آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
فیلم "ورود" یکی از بی نهایت ترین فیلم هایی بود که دیدم. مخصوصا وقتی تمامیت فیلم را با نگاه زبانشناسی ، روانکاوی ، فیزیک و هنر در هم بیامیزی ، معجونی خارق العاده بدست می آوری. آگاهی از اینکه ما در "زبان" خلق شده و به دنیا می آییم ، هزاران کوچه ی تودرتو را در شهرِ فکرِ تو باز میکند. و وقتی درمیابی که "زبان" ، حیطه ی ادراک تو از تمامیت هستیست ، خود را در ورطه ای حقیر، گرفتار میابی . براستی پهنه ی ادراک ما ، چه گستره ای از تمامیت هستی را در بر گرفته ، وقتی که ما تنها در مغاکِ زبان خود ، " افتاده ایم " ؟! و تمامی تفاوتهای انسان و شامپانزه ها ، از کوچکترین قابلیتها گرفته تا بزرگترین دستاوردهای علمی و تکنولوژی ، همه و همه تنها بخاطر همان یک ژن متفاوت بوجود آمده است !!! حیرت انگیز است. انسانی که پیوسته بدنیال ارتباط به عوالم دیگر وجود ، سرگشته ی ارتباط با مراتب بالاتر در موجودات است ، اگر با موجودی مواجه شود که تنها به اندازه ی یک صدم در ژنتیک از او بالاتر باشد ، چگونه با او "ارتباط" بر قرار میکند؟ فصل مشترک آنها چه چیز میتواند باشد ؟ و "زبان" ، چه حیطه ای از درک متقابل برای آنها به میان میگذارد؟ آیا زبان ، پلی برای درک متقابل شامپانزه با انسان بوده است ؟ آیا زبان انسان ، قابلیت ادراک حیطه ی فراتر از خود را به او میدهد؟ "هستی" از چه زبانی برای برقراری ارتباط با انسان استفاده کرده است؟ آیا انسان توانسته این زبان را بشناسد؟ آنگاه که تو به وسعت زبانت میتوانی با مخاطبی در ارتباط قرار بگیری ، چه حیطه ای از هستی هنوز برای تو خاموش مانده است؟ تاریک و مسکوت ... وقتی با زبانِ موجودی آشنا میشوی ، میتوانی هستی را از نگاه او دریابی . و این ، درست به مثابه ی این است که در نقطه ی ادراک او بنشینی. و از منظر ادراکی او ، هستی را به نظاره بنشینی. درست مانند لحظه ای که سلیمان به مور لبخند زد ، وقتی که به مورچه های دیگر فریاد زد : بگریزید تا در زیر پای سپاهیان سلیمان لگدمال نشوید... همیشه مسحور لبخند سلیمانم ... وقتی به افق خیره میشوم ، همواره بدنیال زبانِ "هستیِ خلوت گزیده" میگردم. و زبانی را میجویم که برگزیده تا نگاهی او را بنگرد ، و گوشی صدایش را بشنود. و برگی را لمس میکنم ؛ و آب را ... و تن را ... و صدای او را میشنوم. آوا ... آن آوای سحرانگیز زیبایی ... چه پریشانی وسیعی ... لمس ... گرانش ... تن ... چه ژرف است آوای او ... پسر کوچک سه ساله ی من از من میخواهد که فِلَشی را داخل پورت تلویزیون بگذارم. خیلی ساده میگوید: "میخوام کارتونی رو که دانلود کردی ببینم." چقدر جمله اش ساده است . اما همین جمله ی ساده من را بشدت تکان میدهد. وقتی ما کودک بودیم چنین جمله ای اصلا وجود نداشت. بعدها هم که بزرگ شدیم چقدر طول کشید تا مفهوم دانلود شدن بمرور برایمان جا بیفتد. اما برای پسرک من این واژه دیگر یک کلمه است . یک مفهوم کلی در متن زندگی . یک واقعیت اصیل و ازلی . مثل بازی. مثل نوشیدن. با خودم فکر کردم چه میشد اگر کلمه ها را به کودکمان نمی آموختیم؟ واقعا چه اتفاقی می افتاد؟ در درک آنها از هستی چه امری واقع میشد؟ اصلا درک هستی بدون کلمات امکان دارد؟ یاد روزی افتادم که خدا به آدم همه ی اسم ها را آموخت. حدس میزنم فرشتگان بی کلمه بودند چرا که آدم مامور به آموزش آنها شد. گویی آنها جایی ورای کلمات میزیستند. ساحتی ورای مفاهیم. جهانی پیش از زبان ... اما خداوند آدم را به جهان کلمات و مفاهیم هبوط داد. به جایی که هر کلمه ظرفیست برای ادراک عمیق تر هستی. و بدون کلمات انبساط و تکثر خلقت معنا نمیافت. گاهی فکر میکنم اگر به آنسوی واژه ها بازگردیم چه خواهد شد؟ پشت وحشت از گم کردن واژه ها چه جهانی میتواند باشد؟ آنجا که سکوت ماوا دارد. پشت سرزمین فرشته ها کجاست؟ در عمق نگاه و سکوت ... اگر صبحی بیدار شوم و هیچ واژه ای نداشته باشم برای فکر کردن و حرف زدن ؛ چه بر سر اینفورمیشن خواهد آمد؟ بر سر "بیان" ؟ چه چیزی از "من" باقی خواهد ماند؟ آن باقیمانده چیست ؟ او کیست ؟ فقط لحظه ای بیندیشیم... بلوغ ، پس از تکلم ، حیرت انگیزترین اعجاز زندگی انسانست . معجزه ای که مانند تکلم ، هیچگاه احساس و ادراک نمشود . ناآگاهی آنقدر سایه ی بلندی بر زندگی انسان می اندازد که امتدادش تا مرگ با اوست. بلوغ مانند یک دگردیسی درونی در روان و ادراک انسانست . مرحله ای است از تکامل ادراکی انسان ، که درش ناگاه ، چراغی در نقطه ی ادراک آدمی افروخته میشود. پس از آن ، همان کودک که معنای نیمی از روابط و اشارات پیرامونش را نمیفهمید و برایش بسیاری از نقاط ، مجهول و حتی تاریک مینمود ، اینک برایش همه ی مجهولات ناگهان شکافته شده و تاریکیهای ابهام برایش روشن و معنادار میشود . همان کودکی که چیزی از آمیزش نمیفهمید اینک همه ی روابط را در تشعشع این معنا دیده و زندگی برایش معنایی جدید و ژرف میابد. برای کودک نمیتوان از آمیزش سخن گفت . میبایست بردباری پیشه کرد تا قیامتِ بلوغ از درون برایش جلوه کند. برای انسانی که به بلوغ ِ روح دست نیافته نمیتوان از معنای هستی ، عمیق و ژرف سخن گفت . میبایست او را همراهی کرد تا بار دیگر زاده شود در قیامت نفس اش . و بلوغ روح را تجربه کند تا ادراک و نگاه جدیدی از هستی در درونش بروید . رویشی ربانی .... خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست. اگرچه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر، همیشه فاصله ای هست. دچار باید بود وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد.... دچار یعنی عاشق . و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد ... ... تولِجُ الَّيلَ في النَّهارِ وتولِجُ النَّهارَ فی الَّیلِ . وتُخرِجُ الحَی مِنَ المَیِّتِ وتُخرِجُ المَیِّتَ مِنَ الحَی . وتَرزُقُ مَن تَشاءُ بِغَیرِ حِساب "واقعیت شامل مجموعه ی درست ها و نادرست هاست . در برابر هر درستی یک نادرست وجود دارد که آن نیز به نوبه ی خود درست است . وقتی فقط درست یا فقط نادرست را در نظر میگیریم ، تنها نیمی از واقعیت را در بر میگیریم . که از کمال و یگانگی بی بهره است ." "هرمان هسه" در فلسفه ی خاور دور ، آنچه واقعیت دنیای مارا تشکیل میدهد یک فرآیندِ تغییرِ مداومِ پیوسته است . چیزیکه آنرا "تائو" مینامند . و اساسی ترین مشخصه ی تائو ، خصوصیات پریودیک آنست . بگونه ایکه تمام وقایعی که در طبیعت پیش می آیند همگی بطور مداوم بین دو قطب یین و یانگ تکرار میشوند . یین پس از رسیدن به نقطه ی اوج خود ، کم کم عقب نشینی میکند و دور را به یانگ میسپارد و یانگ هم پس از رسیدن به اوج ، آهسته به نفع یین کنار میرود . این فرایند همواره تکرار میشود و آنچه اهمیت دارد اینست که هیچیک از این دو بر دیگری برتری ندارند. بلکه هیچیک به تنهایی هم نمیتوانند وجود داشته باشند . یین و یانگ تنها دو حدّ تغییرات یک فرآیند واحد هستند . هیچ چیزی نمیتواند فقط یین و یا فقط یانگ باشد . آنچه در فیزیک کوانتوم هم بیان میشود مطابق با همین نظریه است . اینکه نور تا زمانیکه مشاهده نشده است ، نوسانیست دائمی بین ذره و موج . نور تنها زمانی فقط ذره یا فقط موج است که دیده شود. درست مانند وقایعی همچون روز و شب . دم و بازدم . مرگ و زندگی . زشتی و زیبایی . زن و مرد . کفر و ایمان ... از دیدگاه فیزیک نوین نمیتوان طبیعت را به اجزای کوچکتر تقسیم کرد بلکه میبایست آنرا بصورت یک کل واحد درک کرد . هر جزء در آن آیینه ی کل است و کل در هر جزء نهانست . فقط در پرتو چنین نگاه کل نگریست که میشود جهان را درست تر درک کرد . آنچه فیزیک کوانتوم بدان معتقد است اینست که آنچه در نهایت ساختار اساسی جهان مادی را تعیین میکند "نحوه ی نگاه" ای است که به آن داریم . درواقع ما دنیا را مطابق با انعکاس ذهن خود میابیم . اینکه تصمیم بگیریم کدام سوی این دوگانگی را که در واقع در ذهنمان در جریانست ، به بیرون انعکاس دهیم . پ ن : آنکس که با خواندن تئوری کوانتوم دچار شوک نشده باشد در واقع این تئوری را نفهمیده است . نیلز بوهر هستی ، محشری زیباست . بهشتیست که ذره ذره ی آن آغشته به رایحه ی حضرت احدیت است . آن دوست نزدیک. آنچه دنیا میخوانندش نه این هستی زیباست. بلکه دنیا اثر حضور آدمیست در این هستی دوست داشتنی زیبا. آنچه دنیای پست میخوانندش و آنرا در تضاد با آخرت میدانند و غور در آن را مایه ی سقوط آدمی میخوانند همان روابط آدمیست در حیاتش. رابطه های چهارگانه ی او در هستی . چگونگی این روابط است که مشخص میکند آدمی در دنیا حضور دارد یا در عقبی. اولین و پیچیده ترین رابطه اش رابطه ی اوست با "خویشتن" اش . سپس رابطه اش با "رب" اش . و رابطه اش با "هستی" . و سپس سخت ترین رابطه اش که رابطه ی اوست با "خلایق" . چگونگی این روابط است که رایحه ی اثرش را در زندگی ، دنیایی میکند یا عقبایی . این اثر حضور آدمیست که هستی زیبای خدا را زشت و زیبا میکند . اوست که با نگاه و رفتارش میتواند بهشت بیافریند یا دوزخ . مگرنه هستی بی مثال خدا که ذاتا زیباست و حشر با آن تعالی بخش و آرامش زاست. انسان میتواند با زیباییِ رابطه های چهارگانه اش هستی را برای خودش زنده و پویا سازد که عقبایش خوانند ، و یا اینکه با زشتی روابطش ، حضوری تاریک را در هستی برای خود رقم بزند و خود را اسیر بازتاب رفتار خویش کند در جهانی مرده که دنیایش خوانند ... هستی دردانه ی خدا دوشیزه ایست آسمانی و زیبا. دنیا ماییم و عقبی ما . یکی از عجیب ترین چیزهاییکه در مرجع دادن به دین وجود دارد "سنت" است . چیزیکه دقیقا انسان را دور میکند از داشتن یک تجربه ی دینی و معنوی ! مهمتر از ادراک معنوی در آدمی ، مبدا و "نقطه ی ادراک " آن تجربه ی معنویست . چرا که عمق و ژرفای یک دریافت معنوی و میزان جاری شدن خالص آن در زندگی انسان را همان نقطه ی ادارک یا منشا ادراک در انسان تعیین میکند . آدمی لایه های وجودی مختلفی دارد که هریک در سطحی از شعور ، منشایی هستند برای ادراک هستی . و حضور داشتن در هریک از این سطوح آگاهی ، نوع ادراک ، و نیز جاری شدن آن در رفتار فردی و اجتماعی انسان را تعیین مینماید. روان ، ذهن و عقل را شاید بتوان به مثابه ی همان سه سطح وجودی در روانشناسی یونگ ، یعنی کودک و والد و بالغ مطرح کرد . کودک ، بمثابه ی نفس مطلق است که ادراکاتش صرفا با حواس طبیعی شکل گرفته و در حیطه ی عواطف عادی و لذتجویی ها و کامروایی های زودگذر و لحظه ای بروز میکند. زمینه و پایین ترین سطح آگاهی . والد ، عُرف ترین شکل آگاهی در دنیاییست که ما درش غوطه وریم . آگاهی هایی در سطح تعالیم عمومی و عرف ها و عادات و سنت های اجتماع و محیط خویش . آنچه که در زمانه ی ما بشدت دستخوش پیکرتراشیِ "ساینس" قرار گرفته است . و فرقی ندارد که در آداب و سنتهای یک خانواده و تحت تعالیم پدر و مادر شکل بگیرد و یا اینکه در سطحی بزرگ تر دستمایه ی قالب بندی های "ساینس" شود . بهرحال سطح شعوری "والد" بگونه ایست که ادراکش منوط به یادگیری ها و تعالیم فردی و اجتماعیست و در آنچه که می آموزد و درونش نهادینه میشود سخت هم تعصب می ورزد . بطور کل ، دانش خاصیتی دارد که در هر مرتبه اش وقتی بر ذهن مینشیند حس مهیب و خطرناکی را در انسان ایجاد میکند : "حسِ دانستن" !!! اینکه شخص گمان میکند که حقیقت را فهمید . برای مثال اگر به شما گفته شود که نیروی جاذبه ی زمین وجود نداشته و وهمی بیش نیست همگی متعصبانه از آن دفاع میکنید . چراکه از کودکی به شما آموخته اند که "سیب بخاطر نیروی جاذبه زمین بر روی زمین می افتد" ! و هیچگاه هیچکس بدان شک نکرد ... چرا ؟ چون ما اغلب در سطح دوم آگاهی مان یعنی " ذهن" یا همان "والد " زندگی میکنیم. و بهمین سبب در ذهن جمعی بشر حضور داشته و مطابق عرفها و علوم زمانه ی خود زندگی کرده و هستی را درک میکنیم . ما دامنه ی گسترده ای از زندگی خویش را در مسخی بزرگ میگذرانیم . مسخ سنت یا عرف یا ساینس یا آموزه ها ... هرچه که اسمش را بگذارید . مهم اینست که این سطح از آگاهی در قالب بندی های خود ، مانع بروز تجربه ی معنویست . چرا که تجربه ی معنوی در ابتدا نیاز به حس حیرت و شگفتی ، و حس طراوت و تازگی هستی دارد . و ساینس و سنت همه چیز را برای ما بسته بندی و تفهیم! کرده اند و حس بکارت و تازگی را از اشیاء و پدیده ها گرفته اند . اینکه ما به اشتباه دچار این توهمیم که اشیاء و پدیده ها را میبینیم و میشناسیم!!! از اینروست که در کتاب الهی ، خداوند ، پیروی از سنتها و شنیده های زمانه را عامل ریشه ای شرک دانسته و انسان را به مخالفت با عرف زمانه و سنت اجدادی فرامیخواند . ابراهیم ، مرد بزرگ توحید ، ابتدا بت بزرگ ِ سنت ِ پدر را میشکند تا بدیدار ملکوت هستی نایل میشود . و حتی میبینیم که کتاب الهی در کوچکترین واحد اجتماعی یعنی خانواده ، انسان را به بپا خواستن از عرف خانواده و تبعیت نکردن از سنت پدر و مادر دعوت میکند . و آنرا پایه ی اولین تجربه ی شرک میداند !!! وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا (سوره : الاسراء آیه : 23) وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ (سوره : العنكبوت آیه : 8) بدین سبب که تجربه ی معنوی صرفا در درون انسان اتفاق می افتد . در لایه های درونی تر آگاهی مانند عقل و قلب . جایی که بقول کتاب الهی اکثر انسانها بدان ره نداشته و تجربه اش نمیکنند (اکثرهم لایعقلون) . تا آدمی به بلوغی درونی نرسیده و تا نقطه ی ادراکی اش را بسمت عقل یا همان بالغ درونش سوق نداده باشد راه به تجربه ی معنوی نمیبرد . آنچه با ذهن میتواند ادراک کرد ، تنها واقعیات است . اما حقیقت تنها خود را به عقل مینمایاند . (و عقل آنچیزی نیست که ما فکر میکنیم میشناسیمش) . از اینروست که کتاب الهی اینقققدر برای ما نامفهوم و پراکنده و نازیباست . گویی تصویری در مقابل ما نهاده اند که هیییچ از آن سردرنمی آوریم . مانند تصاویر سه بُعدی که با نگاه معمول هرچه بدان مینگری چیزی درش نمیابی . سراسر جزییاتیست پراکنده که با هیچیک از آموزه های عمومی ما جور در نمی آید . چرا که منطق ما بر اساس "والد" درونمان شکل گرفته و سیناپسهایی که بتوانند حقیقت را مشاهده کنند هنوز فعال نشده اند. تا نقطه ی ادارک به عمق درستی در درون نرسد ، هیچ درک معنوی حقیقی از کتاب الهی که همان به واژه درآمده ی هستیست دریافت نخواهیم کرد . یعنی هستی را هم با جزییاتش میبینیم اما آن روح ِ بزرگ و یگانه ی حاکم در آن را نمیبینیم . آن ملکوت شگفت انگیز را . آن جهان سحرآمیز و جادویی معنا را . چرا که توحید را هرنگاهی در هر نقطه ی ادراکی در نمیابد . اما همینکه نقطه ی ادارک به درون آدمی صعود کرد ، درست مانند هنگامیکه کانون نگاه شما به آن عکس سه بُعدی تغییر کرده به درون چشم رود ، ناگهان هستی در مقابل نگاه شما حالتی دیگر خواهد گرفت . درست مانند همان عکس که ناگهان درونش تصویری سه بُعدی برجسته میشود ... آنگاه هستی را میبینی و در ژرفای همین هستی ، آن "آشکار نشده" ناگهان برایت رخ مینماید ... چیزی که میبایست فهمید و نمیشود آنرا فهماند ... تا در بند نگاه افسون زده ی خویشیم ، راهی به رهایی نیست ... آدمی کالبدهای متعددی را در جهانهای متفاوت تجربه میکند. در حقیقت ، او با کالبدهای متعدد خویش در جهانهای بیکران حضور دارد ؛ هرچند که بسادگی به ادراک آن نایل نمی آید . چرا که امر بر این قرار گرفته که آدمی در اسفل السافلین ادراکها زاییده شده و تا بینهایت وجودی خویش تعالی یابد. و "روح" ، نخ تسبیح این جهانها و بودنهای متعدد و متفاوت به موازات یکدیگر است . نخی مشترک و نیرویی مرموز که همیشه آدمی را در همه ی کالبدهایش ، به سمتی دیگر از بودن میکشاند . سمتی دیگر از بودن که در "خیال" نمود پیدا میکند. راز جهان ما ، همین اسفل السافلینِ جسم، اینست که آگاهی درش بسان سیبی در آب ، غوطه ورست. و همین غوطه وریست که قابلیت حرکت در کالبدهای متتعدد و متفاوت را در آدمی برقرار کرده و بهره مندی از انواع آگاهی های هستی را برای او ممکن ساخته است. و بدین سبب این جهان جهانی خاص برای تعالی نمایانده شده است. هَلْأَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا ؟؟!! ( آیا بر انسان هنگامه ای از ملکوتِ بودن اش نگذشت که چیزی به خاطر آوردنی نبود ؟ ... )(انسان - 1) جهان خاک ، حداقل چیزیست که آدمی درش زاییده میشود ، و این بودن ساده و خاکی او حداقل بودنیست که آدمی آنرا تجربه میکند. مانند دنیای زیر خاک است برای یک بذر . بلکه بسیار بسیار ناچیزتر . و روح هایی که در درونشان به این تنگنا برمیخورند ، میلی درونشان رشد میکند بسمت جهانی وسیعتر و تجربه ی زندگی ای به مراتب پهناور تر در "بودن" و تجربه ی حالاتی بینهایت که منشاء شان در خود آدمیست. درواقع این زیستنِ تک بُعدی آدمی در این جهان، ساده ترین و ناچیزترین زیستنی است که میتواند برای او باشد. چرا که در این خوابگردی خاک ، آدمی هنوز به هزاران هزار تودر توی وجود شگرف خویش آگاهی نیافته و هنوز در بند ساده ترین حالت وجودی خویش است. چرا که ریسمانهای "عواطف و احساسات بشری" ، اورا در انجمادِ یک زندگی تک بعدی ساده و پهن شده در زمان و مکان ، نگهداشته است. اما اگر زمانه ی شکاف فرا رسد ... يَوْمَ نَطْوِي السَّمَاء كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ وَعْدًا عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ ... ( روزى كه آسمان را همچون در پيچيدن طوماری در مىپيچيم ؛ همان گونه كه بار نخست آفرينش را آغازش كرديم دوباره آن را بازمىگردانيم. این وعده اى است بر عهده ما كه ما انجام دهنده ی آنيم) (انبیاء - 104) آیا اشیاء ذاتا حاوی علمند یا چشمی که آنها را مینگرد علم را از آنها استنباط میکند؟ به بارکدهایی که توسط اسکنر خوانده میشوند دقیق توجه کنید . آیا آن خطوط ، خود حاوی مفهومند یا اینکه اسکنر آنها را معنا میبخشد؟ و به چراغهای روشن و خاموش و یا صفر و یک های مقابل یک پردازنده توجه کنید . آیا چراغها یا صفر و یکها خود دارای مفهومند یا اینکه پردازنده بدانها مفهوم میبخشد؟ اگر پردازنده و یا اسکنر نبودند آیا کدها و خطوط بارکد بازهم حاوی اطلاعات میبود ؟ اگر نبود پس اسکنر بر چه مبنایی میخواند ؟ و اگر بود پس چرا قبل از خوانده شدن توسط اسکنر مفهومی بروز نمیداد؟ آیا نتهای نوشته شده ی یک موسیقی به ذات خود موسیقی را دارایند یا اینکه نوازنده بدان هستی میبخشد؟ هستی مدفون شده ی یک موسیقی در نت ها ، چه نسبتی با ظهور آن پس از نواخته شدن توسط نوازنده دارد؟ آیا "بودن" ها در یک مرتبه اند ؟ "بودن" ها از کجا آغاز میشوند و تاچه حد شدت میابند؟ اینک به هستی بنگرید ... چه میبینید ؟ استاد میگفت : " عالم یکپارچه علم انباشته بر هم است ". عالم یکپارچه نت موسیقیست ... اشیاء یکپارچه بارکدند ... نوازنده کیست اما؟ آن کیست که مینگرد و "بودن" ها را خلق کرده به ظهور میرساند؟ تو میبینی و نمیابی . دیگر بار میبینی و میابی . آن یابنده چیست در نگاه تو؟ آن کیست که مینگرد و میابد؟ " الله نور السماوات والارض ... " اوست نشسته در نظر ... شیدایم ... شیدا... شگفتي در زندگي انسانهاي بزرگ كم نيست ، اما نگاهي نافذ لازمست كه اين شگفتي ها را از پس "پرده ي اعجاز" بيرون بكشد و در بطون پنهان آن نشانه ها رسوخ كند. در زندگينامه آيت الله بهجت به مسئله ي شگفتي برخوردم. چيزي كه ميدانم مدتها مرا به ورطه ي كنكاش و حيرت خواهد كشانيد... قضيه اينگونه بوده كه پدر ايشان گويا در سن نوجواني دچار بيماري مهلك وبا ميشوند و تا نزديك مرگ پيش ميروند. اما در همان لحظات احتضار گويا ندايي ميشنوند بر اين مضمون كه :" او را رها كنيد . او پدر محمد تقي است". و ايشان پس از اين ندا شفا ميابند در حاليكه بدليل سن كم ، چيزي از آن جمله نفهميده اند. سالها ميگذرد و ايشان ازدواج ميكنند و صاحب سه فرزند ميشوند و فرزند چهارم كه بدنيا مي آيد ايشان ياد روياي خود ميفتند و نام پسر را محمد تقي ميگذارند. اما گويا سه سال بعد اين پسر در حوض خفه شده ميميرد... و اين قضيه علاوه بر رنج و اندوه پدري ، بر حيرت ايشان مي افزايد. هفت سال ميگذرد و پس از توسلات و نذورات ، ايشان دوباره صاحب پسري ميشود و نام اين پسر را هم محمد تقي ميگذارد كه اينبار اين پسر همان محمدتقي بهجت شناخته شده ي ما ميشود كه هيچگاه شناخته نشد... ... براستي "بودن" از كجا شكل ميگيرد و زندگي از چه زماني آغاز ميشود؟ آيا زندگي آن چيزيست كه ما در اين نشئه تجربه اش ميكنيم؟ آيا زندگي با تولد آغاز ميشود و با رفتار شكل ميگيرد و در مرگ پايان ميپذيرد؟ فاصله ي گذشته و آينده چه ميزانست و مفهوم آن چگونه در اين وقايع درهم ميشكند؟ گاهي پرده از روي كدهاي رمز شده ي هستي كنار ميرود و هستي شمه اي از حقايق ناب خود را نشان آدمي ميدهد تا او را از اسارت عادات ذهني و باورهاي معقولانه ي خود كه جملگي گرهي هستند براي آگاهي ناب او ، رهايي بخشد . اگر عمر ، اينست كه ما ميدانيم و اگر زندگي اينست كه ما ميپنداريم ؛ اگر سير خطي زمان همين دريافت جمعي ماست و اگر توالد و تقدم علت بر معلول قانون مطلق هستي است ، پس اين كدهاي برهنه شده ي هستي را چگونه ميتوان تعبير كرد؟ "بودنِ" ناب و فارق از توهمِ زمان را چگونه ميتوان يافت؟ مبدأ بودنِ ما از كِي و در كجاست؟ چگونه ميشود كه وقتي هنوز در تجليگه هستي گام ننهاده اي ، منشأ اثر شوي ؟ آيا براي تأثير در هستي ، نياز به تجلي در همين نشئه هست ؟ و اينكه تأثير يك وجود ، تا چه دامنه اي از تاريخ بشر را در بر ميگيرد؟ در روايتي از اميرمومنان پس از جنگ نهروان ميخواندم كه ايشان در مورد كسانيكه دوست ميداشتند در ركاب ايشان باشند اما برايشان ميسر نشده بود فرموده بودند: " آنها نيز با ماهستند ... و نيز مردماني كه هنوز در پشت پدران و زهدان مادرانشانند . مردماني كه زمان آنها را بيرون ريزد و ايمان بدانها قوام يابد ." آيا چنين آياتي كافي نيست تا باورهاي ركود گرفته ي ما را بكوبد و در ما قيامتي از تعالي باورها را ايجاد كند ؟ چرا از قيامتِ نفس مان اينقدر دور افتاده ايم؟ ... چرا اينقدر از معني خود دور افتاده ام ؟ ... دور افتاده ام ... سرخپوستان یاکی معتقدند : بطور کلی جهانی وجود ندارد . یعنی یک واقعیت محضِ ثابت وجود ندارد . بلکه توصیف جهان وجود دارد و ما آموخته ایم که همین توصیف جهان را ، در عالم ذهن و خیال خود تجسم کنیم و حقیقت بدانیم. طبق کیهان شناسی ایشان واقعیت دو جنبه دارد : یکی "تونال" و دیگری "نگوآل" . در نوع تفکر آنها "تونال" یعنی همه ی چیزی که ما از خلقت میبینیم. یعنی شکل واحدی که ذهن ما به دنیا میدهد. یعنی ساعت مچی ، کوه و کهکشان. سلسله مراتب بی پایان اشکالی که آگاهی خلق میکند تا این توهم ایجاد شود که تنها یک واقعیت وجود دارد . تداخل سازنده ی ذهن جمعی . شاید بتوان مفهوم "تونال" را ادراکی از "جهان خلقت" شده ی خودمان نامید. اما "نگوآل" مفهوم بسیار پیچیده تریست. چیزی که همزمان میتواند همه چیز باشد در همه حالت. نوعی مجموع از هرآنچه که میتواند باشد. در "نگوآل" ، همه ی واقعیتهای ممکن ، همزمان در بیشمار جهانهای مختلف وجود دارند. نزدیک ترین مفهوم به آن ، همان "عالم امر" ای است که در قرآن میبینیم. "نگوآل" را نمیتوان مستقیم نگاه کرد . چرا که حواس ما تربیت یافته ی "تونال" است . برای همین ، آگاهی ما تحت تسخیر "تونال" ، نمیتواند مستقیما با "نگوآل" مواجه شود و گیج و سردرگم میشود. ما به این عادت خوکرده ایم که هستی را با تونال ببینیم. با الفاظ و اشکال و محدودیتهای شناختی خود. گویی چیزی را که ما واقعیت مینامیم ، درواقع آموختنیست. اما "نگوآل" را میتوان ماهیتی شبیه به رویا و خواب دانست که درآن هرچیزی امکان بروز دارد. کنترل رویاها و درک خواب مانندِ واقعیت ، یکی از اهداف مهم بسیاری از آموزه های عرفانیست و این یعنی شل کردن مهاری که "تونال" بر آگاهی ما دارد . وقتی با "نگوآل" یکی میشوی ، "تونال" ها مثل آبشار عظیمی از چشم فرومیغلتند و ناگهان عوالم متداخل ، بادرخشش خیره کننده ای در برابر چشم آشکار میشوند. در عقیده ی سرخپوستان یاکی، "تونال" نمیتواند ماده تولید کند .