آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
همه خمار مستی ام از آنست که هم بهشت تویی و هم دوزخ تو ... ساكت و ساده و سبك بود ؛ قاصدكي كه داشت مي رفت . فرشته اي به او رسيد و چيزي گفت . قاصدك بي تاب شد و هزار بار چرخيد و چرخيد و چرخيد . قاصدك رو به فرشته كرد و گفت : « اما شانه هاي من ظريف است . زير بار اين خبر مي شكند . من نازك تر از آنم كه پيامي اين چنين بزرگ را با خود ببرم . » فرشته گفت : « درست است , آنچه تو بايد بر دوش بكشي ناممكن است و سنگين ؛ حتي براي كوه . اما تو مي تواني زيرا قرار است بي قرار باشي . » فرشته گفت : « فراموش نكن . نام تو قاصدك است و هر قاصدكي يك پيامبر . » آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند و خبري دشوار كه بوي ازل و ابد مي داد . *** حالا هزاران سال است كه قاصد مي رود ,مي چرخد و مي رود ,مي رقصد و مي رود و همه مي دانند كه او با خود خبري دارد . ديروز قاصدكي به حوالي پنجره ات آمده بود . خبري آورده بود و تو يادت رفته بود كه هر قاصدكي يك پيامبر است . پنجره بسته بود , تو نشنيدي و او رد شد . *** اما اگر باز هم قاصدكي را ديدي , ديگر نگذار كه بي خبر بگذارد و برود . از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشته اي به او گفت و او اين همه بي قرار شد . "عرفان نظر آهاری " در فرار به تاریخ ، از هراسِ تنهایی در حال ، برادرم عین القضات را یافتم که در آغاز شکفتن ، به جرم آگاهی و احساس وگستاخیِ اندیشه ، در سی و سه سالگی شمع آجینش کردند ! در روزگار جهل ، شعور خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان ، بلندیِ روح و دلیریِ دل ؛ و در سرزمین غدیرها – به تعبیر بودا «خود جزیره بودن» گناهی نابخشودنی ست . بسیار بوده است که بث الشکوِی یی از خویش را می خوانده ام و می یافته ام که برادرم عین القضات آنرا نوشته ، آنچنان که این نوشته را در « بث الشکوی » های او خواندم و چنین یافتم که من نوشته ام . که خویشاوندی ، خود ، «یکدیگریِ » دو خویشاوند است: " هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نوشتنش بهتر است از ننوشتنش . ای دوست نه هر چه درست و صواب بود روا بود که بگویند… و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش پدید نبود و چیزها نویسم بی « خود» که چون « واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور . ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت… حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که نوشتم طاعت است یا معصیت ! کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی ! چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت ! و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم ، چون احوال عاشقان نویسم نشاید ، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید ، و هر چه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ، و اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید واگر خاموش شوم هم نشاید ... " "علی شریعتی / مقدمه ی کویر" قایقی خواهم ساخت * دلم گرفته ... دلم عجییییب گرفته است ... حس تهوع امانم رو بریده . حس تهوع از همه ی حصارهای این بودنِ خاکیِ ناچیز . حس تهوع از همه ی احساسات حقیر انسانی ... حس تهوع از همه ی عواطف کودکانه ی بشری ... همه ی باورها و قالبهای جامد و سخت دنیای انسانها . همون قفسهایی که سالها با زحمت فراوان میسازنش و باقی عمر رو با شادی بی مقدار و خنده های بچگانه ای که بی عمقی ازش موج میزنه ، توش بسر میبرند . و سعادتمندانشون چه سرخوشند که تونستن قفس زیباتر و با شکوه تری برای خود بسازن . آه ... تهوع همه ی وجودم رو گرفته . قالبهای از پیش تعیین شده ی این انسانهای خاکی حقیر که فقط ادعاهاشون بزرگه ، درونم رو آشوب کرده . دلم یه بیابون بزرگ و بی انتها میخواد . یه ساحل وسیع و خلوت . یه جنگل بکر و دوردست ، که برهنه بشم از همه ی لباسهایی که بعد از برهنگی تولدم به تنم کردند ، و در اوج برهنگی بتازم به همه ی حصارها و پرواز کنم تا فراسوی همه ی تعاریف فرسوده و احساسهای پلاسیده ی انسانها ... آه ... چقدر انسان بودن کمه برای "وجود" ... چقدر دیگه بایست از تاریخ این انسان بگذره تا این کودک بفهمه که میبایست از این کابوس مضحک بیدار بشه ؟! چقدر دیگه بایست بر دهر این خوابگرد بگذره تا بفهمه که تک تک عواطف و احساسات و باورهاش که اینهمه بهشون مفتخره ، میله های قفسی تنگ بیش نیستند که زندگی نامشون نهاده . و حال اینکه زندگی دقیقا مفهومیه بعد از اون میله ها ... چقدر سینم میسوزه ... این تهوع امانم رو بریده ... دلم میخواد اندازه ی همه ی تاریخ فریاد بزنم و با فریادم لحظه ای این بشر فانی رو در مستی و منگی خاصی فرو ببرم ، شاید لحظه ای بخودش بیاد و بس کنه اینهمه خودفریبی رو ... چه حقیقتی رو فاش کرد محمد (ص) وقتی که میگفت همه ی دیوانگی های بشر از منشا دروغ برخاسته است ... نخستین گناه ... دروغ به خویشتن ... بعد از اون دروغ بزرگ ، دیگه همه چیز یه توجیهه برای باور کردن همون دروغ . و انسان امروزی که اینهمه به تمدنش مینازه ، وقتشه که ازین توهم دیوانه وار بیدار شه و کمی نفس بکشه ... وقتشه این جنین خفته ، بخودش بیاد و از خودش بپرسه این پلکهایی که باز میکنم و برهم مینهم برای چی هستن؟ اینجا که تاریکه ... این دستهایی که میتونم باهاشون لمس کنم برای چی هستن؟ اینجا که چیزی نیست! این پاها برای دویدن در کدوم پهنه ای هستن؟ اینجا که برای نشستن هم تنگه ! آه خدای من ؛ بشر چرا به حواس خود آگاه نمیشه ؟ چرا یکبار ، فقط یکبار از خودش نمیپرسه این احساس سیری ناپذیر در او ، کمی زیاده برای این دنیای تنگ و تاریک و نمور ... ؟ آه خدایا ... چرا کسی لگد نمیزنه به دهانه ی این رحم بیتاب که هزاران ساله به انتظار زاییده شدن اون معنای بیکران هستی ، فرسوده شده ... چرا انسان دست از تکثیر دیوانگی خود برنمیداره و بخودش نمیاد؟ چرا کسی مثل یه نوزاد فریاد نمیکنه از دردِ زاییده شدن؟ چرا کسی زاییده نمیشه ؟ آه ... این تهوع امانم رو بریده ... کاش بالا بیارم همه ی دروغهایی که بهشون بسته شده ام . خسته ام ... پشت دریاها شهریست که درش ، بودن مفهومی به مراتب وسیع تر از این بازی کودکانه ی بشری داره و دوست داشتن درش ، بسان دیدن برای یک جنین ، برای انسان خاکی ناآشناست . کاش میشد انسان ، برای لحظه ای اون بودنِ ناب و اون حقیقتِ عمیقِ "زندگی کردن" رو درمیافت . اونگاه همه ی نبودنش رو در این جهان میگریست تا اون بودنِ روح انگیز رو پیدا کنه ... پشت دریاها شهریست ... قایقی باید ساخت ... چرا مردم نمیدانند که در گلهای ناممکن ، هوا سرد است ... کاش میشد بود برهنه با خویش ... چقدر تشنه ام برای زلال صدق با خود . پشت همه ی خودم پنهان مانده ام از خویشتنم . و شما ... ای شما که دل به گفته های من سپرده اید ؛ پشت این نقاب خنده ... پشت این نگاه شاد ... چهره ی خموش مرد دیگریست . مرد دیگری که سالهای سال در سکوت و انزوای محض بی امید بی امید بی امید زیسته . مرد دیگری که هر زمان به هر بهانه با تمام قلب خود گریسته ... کاش میشد این نگاه غوطه ور میان اشک را بر جهان دیگری نثار کرد کاش میشد این د ل فشرده ، _ بی بها تر از تمام سکه های قلب را _ زیر آسمان دیگری قمار کرد ... کاش میشد از میان این ستارگان کور سوی کهکشان دیگری فرار کرد ... با که گویم