آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
استاد میگفت: "اسرار یعنی ناشناخته ها ؛ ناشناخته هایی که از "ناشناختنی" سرچشمه میگیرند. اسرار شاید فاش شوند ، اما تفکیک و شناخته نمیشوند. به ادراک میرسند اما به بیان در نمی آیند . تجربه میشوند اما توضیح داده نمیشوند. اسرار مکتوب میشوند اما نه در افکار و اندیشه ها ، بلکه در قلبها و جان ها. چرا که عالم اسرار برای افکار و برداشتهای انسان ناشناخته بوده و خواهد بود . فکر انسان به عالم غیب راهی ندارد . تنها با شهود و عشق است که میتوان به عالم غیب و اسرار راه یافت ... اسرار لمس و احساس میشوند اما در واژه ها نمیگنجند . اسرار تنها در شور و حالی ژرف و احساساتی متعالی و عمیق بر انسان فاش میشوند . اندیشه ها از جنس تاریکی ِ خاکند و اسرار از جنس نور . نور را نمیتوان با تاریکی یافت . بلکه میبایست در معرض آن قرار گرفت و آنرا تجربه کرد. میتوانید اسرار را بشنوید امانمیتوانید بدان گوش فرادهید. میتوانید آنهارا شهود کنید اما نمیتوانید ببینیدشان. بدست نمی آیند زیرا که بر دستند. مگر عاشقی شیدا میتواند شبهای بیقراری خود را برای کسی به واژه درآرد؟ او عشق را لمس کرده بی آنکه تشخیص دهد و بر حال خویش آگاهست بی آنکه بدان بیندیشد. نه اینکه اسرار را کتمان کند ، بلکه اسرار خود پوشیده اند. چرا که اسرار متعلق به دنیای خاموشی و سکوتند. دنیای معانی و نه دنیای مفاهیم. تنها آنانی به عالم معانی راه میابند که ادراکشان از ذهن برون آمده و در قلب باز شده است. اینان با عشق و سکوت ادراک میکنند نه با هیاهوی واژه ها ... اسرار را بایست استنشاق کرد ، چنانکه هوا را . اسرار بایست تنفس شوند تا روح و جان انسان را زنده و شکوفا کنند. بایست در آنها بود و در آنها زیست . اسرار مانند باران میبارد ، از ابر ِ سکوت ... و مانند باران تفسیر نمیشود بلکه بایست مانند باران آنرا چشید و درش غوطه خورد و مغروق گشت . غرق شده در اقیانوس فرصتی برای وصف اقایانوس ندارد. چنانکه اسرار تجربه نمیشوند تا وقتی که اثری از "منیت" در جان انسان باشد. آنگاه که می اندیشید و تشخیص میدهید و خوب و بد و قضاوت میکنید لبریزید از "من" ... سقفی که شما را از آسمان جدا میکند . مانند کودکان بی ذهن شوید تا در زلال احساس ناب و لمس اشراق ، اسرار را ببویید چونان عشق . که در عالم ناشناخته ها ، اندیشه ها که همواره آغشته به زهر تردیدند راه ندارند . گل را ببویید . سیب را گاز بزنید. در رودخانه شنا کنید . در آسمان پرواز کنید. زندگی را تفسیر نکنید ، بلکه فقط آنرا زندگی کنید ... آنگاهست که آن نقش زننده ی بی نقش و روح بخش در آیینه ی زلال روح تو ظاهر میشود و ملکوت الهی _ آن آشکار نشده _ در تو آشکار میشود ... " چیزی در آسمانست ، و امری در زمین ، واقع میشود . تا تو به کدامیک از ارتعاشهای آسمان ربط داده شده باشی ، که در حادثه ای در زمین واقع شوی . یوسف در ارتعاشی قرار گرفته است که هرجا رود در چاه پرتابش میکنند تا تاجش را برسر نهد. ابراهیم در رازی بسر میبرد که او را به بیابان میکشاند تا کلمه ی خود را در کویر سکوت بدست باد زمان بسپارد ... باقیمانده ی خدا ... ... و مریم در چنان اعتزالی بسر میبرد که آرزومند فراموش شدگیست ... و این شدت سکوت او را باردار میکند. بی نیاز از مرد ... او ساکن وادی " يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا " ست که در کلمه ی خداوند ، مسیحا ادامه میابد ... وقتی برگی از درختی فرو می افتد ، خود را بدست باد خزان سپرده است . و درخت ها در جاذبه ی خورشید سر به فلک میکشند . و باران در عطش مغاکیست که در آن جاری شود و جای گیرد . و زمین سرگشته ی زندگی در فراسوی زمانست که در دایره میگردد. و تو ... و من ... آنچه واقع میشود جایی در درون واقع بوده است ... آنجا که دایره ها از آن نشات گرفته است ...

| Design By : Night |