آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

 

فیلم "ورود" یکی از بی نهایت ترین فیلم هایی بود که دیدم. مخصوصا وقتی تمامیت فیلم را با نگاه زبانشناسی ، روانکاوی ، فیزیک و هنر در هم بیامیزی ، معجونی خارق العاده بدست می آوری. 

 

آگاهی از اینکه ما در "زبان" خلق شده و به دنیا می آییم ، هزاران کوچه ی تودرتو را در شهرِ فکرِ تو باز میکند. و وقتی درمیابی که "زبان" ، حیطه ی ادراک تو از تمامیت هستیست ، خود را در ورطه ای حقیر، گرفتار میابی . براستی پهنه ی ادراک ما ، چه گستره ای از تمامیت هستی را در بر گرفته ، وقتی که ما تنها در مغاکِ زبان خود ، " افتاده ایم " ؟!


چندی پیش مطلبی خواندم پیرامون تفاوت DNA های انسان و شامپانزه ها . به نقل از آن مقاله ، بیش از 98 درصد DNA و 99 درصد ژن‌های انسان‌ها و شامپانزه‌ها یکسان است .

و تمامی تفاوتهای انسان و شامپانزه ها ، از کوچکترین قابلیتها گرفته تا بزرگترین دستاوردهای علمی و تکنولوژی ، همه و همه تنها بخاطر همان یک ژن متفاوت بوجود آمده است !!! حیرت انگیز است.

انسانی که پیوسته بدنیال ارتباط به عوالم دیگر وجود ، سرگشته ی ارتباط با مراتب بالاتر در موجودات است ، اگر با موجودی مواجه شود که تنها به اندازه ی یک صدم در ژنتیک از او بالاتر باشد ، چگونه با او "ارتباط" بر قرار میکند؟ فصل مشترک آنها چه چیز میتواند باشد ؟  و "زبان" ، چه حیطه ای از درک متقابل برای آنها به میان میگذارد؟ آیا زبان ، پلی برای درک متقابل شامپانزه با انسان بوده است ؟ آیا زبان انسان ، قابلیت ادراک حیطه ی فراتر از خود را به او میدهد؟

"هستی" از چه زبانی برای برقراری ارتباط با انسان استفاده کرده است؟ آیا انسان توانسته این زبان را بشناسد؟ آنگاه که تو به وسعت زبانت میتوانی با مخاطبی در ارتباط قرار بگیری ، چه حیطه ای از هستی هنوز برای تو خاموش مانده است؟ تاریک و مسکوت ...

وقتی با زبانِ موجودی آشنا میشوی ، میتوانی هستی را از نگاه او دریابی . و این ، درست به مثابه ی این است که در نقطه ی ادراک او بنشینی. و از منظر ادراکی او ، هستی را به نظاره بنشینی. درست مانند لحظه ای که سلیمان به مور لبخند زد ، وقتی که به مورچه های دیگر فریاد زد : بگریزید تا در زیر پای سپاهیان سلیمان لگدمال نشوید... همیشه مسحور لبخند سلیمانم ...

وقتی به افق خیره میشوم ، همواره بدنیال زبانِ "هستیِ خلوت گزیده" میگردم. و زبانی را میجویم  که برگزیده تا نگاهی او را بنگرد ، و گوشی صدایش را بشنود. و برگی را لمس میکنم ؛ و آب را ... و تن را ... و صدای او را میشنوم. آوا ... آن آوای سحرانگیز زیبایی ... چه پریشانی وسیعی ...

لمس ... گرانش ... تن ... چه ژرف است آوای او ...

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ساعت 3:32 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night