بلکه فقط شاهد تولید ماده است . این "نگوآل" است که ماده را خلق میکند. "تونال" فقط تصمیم میگیرد که چه چیزی را ادراک کند. "تونال" تنها یک شاهد است . از همین روی در عرفان تبتی هم ، جهان مخلوق ذهن است . سرابی است که تخیل ما میسازد . نه وجود دارد و نه وجود ندارد. این تونال ماست که انتخاب میکند باچه چیز مواجه شویم. پیروان تبتی مکتب یوگای تجسمی، برای اینکه این موضوع را باتمام وجود دریابند ، خود را در معرض امتحان وحشتناکی قرار میدهند . این امتحان هولناک درواقع نوعی مراسم آیینی بنام "رقص چاد" میباشد. در رقص چاد ، سالک باید ابتدا قوای تجسمی خود را تا بالاترین درجه پرورش داده باشد. سالک پس از این مرحله، مغاکی خلوت و یا گورستانی متروک را پیدا میکند و در آنجا بنای رقصیدن میگذارد. او در آن سماع خاص، بعد از تولید انواع و اقسام دیوها و اجنه ی مبدل ، و حتی بدلی از خود ، مراسم را آغاز میکند. آنگاه در این مرحله ، سالک با حفظ خونسردی و آرامشی عمیق ، از آن دیوها و اجنه میخواهد که به بدل او حمله کنند و او را تکه تکه کنند . اشکال کریه المنظر به بدل او حمله ور میشوند و اعضای او را از هم میدرند و آنها را میبلعند. سالک میبایست کاملا متین و آرام بماند و آرامش و خویشتن داری خود را حفظ کند. نوعی حالت سکون و تسلیم. اگر سالک به ماهیت رویاگونه ی واقعیت ایمان کامل داشته باشد ، دیوها و اجنه نمیتوانند به او آسیبی برسانند . اما اگر در ایمان او کوچکترین خللی باشد ، یا دیوانه میشود و یا از ترس میمیرد. مواجهه با تونالی ورای تونال مانوس دنیای خود، کار بسیار خطرناکیست. چون شخص در واقع با خودِ نگوآل مواجه شده است . هیچکس نمیتواند بدون مراقبه های طولانی و مستمر ، آگاهانه با نگوآل مواجه شود و جان سالم بدر ببرد. سالها طول میکشد تا تونال برای چنین مواجهه ای آماده شود. در حالت عادی اگر کسی با نگوآل مواجه شود از وحشت میمیرد. بنابر این هدف از تمرینهای مستمر و طولانی مجاهده گر ، این نیست که یاد بگیرد چگونه طلسم کند و یا طلسمی را بشکند. بلکه هدف اینست که "تونال" اش را آماده کند که در مواجهه با "نگوآل" جا نزند. کار بسیار دشواریست . مجاهد ، برای درک و شهود "نگوآل" ، میبایست ابتدا از هرگونه بدی و پلشتی پاک شود و خود را خالی کند ... مجاهدی که به وجود حقیقی دیوها اعتقاد نداشته باشد ، کشته نمیشود ... پ ن : * و اذقال ربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفه ... "در فیزیک جدید نظریاتی ارائه شده مبنی بر اینکه جهان چیزی جز وهم و خیال نیست ! تا چند دهه پیش ، از فیزیکدانانی چون نیوتن که رویکردی تجربی داشتند آموخته بودیم که موجودیت جهان ، مستقل از آگاهی ماست .و ما انسانها باشیم یا نباشیم ، جهان وجود دارد . اما اکنون معلوم شده که برخورد ما با واقعیت ، آنقدر ها هم انفعالی نیست . ذهن بشر از طریق مفروضات و مفاهیم پیشینش ، حتی در علمی ترین آزمایشها هم مداخله میکند و در ماهیتِ واقعیت تاثیر میگذارد ! و بنابر این چیزی بنام بی طرفی کامل وجود ندارد . فیزیک جدید میگوید واقعیت ترکیبی از جهان خارج با رویکرد ذهنی ِ مشاهده کننده است . آن قوانین قابل اندازه گیریست و ابهامی ندارد . اما ذهن مشاهده کننده ها باهم فرق دارد . این دیدگاه عینی - ذهنی درباب عالم ، اعنقادات علمی و ریشه دار مارا با چالش بزرگی روبرو کرده است و چه بسا در آینده دیدگاه ما در باب واقعیت را بکلی تغییر دهد ... " مایکل تالبوت (mysticism and the new physics) پ ن : هرچقدر این متن رو میخونم بازهم تشنه تر میشم . هرچه بیشتر از این باده مینوشم دیوانه تر میشم . دیوانه تر ... دامنه ی من بودن و تو بودن از کجا تا به کجاست ؟ کرانه ی ربوبیت تا چیست ؟ "آدمی" از کجا آغاز میشود و تا کجا پایان میابد ؟ آیا اصولا برای آدمی کرانه ای هست ؟ اگر نباشد پس معنای "تو" چیست؟ آیا آنچه از واقعیت خارجی ادراک میشود ، حقیقتا واقعیتی در خارج از "من" است؟ ... ... استاد میگفت : اگر بنا بود قرآن تنها برای پیامبر نازل شود همین یک آیه کافی بود: "هو الاول والآخر والظاهر والباطن " . استاد راست میگفت ... دیگر ستاره های آسمانم را هم نمیبینم . هیاهوی دانسته هایم ، نمیگذارند صدای خودم را هم بشنوم. سرم پر است از صدای دروغین دانش. کُلُ نَفس بما کَسَبَت رَهینَه * سیبت را همه گاز زده ایم حوا ! من گم شده ام در پس هرآنچه از کودکی آموخته ام. هیچکس آنروزها با من نگفت که راه رفتن چیز بزرگی نبود که می آموختم. من میبایست پرواز میکردم ... آنروزهای کودکی کسی با من نگفت که آموختن واژه ها ، به " بیان " رسیدن من نیست . هیچکس نگفت که من در پشت آنها خاموش خواهم شد . چرا کسی کودکی مرا بزرگ نکرد ؟ چرا آن معصومیت از دست رفته را زیر خروارها آموزه و عرف و ذهنیات ، زنده بگور کردند ؟ من کجا جا ماندم از خویش ؟ ... آنروزهای خوب ، من تنها نگاه بودم . خالص ، ساده ، شفاف و بیرنگ ... و در خویش ... امروز اما ، وزوز صدایی هستم ناهماهنگ ، که از خود فرسنگها دور افتاده ام . آری هرکسی زندانی مکسوبات خودست ... هرکسی در عمق مکسوباتش ، بی خود است ... فذکر ربک فی نفسک ... هارپوکرات ؛ ----------------------- * : هرکسی گرفتار آنچیزیست که کسب کرده است. سوره : المدثر آیه : 38 امروز وقتی سری به سایت دوست محبوبم "جنون" زدم ، و وقتی نگاه به قسمت مورد علاقه ام ــ امروز با امام علی علیه السلام ــ انداختم ، یک لحظه دلم رفت به سالها پیش . . . . . . . روزگارانی که شدت انس ، باعث شده بود واژه هایی که از "دوست" مینگاشتم با شدتی غریب مرتعش شوند ، بگونه ای که هنوز هم پس از اینهمه سال وقتی به آن دست نوشته ها از پس پنجره ی وبلاگ جنون نگاه میکنم ، بازهم ارتعاش سنگینش رو در وجودم حس کنم . با شدت حس کنم ... در واقع ، پیش از اینکه حدیث رو بخونم ، تشعشع انرژیش مستم کرد ... خودم رو سپردم به دست طوفانش . حقیقتا چقدر تکان دهنده است انرژی در پس واژه ها ، و ما اغلب بر روی پوسته های ظاهری کلمات غلت میزنیم. شاید نتونم زیاد بنویسم از احساسی که با درک تشعشع متنی بهم دست میداد که چیزی از معناش هم نمیفهمیدم. انگار نوشته ها تنها قفلی بود برای منع ادراک حقیقت متن ، برای ارواح ناآشنا . ... نگاهم به متن حدیث افتاد : " بزرگترین چیزی که از آن برشما میترسم آرزوهای دراز است " لحظه ای به سطح این دریای معنی نگاه کردم و بعد ، امتداد نگاهم رو سوق دادم به ژرفای درونش ... حرف از ترس علی است نه از ترسهای کودکانه ی بشر . وقتی ترسی ، بزرگترین ترس علی میشود ، یعنی آن چیز ویرانگر ترین چیز برای کسانیست که میخواهند دست بر ریسمان او اندازند . چقدر مهیب است مرور امتداد نگاه علی . افقی که پیش روی اوست ، جایی ست در هستی که معبر عده ی قلیلی ست . و گاه همان عده هم نمیمانند . از همین روی ، مهیب است غور در لابلای امواج کلمات او. آرزوهای دراز ... آرزو ... آرزو ... ... چیزیکه تو را میکشاند تا انتهای بی پایان دنیایی که ورای دوقطبی بودنش ، مبدأ خواست های درونی اغلب ماست . حتی عمیق ترین خواست ها . و هرچه این خواستها عمیقتر میشوند من بیشتر به وحشت می افتم چه اینکه منشأشان را دورتر از حقیقت خویش میابم . چه کرد "آدم" در هبوطش ... چه کرد با سیب ممنوعه ای که امتداد یافت در آرزوهای فرزندانش ... چه کرد پدر ... صحبت از ترس علی است ... این دنیای بی ساحل ذهن ، بگونه ای تو را در کشتی "تفکر" ات ، به افق های سرابین معنا و شکل میکشاند که اگر با "سکوت" ــ این ریسمان جادویی دوست ــ نا آشنا باشی مشکل بتوانی سراب بودنش را تشخیص دهی ، چه به اینکه از آن بدر آیی . هنگامی که خلق میشود هرآنچه را که از ذهنت منشأ میگیرد ، ناگاه خود را در دنیایی میابی که خلاقیت از آن موج میزند و ربوبیتت در آن فریاد برمی آرد. پهنه پشت پهنه زاییده میشود و تو را به افق خود میکشاند. افقی که دیگر منشأش تو خود نیستی ! گم میشوی در هویت خویش . آن درونی ترین جایگاه "من" بودنت . بگونه ای که هرگز نفهمی که گم گشته ای هم هست ! "نامرئیان" عالم ذهن ، خوب میدانند با مسافران آن سرای چه کنند . هرچه باشد زمین بازی آنهاست . و وقتی مسافری قدم به زمین بازیشان میگذارد ، نمیفهمد که از کجا میخورد . چه اینکه منشأ و مبدأ میل ، دیگر تنها او نیست ... ... ... چه میگویم ... چه میخوانی ... چه میگیری ... بگذریم . ای امیر مومنان ؛ ای طعام دهنده ! تنها تو خود دست گیر ، که من خود نه شعوری دارم و نه بصیرتی . این تو و این همه ی کالبدهای بی انتهای من ... بزرگتر که میشوی دل مادر برایت تنگ تر میشود ... نزدیک تر که میشوی دل دنیا ... ای در خود پیچیده ... کی زاده میشوی از همه ی این دلهای من ... نمای اول : پیرمردی است بادیه نشین ، که هرروز گوسفندش را میبرد در مراتع سرسبز و زیبا ، آنجا که خدا در لابلای علفزار های بکر و لطیف اش خانه دارد ، با روحی خالی از کثیفی های ذهن ، میچراند و شیرش را در یک کاسه ی کوچک مسی میدوشد . . . نمای دوم : کارخانه ایست بزرگ و وسیع پر از شیر گاو . گاوهایی که دیگر گاو هم نیستند در پس تغذیه ی غریبی که دارند . و هر روز در حجم وسیعی این شیرها در ظروف استیل ، پاستوریزه شده و ضمن افزودن مواد نگهدارنده ، در بسته بندیهایی کاملا بهداشتی تحت نظر وزارت بهداشت و استاندارد کشوری ، بعرضه ی عموم میرسد . صحبت از شیر است . . . فقط شیر ! کاسه شیر پیرمرد را سازمانهای بهداشتی تایید نمیکنند اما ، و انگ ها میزنند به آن . این مرد کافر شده و قصد جان مردم بیچاره را کرده . شیر او پر است از آلودگیها و بستریست برای انواع بیماریها !!! باید محاکمه شده از او غرامت بگیرند . چه اینکه کاسبی کارخانه ی شیر را هم بهم زده است. و کارخانه هر روز به تولید خود می افزاید . . . شیری که از شیرهای بهشتی هم طیب تر است ! شیک و بهداشتی و سرشار از کلسیم و مواد معدنی . شش ماه هم دوام آورده و تازه علامت استاندارد هم دارد. اما جان آگاه میداند که یک پیاله از شیر پیرمرد می ارزد به تمام شیر کارخانه. این درش شفاست و آن درش جنون . جنونی که امروز همه ی شهر را در بر گرفته ... *** اما ... اما ... اما ... وحشتناک تر اینست که دین و معارف الهی را هم امروز ، در موسساتی خوش لعاب ، بسته بندی شده و تحت استانداردهای حکومتی ، به خورد عوام میدهند و همین مردمی که شیر کارخانه را آنگونه با ولع میخورند ، از همین معارف بسته بندی شده ی الهی !! هم تغذیه میکنند ... غافل که دین خدا و معارف الهی چیزی نیست که در بسته بندی و استاندارد یک اقلیت بگنجد . اگر میفهمیدیم که چقدر از معارف الهی پرتیم . . . اگر میفهمیدیم . . . اگر میفهمیدیم . . . اســتاد میگفت : " فکر کردن ، بیش از تعبیری اندک از تمامیتِ آگاهی ، تمامیتِ آن کسی که هستید ، نیست." آیا مقصود ادیان ، پیدایش مذاهب بوده است ؟ اصولا چه تفاوتی بین مذهب و معنا هست؟ آیا حصار مذهب ، آنچیزیست که مقصود نهایی انسانست؟ اما اعتقاد به یک نظام باوری ، با وجود هرچه که ماهیت باوری آن نظام باشد ، از شما انسانی معنوی نمیسازد .در حقیقت هرچه بیشتر خود را با باورها و عقایدتان یکی بدانید ، بیشتر از بُعد معنوی درونتان دور میشوید . بسیاری از آدمهای "مذهبی" در این مرحله گیر کرده اند . آنها حقیقت را با اندیشه برابر میدانند .و از آنجا که خودشان را کاملا با اندیشه های خود ، یعنی ذهنشان یکی میدانند ، ناآگاهانه تلاش دارند تا با ادعای مالکیت بر حقیقت ، از "هویت خود" پشتیبانی کنند . آنها محدودیت افکار خود را نمیبینند . در صورتیکه دقیقا همانند این آدمها ایمان نداشته باشید و یا مانند آنها نیندیشید ، در چشم آنها خطاکار هستید . در زمانهای نه چندان دور ، به همین دلیل کشتن شما را موجه میدانستند . و امروز هم کسانی هستند که هنوز هم دست به این کار میزنند ... تاریخ انسان سراسر موجی از نوعی جنونست که بر سر همین حصارهای عقاید و باورها ، فوج فوج انسان را بدامان مرگی تاریک کشانده است . و هنوز هم این جنون که "اعتقاد من اعتقادی برتر است" دست از دامان بشر بر نداشته و این دیوانگی سری دراز دارد. غافل که دین ، نه یک حصار ، که یک امتداد و یک جهتست... معنوی بودن شما ، هیچ ارتباطی به باورهای شما ندارد . و به این که با حالت آگاهی خود "چه میکنید" مربوط میشود .