنگین و زیبا ، در سیاهی شب ناپیدا بود  !

گنجشک هنوز به ماه می اندیشید .

باد ، آتش را به بازی گرفته بود .

و باران

چه با خاک هم آغوشی میکرد .

و در همین نزدیکی

غریبه

با زهرخندی به زندگی مینگریست .

صدای قدمهای او هنوز می آید . . . 

                                               آیا نمیشنوی ؟

 

 اسفند ماه سال ۱۳۸۱

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۱۹ساعت 6:10 توسط هارپوكرات| |

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۰۶ساعت 23:35 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night