آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
ساكت و ساده و سبك بود ؛ قاصدكي كه داشت مي رفت . فرشته اي به او رسيد و چيزي گفت . قاصدك بي تاب شد و هزار بار چرخيد و چرخيد و چرخيد . قاصدك رو به فرشته كرد و گفت : « اما شانه هاي من ظريف است . زير بار اين خبر مي شكند . من نازك تر از آنم كه پيامي اين چنين بزرگ را با خود ببرم . » فرشته گفت : « درست است , آنچه تو بايد بر دوش بكشي ناممكن است و سنگين ؛ حتي براي كوه . اما تو مي تواني زيرا قرار است بي قرار باشي . » فرشته گفت : « فراموش نكن . نام تو قاصدك است و هر قاصدكي يك پيامبر . » آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند و خبري دشوار كه بوي ازل و ابد مي داد . *** حالا هزاران سال است كه قاصد مي رود ,مي چرخد و مي رود ,مي رقصد و مي رود و همه مي دانند كه او با خود خبري دارد . ديروز قاصدكي به حوالي پنجره ات آمده بود . خبري آورده بود و تو يادت رفته بود كه هر قاصدكي يك پيامبر است . پنجره بسته بود , تو نشنيدي و او رد شد . *** اما اگر باز هم قاصدكي را ديدي , ديگر نگذار كه بي خبر بگذارد و برود . از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشته اي به او گفت و او اين همه بي قرار شد . "عرفان نظر آهاری " اگر یک نفر "ایلهان برک"
هر آنچه که
از درونش برمی آید را بنویسد
بی شک از درون او
کسی رفته است!
| Design By : Night |