چنین برداشتی ، چگونگی رفتار شما را با خود و دیگران و هستی تعیین میکند . به داستان موسی و شبان دقت کنید. آنهایی که نمیتوانند فراتر از شکل را ببینند ، بیشتر در سنگر ژرف باورهای خود ، یعنی ذهنشان فرو میروند . اینگونه است که حتی موسای کلیم الله هم خود را اسیر چیزی میابد که توان سلوک را در همراهی خضر از او میگیرد . شاید یکی از بزرگترین رسالتهای دین ، بردن انسان به ماورای ذهن و اندیشه است . چیزیکه در ستونش یعنی نماز نهفته است . اما چه غریبانه ، هزاران سالست که در همین زندان ذهن ، دین را به قربانگاه تکاثر گرفته اند. افسوس ... دکارت ، فیلسوف قرن هفدهم که وی را پدر فلسفه ی مدرن میدانند ، خطای بنیادین خود را که حقیقت بنیادین میدانست ، اینگونه بیان کرد : "من فکر میکنم ، پس هستم ." سیصد سال بطول انجامید تا فیلسوف دیگری بنام ژان پل سارتر ، به این کلام دکارت عمیقا بیندیشد و خطای بنیادین آن را دریابد . سارتر مینویسد : " آن آگاهی ای که میگوید "من هستم" ، آن آگاهی ای نیست که می اندیشد ..." سارتر حقیقت شگرف و عمیقی را بمیان گذارد ؛ هرچند که خود نتوانست آن تجرید را دریابد. هنگامیکه نسبت به تفکر خود هشیار میشویم ، این هشیاری، خود ، بخشی از اندیشه ی ما نیست . بلکه بُعدی دیگر از آگاهیست . بُعدی از آگاهی که بر اندیشیدنمان احاطه داشته و آن را میبیند ... ... چه وادی خارق العاده ایست آنجا که در میابی که مجرد از اندیشه هایت هستی . چه رهایی عظیمی است لحظه ای که پی میبری "آن صدای درون سر " تو نیستی . . . اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیم کانوا مِن آیاتِنا عَجَباً ؟! موت ، انقطاع نفس است از غیرخود ... عجیب معنای پهناوریست . گستره ی بی کرانه ی انقطاع ... آنگاه ، ارتقایی است بسوی مبدأ خویشتن . جایی که آدمی آگاهی میابد که خروجی از نفس نیست ، و آنچه هست ، از آغاز تا انجام ، در اندرون نفس پهنا یافته . مرگ رسیدن به واحه ایست که درآن چیزی نیست جز "من ". وادی غریبیست . سرزمینی که تمامی ظهورات در برون آدمی محو میگردند . ستاره هایی که دانه دانه فرومیریزند و خورشیدهایی که یکی یکی خاموش میشوند . . . آنگاه تک تک واژه های هستی را در پهنه ی آسمان خویش میابی ... چه زمانها که میبایست بر این واژه ها بگذرد ... چه دهر ها که میبایست در صحراهای درون هروله کنان طی کنی تا ذهن، این شأن مرموز هستی ات را خاموش کنی . که سکوت او سرآغاز ملکوت است... سکوت ، برهوت سنگینی ست که آدمی را به قیامت نفس میکشاند. ░ تو را میبینم که سکوت پیشه کرده ای ... در سکوتم خواهمت یافت ... دیدار به قیامت! ... یکی از چیزهای مهمی که انسان در ملکوت عظیم و نورانی روح می آموزد اینست که تمامی جدایی ها و جداگانگی های خلقت ، توهمی بیش نیست . همه ی چیزها در نهایت ماهیتاً بهم متصل و یکپارچه و کاملند. بخاطر هبوط آدم از سطوح ارتعاشی بالاتر ِ واقعیت به سطوح پایینتر است که قانون پیشرفته ی تجزیه پذیری و کثرت بکار می آید . ما چیزها را مدام تجزیه میکنیم ،چرا که در سطح پایین تری از ارتعاشات آگاهی و واقعیت قرار گرفته ایم . و این میل به تجزیه کردن است که باعث میشود نتوانیم شدت و حدت آگاهی حقیقی را واقعا تجربه کنیم . و نیز شادی و عشق و سرخوشی از زندگی را که در سطوح بالاتر و پیچیده تر و ظریفتر واقعیت جاریست. ... ما نه تنها میباید خود را از دام ذهن و حواس برهانیم ، که میباید خود را از دام متفکران ، از دام دینداران و کلیسا سازان ، از دام کلمات و ایده ها ،از همه باید خود را خلاص کنیم . اینها همه در درون ما جای دارند و منتظرند که اطراف روح و جان ما ، دیوار قالبها را بالا ببرند . ولی ما میباید همیشه از آنها فرا بگذریم ، همیشه میباید کمتر و کوچکتر را برای بیشتر و بزرگتر کنار بگذاریم و متناهی را برای نامتنهاهی . ما میبایست همیشه آماده باشیم تا از اشراقی به اشراقی دیگر ،از تجربه ای به تجربه ی دیگر ، از حالات روحی ای به حالات روحی دیگر فرا بگذریم ... ... و حتی نباید خود را به حقایقی که بسیار محکم نگه داشته ایم ، زیاد بچسبانیم . چرا که اینها فقط در حکم شکل اند (خلق) ، و تنها نحوه ی بیانِ همان عنصر وصف ناپذیری هستند که خود را به هیچ گونه شکل و نحوه ی بیان خاصی محدود نمیکند . . . اوروبیندو پ ن : قال الله جل جلاله : " یا ایها الذین آمنوا ، آمنوا " قال الصادق علیه السلام : " کلما میزتموه باوهامکم فى ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم " استاد میگفت : " عالم یعنی علم انباشته بر روی هم ." پ ن : همین عالم ملک را میگفت نه ملکوت را . که میگفت عالم ملک در برابر عالم ملکوت مانند لحظه ای از زمانست در برابر همه ی زمان . و میان عالم ملکوت و جبروت هم همین نسبت هست . بلکه اصلا میان آندو نسبتی نیست ... پس از گذشت سالها ، تازه تازه میچشم طعم مهیب کلامش را . وقتیکه هرچه "هست" را در آنچه هست میابم ، و نیز خوب میدانم که در همین ها که هست ، تمام آنچیزها که گمان میکنم نیست ، هست ... ... حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنیم ... . . . مغز ما ریاضی وار ، واقعیات عینی را برمیسازد . آنهم با تأویل فرکانسهایی که نهایتا فرافکنشهایی از بُعد دیگرند ، یعنی از نظم عمیقتری از وجود که ورای مکان و زمان قرار دارد . جهان عینی ، وجود خارجی ندارد ؛ لااقل نه به آنصورتی که ما عادت داریم باور کنیم . "آنچه در بیرون است" عبارت است از اقیانوس پهناوری از امواج و فرکانسها ، و واقعیت فقط بدان سبب بنظر ملموس می آید که مغز ما قادر است این توده ی محو و مبهم هولوگرافیک را دریابد و به چوب و سنگ و سایر اشیای آشنا که جهان ما را تشکیل میدهند مبدل سازد ... . . . در فازی بالاتر ، در حقیقت ما در حال نگاه کردم به دنیای هولوگرام گونه ی خود نیستیم . ما خود جزیی از خود هولوگرامیم . هولوگرامی که به خود مینگرد ... ! "جهان هولوگرافیک - مایکل تالبوت" هنگامیکه ماده را به تکه های کوچک تقسیم میکنیم ، سرانجام بجایی میرسیم که آن تکه ها ــ الکترونها، پروتون ها و ... ــ دیگر حاوی ویژگیهای ماده نیستند ! اینکه ما الکترون را اغلب به مثابه ی گوی کوچکی میدانیم که به دورو بر میچرخد ، پنداری بدور از واقعیت است .فیزیکدانها دریافته اند که الکترون تقریبا واجد هیچ بعدی نیست ! درک این موضوع برای ذهن بسیار دشوار است چرا که هرچه را که ما در اطراف خود میابیم دارای بعد است . با این حال چنانچه بخواهیم عرض یک الکترون را اندازه بگیریم ، هرگز نخواهیم توانست ! گویی هستی از وهم ساخته شده است ! امروزه فیزیکدانها معتقدند که پدیده ی زیر اتمی را نمیبایست تنها به عنوان ذره و یا موج طبقه بندی کرد. بلکه باید بعنوان چیزهایی دانست که همواره بنوعی قادرند هردو باشند . این چیزها که کوانتوم نام دارند و فیزیکدانها معتقدند که ماده ی اولیه ی جهانند ، بطرز مرموزی در حالت مطلق ، به مثابه ی موج رفتار میکنند و دارای بعدی نیستند ؛ اما همینکه بدانها نگریسته میشود حالت ذره بخود میگیرند ! حال اینکه این جادو از کجا سرچشمه میگیرد و نمایانگر چه حقیقتیست ، فوق العاده شگرف بوده و پاسخ بسیاری از مجهولات بشر پیرامون خود ، هستی و خالق آنست ... " جهان هولوگرافیک ـ تالبوت" میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم . . . . . . میترسم . . . پنهان میکنم . . . میسوزم . . . . . . . . . . . آزادی هنگامی آغاز میشود که درک کنید شما " فکر کننده " نیستید . همین که تماشاگر فکر کننده شوید سطح بالاتری از آگاهی فعال میشود . آنگاه به تدریج متوجه میشوید که در ورای فکر گستره ی عظمیمی از شعور وجود دارد که فکر ، فقط بخش کوچکی از آن است . متوجه میشوید که تمام چیزهای براستی مهم مانند زیبایی ، عشق ، خلاقیت ، شادی و آرامش درونی از ورای ذهن برمیخیزند . به این ترتیب آهسته آهسته بیدار میشوید . echhart tolle پ ن : جنگی سخت در پی دروغی بزرگ در راه است . دروغهایی آنقدر بزرگ که اکثر مردم جهان آنرا باور کرده اند . چه اینکه دروغ هرچه بزرگ تر ، باورش راحت تر ! قطعه ای که لینک دانلود آنرا برایتان گذارده ام ، قسمتی از مستند فوق العاده ایست که الکس جونز مستند ساز برجسته ی آمریکایی در مورد فریب بزرگ جامعه ی ایلومناتی ، تحت عنوان " فریب اوباما" ساخته است . این مستند بقدری مملو از رازهای تاکنون مکنون مانده ی ایلومناتی در ایالات متحده است که آنرا بسیار جذاب و روشنگر ساخته ، و شخصا بدوستان توصیه میکنم این فیلم مستند را بطور کامل ببینند . دانلود قسمتی کوتاه از مستند (با حجم 7 مگابایت ) دانلود فیلم کامل " فریب اوباما " ( با حجم 900 مگا بایت با زیر نویس فارسی ) دیگر چیزی نمانده ای همسفر . زود است که این کوههای پرهیبت اما پوشالی فرو ریزند . هنگامه ی قیامت نزدیک است. دیری نپاید که دریاهای دانش های دروغین آتش گیرند . چه سالهاست که در انتظارم . . . چه خون دلها که نخورده ام از سادگی بشر امروز . . . دیگر راهی نمانده ای همپای راههای طولانی انتظار . زودست که دست در دست ، بساحل آرام هستی ، نظاره گر شعله های سوختن دانش های دروغین و کوته نظرانه ی عصرمان باشیم . عصر ستاره های شیشه ای. عصر کوههای پوشالی . زمانه ی دریاهای سرابین . اگر . . . و اگر که میدانستیم دانش های ناب ، تا چه اندازه متفاوت ، و گاها در تضادند با علوم تحریف شده و فراگیر عصرمان . تاریخمان همه دروغ و پرده پوشی و تحریف . تاریخ پادشاهان است نه تاریخ توده ی مردمی که اجسادشان به ظلم بر روی هم انباشته گردیده تا اهرام و کاخهای مستکبران ، سنگ به سنگ بالا برود . تاریخی تماما فاسد شده و متعفن از دروغها و تزاویر کاتبان جیره خوار ستم پیشگان . و وامصیبتا که به اخذ مدرک کارشناسیش بر خود مینازیم . . . اندوها . . . فریادا . . . چه جهل خاموشی . . . و حال آنکه تاریخ خداوند نوشته ، در کنارمان هست . کافیست بدان نظر افکنیم و ببینیم که خداوندگار هستی تاریخ ارض را بر مبنای دین و مرسلانش میسراید نه بر مبنای مشتی مفسد و مستکبر . بشر را امت واحده میداند نه برمبنای این تقسیمات تکثر گرانه ی زورگویان تاریخ که از این تکثرگرایی و تفریق ملتها بهره ها بردند. علوم اجتماعی و جامعه شناسیمان همه بر مبانی هجویات عده ای است اومانیست که تمام هستی را بر پایه ی نفسانیات بشری میدانند که پروردگارش ، او را آغشته به خسران معرفی میکند ، مگر که خدایش در رحمت خویش گیرد . کودکان و جوانانمان را عمریست بدست نوشته های در شرک خفی فرورفته ی عده ای پوچگرای ملحد سپرده ایم و چه دلخوشیم از سوادهایی که روز بروز بر آنها اضافه میشود . و الحق که همان کلمه ی سواد برایش صدق میکند : سیاهی ها بر روی سپیدی . . . بیاد کلام امام باقر علیه السلام می افتم که میفرمودند : روزگاری میرسد که از دین جز سیاهی بر سپیدی چیزی باقی نمیماند . . . فرزندانمان را به سیستمی میسپاریم که خروجیش اومانیست است . و دیگر مگر میتوان برای این جوان درس خوانده ی مدرک گرفته ی باد کرده ی آغشته به شرک خفی ، از عبودیت و تسلیم و خشیت کلامی گفت ؟ زمانه دیگر از منظر او بالکل عوض شده . امروز برایش روز ساینس است و تفاخر بر مشتی سراب! اینکه میگویم سراب ، نپندار که از روی اغراق است . اگر میشد برایت بگویم از پرده هایی که بر حقیقت کشیده اند و میدیدی آنسوی پرده را . . . آنسوی مغاک بیگذر را . . . اگر میشد . . . اگر میشد . . . افسوس که بیگذرش کرده اند . . . مگرکه خداوند چشم دلمان بگشاید. علوم هستی همه دیوانه وار بر تحریف رفته اند . فیزیکمان همه بر پایه ی مشتی توهم استوار شده . حقیقت ناب درونش را برای ما با سحر پوشانده اند و خود در جزایر مخفیشان ، بر دانشهای حقیقی تمرکز کرده و بر جهلی که مارا سرگرمش کرده اند میخندند . ما را به انیشتن های فاسد سپرده اند و این هیولاهای تاریخ را چنان برایمان زیور داده اند که دانشجوی ما آنها را اصنام خویش میداند . دانش جو ؟!! دانش ؟!!! پزشکیمان بشدت جاهلانه و ملحدانه شکل گرفته . همه بر مبنای تکه ای جسد پایه ریزی شده و در هجویات خود فرو رفته ؛ آنچنان که انگار نه انگار انسان بیشتر روح است تا جسد . این علم شگفت ، چنان به ویرانی و فساد سوی گرفته که دیگر کسانی که پزشک نام میگیرند دردها را نمیشناسند و هرچند که متوسل به گرافهای گوناگون رنگ آمیزشان میشوند باز هم در نهایت از سر جهل و بی دانشی میگویند: "از اعصاب است" . ای اف بر جهل مرکبشان که خود هم نمیدانند در چه دامی افتاده اند . . . دیگر از چه بگویم ؟ از علم دین و بینش اسلامیمان که بر سیاست روز استوار شده و دقیقا آنچه را که هدف گرفته همان بینش توحید است ؟ یا از مهندسیمان که دیگر بوی مهربانی و روح خدا و انرژی هستی بخش از آن رخت بسته ؟ از روانشناسی مظلوم بگویم که بر پایه ی نفسانیات عده ای دیوانه و سراسر عقده شکل گرفته که هیچ از معرفت نفس انسان و خدایش نمیدانستند ، یا از . . . . وای . . . چقدر خسته ام از نگاه کردن به شنای غواصان سراب . . . چقدر اندوه خورده ام در خلوت هایم . . . چقدر حسرت خورده ام بر عمرهایی که میگذرند بر وهم . هرگز نمیتوانم به کلام توصیف کنم وجد هایی را که از دانشهای ناب میتوان گرفت . دانشهایی که حتی گشوده شدن یک پنجره از آن ، چنان درک و بینشی از هستی برایت میگشاید که بر این سرگشتگی های دیوانه وار همنوعانت نه خنده ، بلکه میگریی . زجر میکشی . . . میسوزی . . . بی پرده بگویم ای دوست : خر عصارمان کرده اند . بر گرد توهمی خیالی میگردانندمان . و خیال میکنیم که راه ها میپیماییم و مقصدها فتح میکنیم . عصر نور که رسد اما ، درمیابیم که خوابگردانی بر گرد خیالی چند بیش نبوده ایم . فریبمان داده اند سالها . پس کی برخواهیم خواست ؟ . . . . اما دیگر چیزی نمانده . . . زودست که کوهها فرو ریزند و دریاها آتش گیرند . . . صبح امید و فرو ریختن ستاره های شیشه ای نزدیک است انشا الله . . . " ... اگر هر دینی را از نظر رسالتی که در رستگاری انسان بعهده دارد ارزیابی کنیم ، هیچ رسالتی را در رشد اجتماعی ، مترقی تر ، و در عین حال آگاه تر و نیرومندتر از مکتب توحید ابراهیمی ، در رسالت محمد صلی الله علیه و آله و سلم -اسلام- نمیشناسم . و در عین حال هیچ رسالتی را نمیشناسم که به اندازه ی اسلام ، در راه انحطاط پیش رفته باشد و میان آنچه بوده است و آنچه شده است ، فاصله ای را در حد تناقض ، طی کرده باشد ... " (1) عرف ها ، گاه چنان در متن ادیان می آمیزند که محصول نهایی در انجام ، اعتقاداتیست بدون هیچ هویت اصیل و محکمی . برای حکم کردن درباره ی یک مرام و مکتب خاص ، میبایست به مبادی وجودی آن مکتب رجوع کرد و پایه ها و اسلوبهای خالص و جهانبینی حقیقی آنرا مد نظر قرار داد . برای مثال به این روایت بسیار شیرین دقت کنید و ببینید در فاصله ی کوتاه صدسال ، چه انحرافات شگفتی در متن دین اسلام ، از جزیی ترین تا کلی ترین ایدئولوژی های آن ، واقع گردیده بوده است . و درست در همین مواقع است که نقش ولایت را برجسته ترین نقش حفاظتی در دین نهایی بشر میابیم و به معنی آیه ی " الیوم اکملت لکم دینکم " در مسیر استکمالی اسلام پی میبریم . متن روایت را که در یک فایل پی دی اف گنجانده ام ، از این لینک دانلود کنید : -------------------------------------------- پاورقی (1) : حج - دکتر شریعتی سالها در پی پیری میگردیم که مرهمی نهد بر دلهای آشوبزده و اذهان وهم آلودمان . تا مگر آرامی باشد بر قلبهامان و رشدی باشد بر انفسمان . از این سوی بدان سوی . از این استاد به آن استاد و از این دانش سرای بدان حوزه و بدان دیر و بدان معبد. اما جان آرام نمیابد . عطش دانستن فرو نمینشیند . فواره های آتشین سوالات پی در پی ، فکر خام و باورهای خالی و ایمانهای سستمان را میسوزاند . غافل که معشوق همینجاست . . . بیایید بیایید . . . . آنهایی که روایت عنوان بصری را از امام صادق علیه السلام خوانده باشند ، میدانند از چه صحبت میکنم . از جرعه آبی آنچنان گوارا که عطش آتشین گدازه های درونهای جویای حقیقت را آرام میکند . پس هدیه اش میکنم به جانهای جویای دانش . . . . دانش و نه سواد ! : شيخ شمس الدّين محمّد بن مكّيّ (شهيد اوّل) گفت: من نقل ميكنم از خطّ شيخ احمد فراهاني رحمه الله از عُنوان بصري؛ و وي پيرمردي فرتوت بود كه از عمرش نود و چهار سال سپري ميگشت. او گفت: حال من اينطور بود كه به نزد مالك بن أنس رفت و آمد داشتم. چون جعفر صادق عليه السّلام به مدينه آمد، من به نزد او رفت و آمد كردم، و دوست داشتم همانطوريكه از مالك تحصيل علم كردهام، از او نيز تحصيل علم نمايم.» " ... یکی از گفته های بسیار شگفت آور "دیوید بوهم" ــ فیزیکدان برجسته ی کوانتوم ــ اینست که واقعیت ملموس زندگی هر روزه ی ما ، درواقع نوعی توهم است ! درست بسان یک تصویر هولوگرافیک . و در زیر این واقعیت ، نظم عمیق تری از وجود مستتر (پنهان) است . یعنی سطحی وسیع و اصیل تر از واقعیت که مدام ، درست به همان شیوه که یک تکه فیلم هولوگرافیک به تولید هولوگرام میپردازد ، به تولید همه ی اشیا و نمود های جهان فیزیکی ما میپردازد . و بوهم این سطح عمیقتر واقعیت را " نظم مستتر " (نظم درخود پوشیده ) مینامد و به سطح وجود خود ما بعنوان "نظم نامستتر" (نظم ناپوشیده) اشاره میکند . او این واژه ها را از آنرو بکار میبرد که تجلیات همه ی صورتهای جهان را نتیجه ی بیشمار ظهور و غیبت این دو نظم میداند ... این ایده را میتوان در بسیاری از سنتهای کهن جهان نیز یافت . مثلا بودایی های تبتی این دو جنبه را خلا و لاخلا مینامیدند . لاخلا واقعیت چیزهای دیدنیست . و خلا نظیر نظم مستتر ، جایگاه زایش همه ی چیزهاست که بصورت یک جریان بی پایان ، از آن سرازیر میشود . با این حال تنها خلا است که واقعیت دارد و تمامی اشکال جهان عینی ، واهی اند و تنها بخاطز جریان بی پایان میان این دو نظم اند که وجود دارند . در عوض خلا را چیزی ظریف و پیچیده ، تقسیم ناپذیر و رها از خصوصیات متمایز کننده دانسته اند . چرا که تمامیت خلل ناپذیرش را نمیتوان با کلمات توصیف کرد ... بوهم بر این باور است که جهان را چیزی متشکل از اجزا دانستن ، همانقدر بیمعناست که آبفشانهای گوناگون یک چشمه را چیزی جدای از آبی که در آن است بدانیم . یک الکترون ، یک ذره ی اولیه نیست . بلکه نامیست که بر وجهی خاص از تمامی جنبش (هولوموومنت ) اطلاق شده است . واقعیت را قسمت کردن و سپس هر قسمت را نامگذاری کردن ، همیشه کاری دلبخواه و حاصل رسم و رسومات است . زیرا ذرات زیر اتمی و هرچیز دیگری در جهان ، بیشتر از طرحهای مختلف یک قالی ، از هم جدا نیستند . هرچه درجهان وجود دارد جزیی از " یک پیوستار " است ! طبقه بندی های مفهومی ای که ما بکار میبندیم تا جهان را تقطیع و تجزیه کنیم ، کار خودمان است . اینها جایی در " آنجا " ندارند . چون در " آنجا " فقط تمامیت تقسیم ناپذیر در کار است . یعنی خدا ... " "جهان هولوگرافیک - مایکل تالبوت" ░ پ ن : سالها پیش ، وقتی برای اولین بار با معنی درست و شگفت واژه ی "صمد" آشنا شدم و بعدتر ها که معنی عظیم واژه ی " احد " آنرا برایم دقیق تر معنا کرد ، نمیدانستم که این حیرت ، سالها مرا همراهی خواهد کرد تا بدانجا که تمام دانشها و بینش های زندگیم را تحت الشعاع قرار دهد . وقتی در روایتی خوانده بودم که امام باقر علیه السلام به یکی از اصحاب خود گفته بودند که " اگر شما به اندازه ی کافی درک داشتید ، تمامی دانشهای هستی را در کلمه ی "صمد " بشما می آموختم " ، آنگاه کمی خود را دلداری میدادم بر این حیرت بزرگ و درد لاعلاجی که بر جانم افتاده بود . و وقتی از قول رسول خدا خوانده بودم که " خداوند سوره ی توحید را برای مردم آخرالزمان نازل کرده است" ، آنگاه خویشتن دارانه منتظر ایستاده بودم بر نظاره ی پهنه ی دانشهای درکنج مانده ی زمانه ی خویش . و استمداد میطلبیدم بر جرعه آبی برای فرو نشاندن عطش سینه ام . برای این آتشی که بر جان افتاده بود و سیل دانشهای مجعول زمانه ، بر سوزشش می افزود . و حال ، آشفته تر از پیش ، و شیداتر از همه وقت این دعای رسول حق ، شده زمزمه ام که : " اللهم ارنی الاشیاء کما هی " ... و اما سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید؟! استاد میگفت : " انسان بذری است کاشته شده در خاک . تا میوه ای بدهد . و آن میوه "حیرت" است و "دهشت" ! اما بی خلوت و سکوت نمیشود آقایان . . . نمیشود . " خداوند متعال عزشأنه زبان عربی را برای تکلم با بشر انتخاب نمود . امام صادق علیه السلام میفرمایند : " زبان عربی را بیاموزید . که آن زبانیست که خداوند برای تکلم با بشر انتخابش نمود ". امروزه زبان شناسان خود معترفند که زبان عرب بهترین زبان برای تعقل و تفکر است . چرا که کاملترین و بی نقص ترین نگارش زبان را داراست و عمیقترین واژه هارا در خود جای داده است . اما دنیای امروز . . . همان دنیای دجال . . . آیا تابحال با خود اندیشیده ای که شیطان چه زبانی را برای تکلم با بشر انتخاب کرده است ؟! و تو ! تو کدامیک از ایندو زبان را پسندیدی ؟ با خود صادق باش ! از دوران کودکی که با قرآن و مفاهیمش آشنا میشدم ، همیشه این سوال برام مطرح بود که چرا در قرآن اینهمه از حضرت موسی و قوم بنی اسرائیل سخن بمیان آمده ؟ دلیل اینهمه تکرار سرنوشت این قوم شگفت و تقابل میان موسی و فرعون در چیست ؟ و بیش از ده سال بر من گذشت تا اینکه به پاسخ روشنی از این سوال رسیدم . و پاسخی که برای این سوال یافتم ، دوسال از زندگیم رو به خودش معطوف داشت ، و هرچه بیشتر غور کردم بیشتر به سر این آیات پی بردم . در دنیای بسیار شگفتی زندگی میکنیم و سخت از اسرار پشت پرده ی آن غافلیم . . . غافل . برای پژوهندگانی که سرمای این شب دیجور ، هنوز اراده ی استوارشون رو برای یافتن حقیقت ، از میان نبرده ، دو کتاب رو معرفی میکنم که در این زمینه ، اطلاعات خوبی رو بصورت مستند بمیان میاره تا ذهن رو بسمتی سوق بده که بتونید در مسیر یافتن گام بردارید . دوکتابی که دو روز پس از اولین انتشارشون ، در همون چاپخونه بدلایلی مرموز ، خمیر شدند ... توضیح بیشتری نمیدم . چه اینکه معتقدم برای یک پژوهشگر تنها یک سرنخ کافیست . او خود مابقی را میابد . این دوکتاب رو به این ترتیب بخونید : 1. تبار انحراف (پژوهشی در دشمن شناسی ) حجم: 1 مگابایت لینک دانلود 2. مهار انحراف ( بازکاوی حوادث بعداز رحلت پیامبر ) حجم: 2 مگابایت لینک دانلود دوستان خوبم ، ابتدا بخاطر طولانی بودن این پست ، عذرم رو پذیرا باشید . چون مفاهیم اونقدر پیچیده و زیاد بودند که برای تبیین اش ، بیشتر از این نمیشد از سر و تهش بزنم . دردهایی این روزها بر جان میپیچد که طبابت طبیبان جاهل ، بر درد آن می افزاید . لذا بر آن شدم که اندکی از درد بگویم با آنانکه درد را میشناسند. مفهوم عمیق حجاب ، متاسفانه ملعبه ی سطحی نگران زمانه شده و با جهل خود ، اساس این مفهوم پیچیده اما دل انگیز را به قهقرای اباحی گری سوق داده اند . وقتی کسی حجاب را در یک پوشش ظاهری خلاصه میکند ، بسان آن خرسی است که دوستی خود را با پرتاب سنگ بر سر دوست خود ابراز میکند . حجاب مفهومی ممتد و سفری طولانیست در رسیدن به معرفت نفس . حالتیست از روح ، که در آن انسان با احتراز از برون فکنی نفس ، بر طلب "احساس محبوبیت" در نفس خویش فائق می آید . وقتی مفهوم بی حجابی را درمیابیم آنگاه مفهوم حجاب ، عمیق تر بر جان مینشیند . (ادامه مطب را بخوانید ) ازدواج سرآغاز تـفرید و تجرید است . تجربه ی تنهایی نفس ! و در صورتی که انسان ، بر این واقعه معرفت داشته باشد ، و در باطن خود با آن جدال نکند ، میتواند زمینه ساز پیدایش "هویت" در وی باشد . اگر هویت به معنای احدیت و منحصر به فرد بودن است ، چنین هویتی در پذیرش تنهایی است که حاصل میشود . زن و مرد با یکدیگر ازدواج میکنند تا ناظر بر تنهایی یکدیگر باشند . . . زن و مرد به میزانی که به سبب محبت قلبی به یکدیگر مربوط میشوند ، تنهایی حاصل از چنین ارتباطی را حس و تجربه میکنند . هرخانواده ای جمع تنهایی زن و مرد است . و بی شک ، هرچه محبت قلبی شدیدتر باشد ، تنهایی حاصل از آن شدیدتر ، تلخ تر و ناگوارتر است . و پذیرش چنین تنهایی ای هویت زاست . و هرآنکس که " حق تنهایی " در زناشویی را درک و باور نمیکند ، بسوی فریبکاری و تزویر سوق داده میشود. " ماده وجود - دکتر میرشاهی" شاید برای عده ای ، درک قسمت آخر حدیثی که در پست قبل آوردم پیچیده بیاد ؛ : "چون در آخرالزّمان دینتان دستخوش افکار گوناگون گردد، بر شما باد که همچون بادیهنشینان و زنان دینداری کنید که به دلهایشان دیندارند و دین آنها از آلایش به افکار مصون ماند.» هرچند که کلام ساده ایست ، اما همان سادگی اش باعث میشه که افکار ما که در این زمان بعلت فلسفه گرایی در علوم ، پیچیده شده ، سادگی اون رو درنیابه . و اصلا حرف رسول اکرم در این روایت هم همینه که سفارش کرده اند در آخرالزمان از تفکرات پیچیده و فلسفه بافی خود داری کنید و مانند بادیه نشینان و زنان ( درآن روزگار ) بصورت ساده و عوامگونه دینداری کنید تا از آلایش افکار بدور باشید ، بلکه سالم تر بمانید. برای درک بهتر این مسئله ، به پاره ای از نوشته های دکتر شریعتی در این باره اشاره میکنم که در جلد چهاردهم مجموعه آثارشان در صفحه ی 192 آن را بیان میدارند : " . . . دانشجویی میگفت : میگویند در قرآن نوشته زمین روی شاخ گاو است و شاخ گاو روی خود گاو ! و گاو روی ماهی و ماهی در آب و . . . ! گفتم کدام قرآن این را نوشته ؟! گفت : من خود پیش آدمی درس میخواندم که عربی و علوم قدیمه و نیز هیأت تدریس میکرد . در کتاب هیأت چنین نوشته بود . گفتم : این هیأت در اصل بابلی است و متعلق به هزار سال پیش از پیامبر اسلام . این است که گاهی آنچه بعنوان علوم اسلامی تدریس میشود ، به اسلام ربطی ندارد . ضمن علوم اسلامی ، صرف و نحو عربی هم خوانده میشود که دستور زبان عربیست و به اسلام مربوط نیست . منطق ارسطو ، از ارسطوست و ارسطو هزار سال پیش از پیامبر اسلام بوده است . این چه ربطی دارد به اسلام و فرهنگ اسلام و تاریخ اسلام ؟ در تاریخ اسلام ، خیلی چیزهای دیگر هم هست ؛ مثلا کاشی کاری که جزء تمدن اسلامیست ؛ اما آیا در قرآن نوشته کاشی کاری ؟! اینها به اسلام مربوط نیست . و عجیب به اسلام آمیخته و آمیخته اند . بزرگترین کار روشنفکر دینی ، این است که مکتب اسلام را از چنگ تمدن و فرهنگ و علوم اسلامی برهاند ؛ و اسلام را چنان بفهمد که " بلال " میفهمید ، نه چنانکه " بوعلی" ، "ملاصدرا " یا " محی الدین " . اسلام را چنان بفهمد که " ابوذر" ، این مسافر بیابان فهمید ! باید فرهنگ اسلام را از فرهنگ های وارد شده به آن باز شناخت . اسلام را چنان بفهمیم و ایدئولوژی آن را از دست فرهنگ و معارف اسلامی نجات دهیم . بی شک فرهنگ و معارف اسلامی بسیار عزیز است و از افتخارات بشریست . اما ایدئولوژی اسلامی ، چیزی دیگرست . تفاوت فرهنگ و معارف اسلامی با ایدئولوژی اسلامی ، اختلافیست که مثلا "ابوذر " و " ابن سینا" دارند . آنچه را که بوعلی میداند ، ابوذر نمیداند . نه کتاب قانون را میفهمد و نه کتاب شفا را . و اگر "جوهر" و "هیولی" و امثال اینها را بخواند ، کله اش دود میکند ! و چیزهایی که ابوذر بدان رسیده و احساس میکند را ، بوعلی و ملاصدرا و دیگر نوابغ فرهنگ و تمدن ما ــ که کارهایی بسیار عظیم کرده اند ــ نه میدانند و نه احساس کرده اند . درد و بینش ابوذر چیزیست و درد و بینش بوعلی چیزی دیگر . ما باید تکلیف اسلام را روشن گنیم که از کدام چشم باید آنرا ببینیم . و قرآن را که میگشاییم ، با چشم علی علیه السلام ، ابوذر و بلال بخوانیم یا از چشم فلاسفه و عرفا و متکلمین و منطقیون و اصولیون و امثال اینها ؟ این ها را باید از هم جدا کرد . " پ ن : فلسفه بافی پیچیده ی غرب و تشکیکهایی که مدرنیته در سادگی روح اسلام وارد کرد ، چنان تفکرات ما رو پیچ و تاب داده که از اصل ساده ی اسلام که همون " تسلیم بودن " است بسیار فاصله گرفته ایم و مدام میخواهیم خدا رو بزیر بکشیم و باهاش مناظره کنیم !! کجاست اون ایمانهای محکم و اون یقین های سترگ مسلمانان ابتدای اسلام ؟ کجاست ایمان عمار ؟ کجاست یقین سلمان ؟ کجاست سادگی ابوذر ؟ و کجاست بصیرت و تسلیم بودن علی ؟ معنی اسلام ، " تسلیم بودن " در برابر اراده ی رب بود . نه مناظره با او . این روح های سرکش ما ، گاه تا چه حدی از مرزهای ربوبیت فاصله میگیرند ؟ و امروز ما چقدر تسلیمیم ؟ بسم الله الرحمن الرحیم فالینظر الانسان الی طعامه . پس انسان نگاه کند به آنچه که طعام خویش قرار میدهد . ( عبس 25 ) اهمیت این آیه و آیات پس از آن در آنجا برایم روشن شد که به این آیه برخوردم که در آن خداوند متعال ، شرط برآوردن زمینه برای عمل صالح را در خوردن طعام پاکیزه ( طیب ) و نه صرفا حلال ، برای رسولانش ابلاغ میکند . آنجا که میفرماید : " یا ایها الرسل ! کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا . " ( مومنون 51 ) آیا به آنچه بر مرکب خویش ــ بدن خود ــ میخورانی و می افزایی توجه داری ؟ به اینجا و اینجا نگاهی بینداز . هرچند گذرا . وعده میدهم که دریچه ای جدید از زندگی برویت گشوده خواهد شد و دمی مسیحایی تر خواهی یافت . که تو آنی هستی که خود میسازی . چه در جسم و چه در روح . و آشنا به حقیقت دوست ، به این رسیده است که بدن ، مرتبه ای نازله از نفس ناطقه است و نفس مرتبه ای نازله از روح . و روح رازی بین خدا و انسان . میبایست از " خاک " برخیزی ای فرزند خاک . پس از جنگ جهانی دوم ، حکومتها ، امنیت محور شدند و مهمترین نهاد هر حکومت ، " شورای امنیت ملی" گشت . قویترین و پیچیده ترین سازمان امنیتی و اطلاعاتی دنیا ، متعلق به امریکا ــ قلب فراماسونری جهانی ــ است . و آنها اینگونه بر جهان حکومت میکنند : . . . فایل صوتی زیر ، قسمتی از تحلیل دکتر حسن عباسی ، پیرامون سریال 24 است که در آن اشاره ای به سازمان NSA ، مخوف ترین و پیچیده ترین سازمان اطلاعاتی جهان شده و ارتباط آن ، با شبکه ی تارگستر جهانی ( اینترنت ) بیان میشود . این پادشاهان جهان ، برای عقیده شان اینگونه کار کرده اند و ما که ادعا داریم دینمان ، یک حکومت جهانی تشکیل خواهد داد چه کار برای این عقیده ی خویش کرده ایم ؟ براستی آیا دانش ، بینش ، تفکر و عملکرد ما برای تحقق بخشیدن به یک حکومت عدالت گستر جهانی ، که تمام طیف های گسترده و گوناگون بشر بر روی زمین را در بر بگیرد ، آماده و پرورده شده است ؟؟ آیا ؟ --------------------------- مدت زمان : 10 دقیقه حجم : 2.5 مگابایت بسمک یا لطیف دلار برای هالیوود ؟ یا هالیوود برای دلار ؟ و یا هردو برای . . . شاید دوستان سریال غریب و فوق العاده ی lost رو دیده باشن . این سریال که برای مخاطبین خاص در سطح ذهنی و ایدئولوژیک خاصی ساخته شده بود ، بدلیل جذابیتهای رمزگرایانه و شخصیت پردازی عالی ، بسیار مورد توجه قرار گرفت . هرچند که نمودهایی از علم نوین در آن مطرح بود ، اما اغلب تماشاگرانش ، صرفا آنرا بمثابه ی سریالهای هیجان انگیز و مرموز نگاه میکردند . و من تقریبا حتی یک نفر رو هم در اطرافم نیافتم که تونسته باشه بگه این سریال چی بود و چه حرفی برای بیان داشت و آخرش چی شد ؟ ! نه ! با این اطلاعات اندک ما از جریان وسیع و عمیق و بزرگ جهانی ، که چون رودی جاری شده و آرام و پنهانی ، همه ی جهان رو در زیر اقیانوس خود برده ، نمیتونیم چنین کنفرانسهایی رو از هالیوود تفسیر کنیم . میدونید که هالیوود در اصل ، اتاق کنفرانسی است برای ابراز عقاید جریانی وسیع بنام سکولاریسم یا در حقیقت فراماسونری جهانی . البته هالیوود با نمایش این فیلم و نفوذ آن در دنیا ، به نتایج خود رسیده و میرسد . و آن چیزی نیست جز نمودار شدن جهان بینی آنها برای جهان ، و خو گرفتن آرام جوانان به اندیشه ها و عقاید آنها در حالتی شبیه به هیپنوتیزم ( هیپنوتیزم رسانه ) . امیدوارم تا بحال دوستانی که خواننده ی این وبلاگ هستند یه پیش آگاهی ذهنی از فراماسون ها کسب کرده باشند . مگرنه به این پست مراجعه کنند . سریال لاست در حقیقت به تصویر کشیدن رمز شده از تمام ایدئولوژی فراماسون هاست که برای اولین بار با این وضوح ، جهانبینی و عقاید مربوط به خدا و هستی و انسان ، در یک سریال بنمایش گذاشته میشه . عقیده به خدایی که همون تکامله و انسانی که در طی تکامل در حرکت بین جهانهای موازی و یا عمود بر هم ، به خدایی و یا به درجه ی شیطان میرسه . و بیان این مطلب که شیطان تنها یک اعتراض به فرصت جاریست و تنها در یک بعد مفهوم پیدا میکنه و در بعد دیگه همون میتونه خدایی برای خود باشه . مرگها و زندگیهای پیچیده در هم که مفهوم مطلقی ندارند و درحقیقت حرکتی هستند بین دنیاهای موازی و عمود ؛ و زمان که بازی خداوندانه در حرکت جاری انسانها ، که در این سریال ، نوعی موش آزمایشگاهی یا بردگان تکامل ( یا همون خدا ) بحساب اومدن . حرف رو در مقدمه ی این پست به درازا نمیکشم . ملول میشید . اما در این پست میخوام موضوعی رو برای تحقیق براتون مطرح کنم . همونطورکه تابحال میبایست فهمیده باشید ، جریان فراماسونری ، کشور ایالات متحده ی آمریکا رو بعنوان سرزمین مخصوص و اتاق فکر خود قرار داد و این ماجرا برمیگرده به کسانیکه در ایجاد و به استقلال رسوندن اون و طرح ریزی پایه ها و قوانین اساسی اون نقش داشتند . از اولین رئیس جمهور اون "جرج واشنگتن " که یکی از چهره های بزرگ و معروف فراماسون بود گرفته تا خداوندگاران فعلی اون . موسسه ی موعود ، فیلم مستندی رو ترجمه و پخش کرده بنام " اسرار دلار " . دلار یکی از دردسترس ترین و فراگیرترین و پایه ای ترین چیزهایی بود که فراماسونری برای بیان مقاصد و اهداف پیچیده و بزرگ و مرموزش، از اون استفاده کرد . و خود بتنهایی کتابیست برای اونهایی که میتونن تفسیرش کنند . اما طبق آیین اونها ، همیشه همه ی اهداف میبایست بصورت نمادین و رمز شده مطرح بشه تا آرام آرام در سطح جامعه ای که پنهانی و متین ، وارد سیستم میشن تزریق بشه . و در نهایت روزی که جهان برای اجرای "طرح نوین جهانی" آماده میشه ، همه درخواهند یافت که سالها ، بلکه قرنهاست که با این مکتب آشنایند و خوگرفته و مانوس با سمبل ها و اعتقاداتش هستند . سخن رو به درازا نمیکشم . لینک زیر رو که قسمتی انتخابی از فیلم مذکوره ، براتون کم حجم و آپ کردم تا سرنخی باشه برای تحقیقات بیشتر شما فرهیختگان ، پیرامون جهانی که درش زندگی میکنیم و آگاه باشیم از زندگی در کشوری که ساختمان مجلس شورای اسلامیش ، یک هرم است !!! بیدار باشید دوستان من . بیدار . . . ------------------------ حجم : 8 مگابایت نوع فایل : 3gp مدت زمان : 10 دقیقه ( مدت زمان فیلم اصلی : 40 دقیقه ) لینک فایل صوتی ( برای دوستانی که قادر به دانلود فیلم نیستند با حجم 4 مگابایت ) با آرزوی بینش بیشتر ، برای همگی . موسیقی ، اونقدر بزرگ و ژرف و عظیم و مرموزه ، که معنی کردن اون در یک کلام که " موسیقی حرام است " نهایت کوچک اندیشی و خرد نگریه . مگه میشه براحتی از برابر اینهمه عظمت و تاثیر گذشت ؟؟ موسیقی هم بمانند هر علم بزرگ و ژرف دیگه ای اگه درست استفاده نشه ویرانگره . مگرنه به ذات خود ، همه دانش و هارمونی و زیباییست . مطلب قابل تاملی رو در سایت " معرفت نفس " از قول عالم بزرگ روشنفکر جناب صمدی آملی ، شاگرد فرزانه ی علامه حسن زاده ی آملی خوندم که آوردنش رو اینجا ، بسیار لطیف دیدم : " علم موسیقی از شعب ریاضیات است . اگر ما به حقیقت نغمه و موسیقی راه پیدا کنیم خواهیم دید که در میان شعب ریاضی هیچ علمی شیرین تر و زیباتر از علم موسیقی نمی باشد، منتهی چون تطوّر لفظ حاصل شد و لفظ موسیقی در زمان ما به بعضی از اوازهای کذایی اطلاق گشت، باعث شد که موسیقی از جایگاه رفیعش سقوط کرده و این علم از موضع اصلی اش رخت بربندد. حق آن است که بگوییم علم موسیقی یکی از شعب ریاضیات بوده و امری است برهانی و هر چه برهانی است یقینی است و یقین نیز اسم شریف حق است و لذا بایداین علم را در محدوده مباحث اسماء الله مورد بیان قرار داد، برخلاف آنچه که میان عموم مردم مطرح شده است، البته در اینکه کدامیک از نغمه های آن به غنا منجر می شود که شرع انور محمدی(صلی الله علیه و آله) از /ان منع نموده است باید در محل خودش بحث شود و به طور کلی صاحبان همۀ علوم ملزم اند که همه شئون خود در ان علم را با شرع انور الهی هماهنگ کنند که دچار انحراف و خلاف نشوند. در هزار و یک نکته آمده است که جناب آقا سید محمد حسن الهی طباطبایی، اخوی علامه طباطبایی(رحمهما الله) تصمیم گرفته بودند که در این رشته کتابی تدوین نمایند. از انجا که جناب آسید محمد حسن الهی همانند اخوی بزرگوارشان در باب احضار از قوّت بسیاری برخوردار بودند و در این رابطه خیلی قوی بودند لذا در وقتی، جناب فارابی را احضار نموده به محضرش عرضه داشت: "من می خواهم در علم موسیقی کتابی بنویسم شما چه می فرمایید؟" ان بزرگوار در جواب فرمود: " شما شروع بفرمایید من نیز کمک تان می کنم." جناب آسید محمد حسن الهی طباطبایی شروع به نوشتن این کتاب کردند و کتابی بسیار سنگین در این علم نوشتند . منتهی بر اساس جوّ کذایی آن روز جرأت نکردند کتاب را ظهور دهند و در نهایت تصمیم به دفن آن گرفتند و ان را دفن کردند و سرنوشت این کتاب از دایرۀ کتاب تدوین خارج و به کتاب تکوین نظام هستی اتصال یافت. منبع: شرح رساله رابطه علم ودین،ص۱۶،حضرت استاد صمدی آملی " ابتدا از دوستانی که شهامت ابراز عقیده و حیات تفکر ، اونها رو به گذاشتن پاسخی هرچند کوتاه در مغاکم کرد سپاسگزاری میکنم . شاید پاسخ به این سوال ، در یک پست کوتاه ، خیلی دشوار باشه . اما برای اونهایی که حقیقتا تشنه ی دونستن رازها هستند ، سر نخ کافیه تا خودشون دریابند و در یابند . و من هم این وبلاگ رو برای همین انسانها مینویسم . همونهایی که کافیه سر نخ رو بهشون بدی . خودشون بال و پر فکر و اندیشه و روحیه ی تحقیق در ادق معانی رو دارند و نیاز نیست بزور اونها رو هول بدی تا با یک بعد جدید از هستی آشنا بشن . قضیه اصلا مربوط به این نمیشه که ما تجمل گراییم یا نیازها ما رو وامیدارند به گرفتن وام . من سوالم رو طوری مطرح کرده بودم که شما از یک طبقه بالاتر به قضیه نگاه کنید . سیستم زندگی نوین ، در اغلب جوامع توسعه یافته و در حال توسعه ، طوری برنامه ریزی شده که همه میبایست بطریقی آلوده به وام و بهره شوند . و این برنامه ریزی توسط دولتها و نظامهای اقتصادی -سیاسی برنامه ریزی میشه . اما چرا ؟ پاسخ پیچیده ای داره . من سرنخ رو میگم و دوستانی که تمایل به دونستن بیشتر دارند به پی نوشت مراجعه کنند . سطوح انرژی در جهان ما ، بگونه ای برنامه ریزی شده که دسته ای از مناسک و افکار ، این انرژی رو بسمت انرژی های تاریک سوق داده و دسته ای دیگر از مناسک و افکار و اوراد ، انرژی مثبتی رو. در سطح زمین میپراکنند . و این سطوح انرژی ، اونقدر در حیات جسمی و روحی انسانها نقش مهمی دارند که بسیاری از مناسک و اماکن و اوراد و اذکار که در ادیان مختلف بارگذاری شده اند ، همه در جهت یکسو کردن سطوح انرژی بسمت اهداف آن آیین میباشند . و سطوحی از انرژی هستند که اگر خوب پایه گذاری شوند ، زمین زیبای ما ، براحتی بستر مناسبی میشود برای ورود شیاطین به زمین . و اگر هنوز اونقدری آغشته به سیستم نشده باشید که این حرف براتون خنده دار بیاد ، باید بدونید که سیستم " ربا خواری " یکی از اصیل ترین و قوی ترین انرژی ها رو بسمت نیروهای تاریک شیطان و شیاطین گسیل میکنه . و بستر بسیار مناسبی رو فراهم میکنه برای دخول شیاطین در جسمانیت زمین و آنچه در آن میزید . سیستم های بسیار پیچیده و مرموزی ، برنامه ی زندگی تاریک ما را بارگذاری میکنند . بهوش باشید ! پ ن : این پست رو مدتها پیش گذاشته بودم . دوستانی که تمایل دارند ، مراجعه کنند . فقط آنها که اهل تفکر و بینشند . مابقی خود ، ناخود آگاه جزوی از سیستم شده اند . خواب خواب خواب و خوابگرد تاریکی . .. - یادم رفت بگم . حتما در این زمینه فیلم " ملک سلیمان " رو ببینید . ـ مثل همیشه بدون ویرایش آپ میشه . نقایصش رو به بزرگی خود ببخشایید . میدونید گاهی در دل مسائل عادی و پیش پا افتاده ایکه زندگی ما رو در بر گرفته اند ، و به عادی ترین مسائل و بنوعی عرف و یا حتی قانون زندگی ما تبدیل شده اند ، اسراری نهفته که فهمیدنش بسیار تکاندهنده است ؟ بنظرتون ، چرا سیستم زندگی امروز ما ، بگونه ای طراحی شده که همگی ، میبایست از یکی از بانکها ، بنوعی وام دریافت کنیم ؟ چرا گرفتن وام ، اونقدر عادی شده که بصورت یک قانون اقتصادی پیش پاافتاده در زندگی روزمره ی ما در اومده ؟ بگونه ایکه این جمله رو همه میشنویم که : اگه وام نگیری هیچوقت زندگیت تغییر نمیکنه و پیشرفت نمیکنی . با وام بانکی ، بنای زندگی و ازدواجمون رو میذاریم . ( این یه حق قانونیه که دولت مهربونمون بهمون میده ). با وام اشتغال پیدا میکنیم . با وام ، خونه میخریم و با وام تعمیرش میکنیم و با وام ، براش وسایل و تجهیزات میخریم . و حتی با وام قبر میخریم . منزل آخرت !!! براستی آیا تا بحال از خود سوال کرده اید که چرا ؟ مدرنیته را با ابزارهای مدرن کنونی اشتباه نگیریم ! مدرنیته ، مفاهیمی بودند که در عصر جدید از اعماق تفکرات نسل پیشین بظهور رسیدند و مکاتب جدید را بوجود آوردند . مدرنیته درست از زمانی آغاز شد که درک انسان ، از جهان پیرامونش ، بوسیله ی علوم ایجاد شده و تکنولوژی های پیچیده تغییر کرد . دیگر نه آسمان ، آن آسمان پیشین بود و نه زمین . و نه هیچ جنبنده ای و نه هیچ مفهومی . انسان امروز ، دیگر خورشید را آن خورشید نمیدانستند که پدران ما آنرا به طوف زمین میپنداشتند . این مفاهیم جدید و تصورات و ذهنیات مدرن ، سوالاتی را برای ذهنیات و مکاتب پیشین بوجود آوردند . و از آنجا که آن مکاتب و ادیان ، در خواب آلودگی و رخوت عالمان خود ، در خلسه فرو رفته بودند ، نتوانستند بدرستی در این مفاهیم جدید سوق پیدا کرده و رشد کنند . لذا این مفاهیم مدرن ، عملا با ایجاد سوالات و شبهات پیچیده ، به مقابله با اندیشه های پدران پرداختند و این شد آنکه دین و زندگی ، که در گذشته یک عنصر واحد بودند ، از هم جدا شدند و دینداران گویی میبایست رخت رحیل را از کاروان زندگی میبستند و یا دین خود را رها کرده به کاروان زندگی میپیوستند که بسرعت به پیش میتاخت . این ضعف ، از آنجا نشأت میگرفت که عالمان ادیان ، خود را در حیطه ای نهاده بودند که در آنا تنها از احکام فقهی ساده و گاه پیچیده پرسش میشد و نه از هماهنگی دین هزاران سال پیش ، با مفاهیم جدید . متاسفانه ، عالمان در خلوتگاههای خود ، تنها به احکام روی نهاده بودند و خود را حتی از نگاه به ادراکات و سوالات جدید نسل امروز ، منع میکردند که مبادا وسوسه ای در وجودشان شکل گیرد و مبادا که در دینِ رسوب کرده در اذهانِ این سلسله علمای پشت به پشت اجازه از هم گرفته ، شکی ایجاد شود و عظمت دین به تباهی رود !! در این عصر خلسه ی عالمان دین ، یک مولانا نیاز بود تا بر آنچه دین خالص ، زنگار بخود گرفته ، بتازد و حصارهایی که این عالمان محصور در اندیشه های خویش ، بر دورش تنیده اند ، را فرو ریزد . تا دین نفسی بکشد و حیاتی دوباره بیابد و نمو کند . و چه کسی شهامت انرا داشت که بر عرفهایی بتازد که دیگر جزوی از دین مردم شده بودند ؟ چه کسی شهامت داشت تا بر خلوت گزیده هایی بتازد که عظمت دین را در هیبت خود نهاده بودند ؟ چه کسی شهامت داشت تا دوباره بر این اشباح الرجال نهروان عصر بتازد تا دین را از تحجر و خمودگی و خشکی و بی روحی نجات بخشد ؟ که دین در قالب مردانی به عوام معرفی میشد که مقدس شده بودند و دیگر نمیشد به آنان جز بقصد دست بوسی نگاه کرد . . . و دین چه به تباهی رفته بود . . . و دین چه به تباهی رفته است . . . در این میان ، حسینی ، مولانایی ، و ابوذری میبایست ، تا با نواختن یک سیلی محکم ، این مردم بخواب رفته را دوباره به حیات دین ، و دین حیات بازگرداند . و این خلا ، یک روشنفکر دینی را میطلبید که فاصله ی بین عالم دینی ، و روشنفکر مدرنیته را پر کند . که تا دین را از حصارهایی که برایش برپاکرده اند آزاد سازد و در مسیر جاری روزگار ، در سیر مفاهیم و ادراکات پیچیده و جدید انسان امروز ، جاری سازد تا دین عزیز خدا ، در عرفهای پوسیده ی اذهان عالمان گذشته ، نمیرد . و من ، علی شریعتی را مولانا و ابوذر زمان یافتم . که مفهوم خدا ، دین و انسان را از قالبهای فرسوده اش فروریخت و دوباره بازسازی کرد تا دیندار امروز ، در برابر جهان امروز و زندگی نوین ، احساس خلا نکند . اویی که فهمیده بود اگر دین ، پابپای درکهای جدید انسان ، تغذیه نشود و تحول نیابد ، بزودی از صفحه ی روزگار محو خواهد شد . اویی که حماسه ای حسینی آفرید ، و با بمیان گذاشتن خون خود و زندگی و آبرو و راحت خوانواده اش ، یکبار دگر حیات را به رگهای دین وارد کرد . او عقیده داشت که دین ، عامل انحطاط دینداران در عصر جدید گشته است و فراعنه ی زمان ، از خلسه و رخوت دینداران به استعمار و استبداد خود زندگی میبخشند . و حال نجات دینداران را نیز بدست همان دین میدانست که خود موجب انحطاط گشته بود . که لاینتشر الهدی الا من حیث النتشرت الضلالة . پس چون آرش کماندار ، باری دیگر خویشت خویش را در کمان گذارد ، و مرزهای دین عزیز خداوند را تا آنجاها پیش برد که اگر پیروانش ادامه دهنده ی حرکتش باشند ، به این زودیها دست فراعنه ی مدرنیته ، به قلب دین نخواهد رسید . کاش دوستدارانش ، دنباله ی حرکتش را بگیرند نه دنباله ی خودش را . روحش شاد و وسیع باد در نزد مونس همیشگی تنهاییش ، پروردگار لطیف . انسانهای بزرگ درباره ی ایده ها سخن میگویند . انسانهای متوسط درباره ی چیزها سخن میگویند . و انسانهای کوچک پشت سر دیگران سخن میگویند . انسانهای بزرگ درد دیگران را دارند . انسانهای متوسط درد خودشان را دارند . انسانهای کوچک بی دردند . انسانهای بزرگ عظمت دیگران را میبینند . انسانهای متوسط بدنبال عظمت خود هستند . انسانهای کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران میبینند . انسانهای بزرگ بدنبال کسب حکمت هستند . انسانهای متوسط بدنبال دانش هستند . و انسانهای کوچک بدنبال سواد هستند . انسانهای بزرگ بدنبال طرح پرسشهای بی پاسخند . انسانهای متوسط پرسشهایی میپرسند که پاسخ دارند . انسانهای کوچک میپندارند پاسخ همه ی پرسشها را میدانند . انسانهای بزرگ بدنبال خلق مسئله هستند . انسانهای متوسط بدنبال حل مسئله هستند . انسانهای کوچک مسئله ندارند . انسانهای بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمیگزینند . انسانهای متوسط سکوت را بر سخن گفتن ترجیح میدهند . انسانهای کوچک با سخن بسیار ، فرصت سکوت را از خود میگیرند . . " جهان یکسره در خود میگنجد ، و متاثر از چیزی خارج از خود نیست . نه ایجاد شده و نه از بین میرود . و صرفا وجود دارد . " " تاریخچه ی زمان - نوشته ی استیون هاوکینگ " . این جملات ، خلاصه ترین و موجز ترین و ژرف ترین کلامی بود که پیرامون هستی و خالقش شنیده ام . یعنی خلاصه تر از این کلام و در عین حال عمیق تر ازون تا بحال کلامی در شرح توحید خدا و هستی نشنیده بودم . وقتی به این جمله ، هنگام مطالعه ی کتاب " تاریخچه ی زمان - استیون هاوکینگ " برخوردم تنم لرزید از ژرفای طوفانی این جمله . دیوونه شدم . مدتها تو وجود خودم دیوونگیها و مستیها کردم با این جمله . و تو نمیدونی که چه عالمی بود سیر در این کلام . انگار سالهای جستجو و کنکاشم ، و اونهمه مطالعه ، ساعتها نشستن پای دروس معرفت نفس علامه حسن زاده ، و همه ی شهودها ، همه و همه خلاصه شده بود توی همین دو جمله . و این فوق العاده برام جذبه داشت . کاری نداشتم به اینکه کی این رو نوشته ؟ و اصلا خود آدم معتقدی بوده یا منظورش از کلامش کفر بوده یا ایمان ؟ من حقیقت رو توی این کلمات در عین کوتاهی ، بوضوح دیدم . کلمه کلمه ی این عبارت بیهوده نیست . نمیدونم نویسنده تو چه حالی بوده که تونسته این جمله رو بنویسه . من با خوندن این جمله احساس کردم یبار قرآن رو ختم کرده ام . و اندازه ی خودم فهمیده ام . احساس کردم آخرالزمانه و این حدیث پیامبر مصداق پیدا کرده که : آیات سوره ی توحید ، خاص مردمان آخر الزمان نازل گشته است و آنان به حقیقتش دست خواهند یافت . چقدر عجیبه دست یافتن به چیزهایی در جاهایی . هیچکس نمیدونه کجا به چه چیزی دست خواهد یافت . گاهی همه ی عالم رو هم میگردی و نمیابی . و یکشب همه چیز رو توی جیبهای خودت پیدا میکنی . اونقدر این موضوع برام تکرار شده که دیگه یقین کرده ام . برای همین نوع گشتنم دیگه فرق کرده . میدونم که همه چیز رو نمیشه همونجایی که فکر میکنی پیدا کنی . اغلب گمگشته ها ، جاهایی پیدا میشن که اصلا فکرش رو هم نمیتونی بکنی . مسئله همون انگشتهاییه که ریسمان تو رو گرفته اند و میکشونندت اونجاییکه باید . و تو فقط باید بتونی ببینی . و اگه دیدی تمومش میکنی . مگرنه مثلث ها هستند و سیکلهای تمام نشدنی اونها . که وای اگه گیر بیفتی تو دور باطل یه مثلث . . . هستی من رو بیتاب میکنه . تفکر تو ماهیت و هویتش پاره پارم میکنه . و من لذت میبرم از این سماع پرجنون . اونقدر سیر در این موضوع من رو ویرانه میکنه که دیگه ملول میشم از تفکر تو دیگر مسائل دیگه . گاهی طوفان فکر آدم رو داغون میکنه و هستیشو بباد میده . له که شدی یگوشه میفتی . و از خود بیخود ، میمونی تا یکی بیاد و جمت کنه . و چقدر نیازه به یه آرام توی این حالات . شونه ای که سر روش بذاری و خستگی پروازت رو بدر کنی . چقدر جاهلند کسانیکه خیال میکنند هر علمی منجر به عملی مستقیم میشه . نمیفهمند که یچیزایی هست که فهمیدنشون ، تکونهای بزرگ و غیر قابل وصف به زندگی انسان میده . نه صرفا یه عمل خاص . من مجذوب اون دانشی هستم که نه تنها من رو ، بلکه هستی من رو تکون بده و ویرانم کنه . من عاشق یه جرعه از یه شراب که به بازیچه درست شده نمیشم . من ازون جام می صافی میخوام که یه جرعه اش همه ی بود و نبودمو متحول کنه . من شیفته ی دانشی هستم که تکونش نه فقط تو دامنه ی یه رفتار محدوده . اون می ای که بنیانت رو بر اندازه . و چی میفهمن اونایی که برای شناختنت نگاه میکنن به رفتارت تا از رفتارت دربارت قضاوت کنن . براستی چقدر عالم درون ، مستوره از ماده و چشمهای مادی . و چقدر کوچیکیم که در مورد آدمها با دونسته هامون قضاوت میکنیم . غافل از عالم سری که هر موجودی با خالقش داره . اون دنیایی که هیچکس رو ره به اون نیست و تو توش توی یه خلوتی هستی جاودانه با خالقت . نه چشمی میبیندت و نه ذهنی میدوندت . توی و او . و دیگه هیچ . اونجا نه قضاوت میشی و نه مقایسه . چیزی نیست . کسی هم . وجود فقط تویی و معنی همه خود تو . هستی شکل توست و چیزی غیر خودت مفهومی نداره . همه چیز آشناست و هیچ چیزی نامفهوم نیست . یه وجود پیوسته ی ناتمام که تماما کامل و زیباست . سکون محض و لذت سکر یه هم آغوشی با خویش خویش . آه که چه ملال آوره هبوط . چقدر ملولم از این نگاههای کوتاه . چقدر تشنه ام به حیرانی . . . اگر همون زمانی که همه چیز رو فراموش کرده ای ، خود واقعیت باشه چی ؟شاید همه چیز همونجاست که همه چیز رو از یاد برده ای ! همه گمشده ای داریم . و هرکس اونرو طوری میشناسه . اما شاید گمشدمون ، دقیقا همونچیزیه که نمیشناسیمش . شاید اصل آسمون ، همون سیاهی باشه نه ستاره هاش . شاید ما همونچیزی هستیم که تابحال از خودمون ندیده ایم . نمیخوام فلسفه بافی کنم . دارم دیوارشکنی میکنم . اگرکه ما بیدار نباشیم چی ؟ اگر زندگی اینی که ما فکر میکنیم نباشه چی ؟ و اگه قوانین فیزیک اشتباه باشند چی ؟ مثلا کی گفته جاذبه باعث میشه ماه دور زمین و زمین دور خورشید بچرخه ؟ اگه اینطور نباشه چی ؟ اگه بگفته ی فیزیکدانان نوین، این چرخش در بعدی بالاتر ، عبور از یک مسیر مستقیم باشه چی ؟ اگر زمان مسطح باشه چی ؟ میدونی اونوقت ما چه میزان مجهول خواهیم داشت ؟ اونوقت تمام زندگانی ما با تمام علوم نقلی و عقلیش ، میشه حکم تنها یه رویای مختصر . شبیه به عبارتی نیست که قراره در قیامتی اونرو بزبان بیاریم ؟ قیامتی که توش آسمونها به غیر آسمون و زمینها به غیر زمین مبدل میشن . پیچیده همچون طومار . سه بعد در چه چیزی پیچیده میشه ؟ و زمان چطور قالبی دیگه بخودش میگیره ؟ یه حدیثی رو قبل ها بطور متحرک توی وبلاگم قرار داده بودم : "تمام عالم ملک در برابر عالم ملکوت ، همچون لحظه ای از زمانست در برابر همه ی زمان . و عالم ملکوت نیز در برابر عالم جبروت همین نسبت را دارد . بلکه اصلا میان آندو نسبتی نیست . " حالا روشن تر شد سوال ابتدای متنم ؟ اینکه شاید همه چیز همونجاست که تو از این دیدنیها چیزی رو نبینی . نمیخوام انکار واقعیت کنم که فکر کنی فیلسوفانه سفسطه بافی میکنم . دارم قالب ذهنمون رو به چالش میکشم . گاهی یه تکون کوچولو ما رو در سویی جدید قرار میده . سویی که تابحال فکرش رو هم نکرده بودیم که وجود داشته باشه . و اونوقت در هنگام مواجه شدن با این سوی جدید ، تو در چه حالی قرار خواهی گرفت ؟ بذار بیشتر ننویسم . . . . دیگه داره دیوونم میکنه . تو نمیدونی من چه گمشده هایی رو توی این " گمشده " پیدا کرده ام . برام خنده داره گاهی . گاهی فکر میکنم این یه شوخیه . مگه میشه کسی دیگه هم به اون فکر کرده باشه ؟!!! بقول 11 از 6 : یعنی تو هم حسش کرده ای ؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!! رمضان ۸۴ بود . یه اتاق کوچک خالی توی بیابونای جاده ی قم پیدا کرده بودم . جای دنجی بود . شب بود . و من تنها . کتاب رو باز میکردم . . . و میرفتم اونجایی که سیر خیال انسان رو به اونجا نمیبره . شاید فکر میکنی آدم خیالبافی هستم . اما امشب دیدم که خیال نیست . چون او هم به این اندیشیده . وقتی از حجم زمان باکسی میگفتم طوری نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می انداخت که احساس تنهایی میکردم . اما میدونم امشب ، که اونطرف پیچ ، کس یا کسانی هستند که وقتی بهشون برسم با لبخندی از رضایت منتظرم هستند . چون یقین داشتم به چیزیکه همه خیال میپنداشتند . چون یقین داشتم به چیزی که دیده بودم . حس کرده بودم . یقین . . . یقین . . . تو میدونی من چی میگم " محب " ! امروز از یقین نوشته بودی . من چشیده ام طعمش را . هرچند که بینهایت انرژی از دست رفته . اما میبایست از دست میرفته . چراشو نمیدونم . اما گویی به همان آیه برمیگرده . همان راز همیشگی زندگی من : " ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا ؟! " . براستی چرا سر حسین علیه السلام این آیه را زیر لب زمزمه میکرد ؟ تابحال به این اندیشیده ای ؟ زندگیها در زمانها بر هم تنیده شده و تقدیرها در تدبیرها گره خورده و از همینروست که ابالحسن علیه السلام پاسخی بر جبر و تفویض نمیدادند و علم آنرا بر مردم آخر الزمان حوالت میدادند . نه . من دیوانه نیستم . گاهی حکمتهای ناب از درون تاریکیهای محض بیرون میتابد . مگر مسیح علی نبینا و آله و علیه السلام خود نفرمود که : " از پلیدی نیکی میزاید ؟ " گاه تقدیر بر اینست که خداوند شیشه را در بغل سنگ نگه دارد . چرا که مصونتر است از شکسته شدن گاهی ! آه که چه دیوانه ام . . . آه که چه مجنونم . . . آه که چه لذتیست در این مستی و دیوانگی . . . خداوند ؛ چگونه سپاست گویم بر سکر امشب ؟ این جام باده از آه صبحدم کدام دوست بر من حوالت گردید ؟ دیوانه ام . . . دیوانه ام . . . دیوانه ام . . . میخواهم تنها دیوانه باشم . . . . --------------------------------------------------------------------------------------------------- پی نوشت : من رو ببخشید بر این که اینگونه مینویسم . باور کنید طوری دیگر از عهده ام خارج است . دیوانه ام ! عشق در وادی مرد و زن ، دو مقوله ی جدا از یکدیگر میباشد. بطور کلی ، عشق نیازیست در انسان که از نیازی بزرگ تر بوجود آمده است ؛ نیاز به " بودن " و احساس وجود کردن. احساس وجود کردن ، نیازی اساسی در انسان است . انسان موجودیست مابین بودن و نبودن . هست ، زیرا میداند که نیست . و نیست زیرا در صورت بودن ، احساس نیستی نمیکرد . و کلید قفل این احساس حیرت و سرگشتگی ، احساس وجودیست که از عشق دیگری به وی ، در او ایجاد میشود . در مرد ، عشق به زن ، بازگشتیست به مبدا هستی خود . چه اینکه خالق خاکی مرد ، همین زن بوده است و مرد در عمق عشق خود به زن ، خالق خویش را میجوید و کششی به بازگشت به آن سکون و آرامش قرب مبدا هستی ، در خود میابد . مرد از عشق به زن ، و قرب حاصل آن ، هویت و وجود خویش را میجوید و آرامش او در این است . اما برای زن ، عشق مقوله ای دیگر است . در زن ، عشق ذاتی است . عشق ، در تار و پود او استفاده شده و ازین روست که خود از آن غافل است . همجواری اغلب عامل نادیده انگاشتن ها میشود . زن ، در کنه ذات خود ، وجود را داراست و در عمق خویش بدان آگاهست . ازین روست که خود کمتر در جایگاه عاشق قرار میگیرد . بلکه بیشتر جنبه ی معشوقیت وجود در او بارز میگردد . عشق مرد به زن ، برای زن ، حکم آینه ای است که زن در آن وجود خویش را باز میابد . و عشق در او از سطح درون ، به برون تراوش میکند . هرچند که زن ، بیشتر عاشق عشق مرد نسبت به خویش میشود ، نه عاشق خود مرد . عشق مرد ، زن را بخود می آورد و با خویش آشنا میکند و اگر که این آشنایی بر مدار عقل و اخلاق و حق شناسی قرار بگیرد ، موجب خوشبختی اوست ، مگر نه این شناخت او را به پوچی و هرزگی سوق خواهد داد ؛ که چو دزدی باچراغ آید گــــزیده تـر بـرد کـــالا زن به میزانی که تسلیم اراده ی مرد عاشق میشود ، و از امیال خود برای او میگذرد ، به عرصه ی عشق وارد میشود و از عالم عشق و احساس وجود کردن بهره میگیرد . و زنی که عشق مرد را بازیچه ی هوسهای خود قرار میدهد و از آن جهت ، سلطه گری و برتری جویی بر مرد را راهکار خود قرار میدهد ، در واقع به خود خیانت کرده و نهایتا ، هم عشق مرد را از دست میدهد ، و هم خود را به تباهی و فساد میکشاند . قیمومیت در زندگی در نگاه خالق هستی ، به مرد واگذار شده است .( رجال قوامون علی النساء ـ سوره ی نساء ). و زنی که طالب قیمومیت بر مرد میشود ، به اصل آفرینش حمله کرده است . تمامی تلاش انسان در زندگی هدفی جز این نداشته که حداقل یک نفر او را قلبا دوست بدارد ، تا اینکه احساس وجود کند . گفته شد که در زن ، این احساس وجود ، ذاتی است . زن بخودی خود در ذات خود "بوده" است. اما مرد همیشه میبایست برای دریافت چنین حسی تلاش کند . مرد میبایست بودن خویش را پیدا کند و به اثبات برساند . و تمام تلاش علمی ، اجتماعی ، دینی ، سیاسی و . . . مرد در طول تاریخ برای رسیدن به چنین حسی بوده است . و اگر میبینیم که زن ، در طول تاریخ ، در تمامی زمینه ها نقش کمرنگی داشته و یا اصلا نداشته است ، به همین دلیل بوده است که او ، بودن را درون خود تجربه میکرده و بدان میرسیده است . و اگر زن امروز ، مانند مرد ، در پی اثبات خویش برآمده و در خارج از خود ، همپای مرد در اجتماع ظاهر گشته است تا خود را بیابد و اثبات کند ، بدلیل بیگانگی وی از هویت ذاتی خویش و مردوار شدن اوست . بقول حافظ : آنچه خود داشت ، ز بیگانه تمنا میکرد ! * (در نگاشت این مطلب از کتاب فوق العاده ی " ماده ی وجود زن " نوشته ی دکتر پوران میرشاهی استفاده شده است .)
چندی پیش مطلبی خواندم پیرامون تفاوت DNA های انسان و شامپانزه ها . به نقل از آن مقاله ، بیش از 98 درصد DNA و 99 درصد ژنهای انسانها و شامپانزهها یکسان است .








از همین روست که آدمی در این ساحت ، هرچه پیش میرود به حضور این کالبدها و تاثیرشان در خویشتن ، بیش از پیش آشنا میشود و تلفیق و ادغام جهانهای متعدد و موازی وجود خویش را در خویشتن بیش از پیش احساس میکند.
این حرکت ِ نقطه ی ادراکی ، باعث میشود عنصری بینهایت در آدمی بنام "خیال" ، بیش از پش در او جلوه کند و درونش راههایی را کنکاش کند بسمت جهانی دیگر و نوعی زیستن دیگر . این خیال بی انتها که از خاصیتهای شگرف و حیرت زای آدمیست ، نه ربطی به ایده آل گرایی دارد و نه ربطی به وهم آلودگی او. بلکه خیال ، دروازه ایست بسمت "بودن" هایی متفاوت . زیستن هایی متعدد و دیگرگون در ساحتهایی بسیار گسترده تر و پهناور تر در وجود .
اینکه آدمی در خیالش میتواند گونه ای دیگر جلوه کند و در درونش میداند که میتواند بگونه ای دیگر هم زندگی کند ، همه و همه حاصل فراآگاهی مرموزِ روح است از ساحتهای گوناگون و پهناور وجودی او . و این میل روح اورا میکشاند بسمت نوعی دیگر از "بودن" . نوع هایی که شاید برای این جهان خشک و جامد، بسیار خیال انگیز و رویایی جلوه کند. اما آدمی در درونش ، در جایی که هنوز برای خودش هم رازیست گشوده نشده ، خوب میداند که زیستنی دیگر هم می تواند ، و بودنی دیگر هم می شاید ...













ادامه مطلب

برچسبها: جهان هولوگرافیک, صمد, یگانه, هستی یکپارچه

ادامه مطلب





میدونم . میدونم که روزی بر زمان دست خواهم یافت . و اونروز تنهاام . کسی رو پیدا نکردم که بتونه باهام بتازه . اما اشکالی نیست . تقدیر بر تنهاییه . کسی چه میدونه اونطرف پیچ زمان چی در انتظار منه ؟
میدونم که فکر میکنی دیوونه شده ام . تو هم بخند . . . میخواهم تنها دیوانه باشم .
| Design By : Night |