این سخن که درد دیگریست از مصاف خود گریختن ... وین همه شرنگ گونه گونه را مثل آب خوش بکام خویش ریختن ... ... ای شما ... ای شما که دل به گفته های من سپرده اید مرد دیگریست آنکه با شما به گفتگوست . مرد دیگری که شعرهای من بازتاب ناله های نارسای اوست ... ... خسته ام از پیراهن هایم از پوستم از خودم ... دمی رهایم کن با خود ای خویش ... من تشنه ام تشنه ی دمی برهنگی با خویش ... معنای زیبایی همانقدر برایم مبهم است که مرگ ! همانقدر دور ... همانقدر متناقض ... همانقدر مست کننده و همانقدر دیوانه کننده . همانقدر دلچسب ... فیلم Knight and Day (شوالیه و روز ) رو میدیدم. فیلم سرگرم کننده و طنزی بود ، اما یه سکانسی داشت که من رو عجیب در خودش غرق کرد . اونجایی که به دخترک فیلم دارویی تزریق کردند که نتونه دروغ بگه و فقط حقیقت رو افشا کنه ... و چقدر حیرت انگیز بود لحظاتی که دخترک همه ی درونیات خودش رو بدون ذره ای سانسور و پنهانکاری در پشت نقابهای متداول ، افشا میکرد ، و احساساتش رو بصورتی کاملا برهنه بروز میداد . حقیقتا دیدن احساسی برهنه از آدمی حیرت انگیزه ... چیزیکه اونقدر در بین ما متداوله که خلافش برامون حیرت انگیز شده اینه که ما حتی در خلوت با خودمون هم جرأت برهنگی عواطفمون رو برای خودمون نداریم. حتی خودمون هم نسبت به خودمون در پشت یه دنیا حجابیم . برای خودمون هم نقاب میزنیم چه برسه به دیگران . بندرت کسی میتونه به چنین صداقتی با خود دست پیدا کنه . حداقل من تا بحال چنین انسانی رو ندیده ام . برای همین هم دیدن اون دختر برام فوق العاده حیرت انگیز بود ... دلیل این حجابزدگی ، شاید نداشتن شهامت کافی برای مواجه شدن با حقیقت عریان باشه ، شاید هم هزار شاید دیگه . امروز توی اداره اتفاقی افتاد که من رو واداشت به همکارم معترف بشم که آدمی همان به که پشت اوهام خود ، پنهان باشه و حقایق هم براش پشت ذهنیاتش مستور بمونند . چراکه شدت ضعف آدمی در مواجه شدن با برهنگی واقعیات رو دیدم و دلم رو آزرد . مردم برای دیدن صداقت آدم خیلی خیلی ضعیفند . حداقل ما ایرانیها عادت نداریم برای هم برهنه و زلال باشیم. زلال که میشی طردت میکنند و آسیب میبینی . یاد حرف استاد افتادم که میگفت آدمی حتی تاب دیدن خدای مطلق رو هم نداره چه برسه به مخلوقاتش . استاد میگفت انسان اگر حضرت احدیت رو هم برهنه ببینه انکارش میکنه . برای همینه که باریتعالی در پشت هفتادهزار حجاب با بنده اش ارتباط داره ، و خودش رو در حد ذهنیات و باورهای مخلوقش پایین میاره . این تاب نیاوردن آدمی نه از سر ضعف او در برابر عظمت خداونده . بلکه بدین دلیله که انسان تاب انکار و رهایی از ذهنیات و باورها و عقاید خود رو نداره . آدمی همیشه در بند عقیده های خودشه . و این گره ها ، هرکدام حجابی هستند برای دیدار حقیقت عریان هستی ... این عادت که همه چیز و همه کس رو در پس نقاب ذهنیات ببینیم ، اونقدر عادی شده که خلافش برامون گاها حکم تکفیر رو پیدا میکنه . براستی میتونید برای یکبار هم که شده حتی برای خودتون برهنه باشید؟ یا برای نزدیکترین کسی که دارید ؟ حتی اگر شما این تاب رو داشته باشید آیا نزدیکترین کس یا عزیزترین کس شما تاب دیدار شما رو داره ؟ شاید این معنی یکی از لطایف آیه ی " یوم یفر المرء من اخیه و امه و ابیه و صاحبته و بنیه " باشه ... وقتی آدمی بتونه در ارتباط با خودش به این نزدیکی و برهنگی برسه ، میتونه برای اولین بار بارقه ای از کالبد عاطفی خودش رو ببینه و با خود درونی تر و حقیقی ترش آشنا تر بشه . اونشب استاد میگفت: اولین قدم برای شناخت "خود" ، صداقت با خوده . و من با دیدن اون سکانس ، حرف اونشب استاد رو عمیقا چشیدم ... ای مالک ؛ مبادا کسی را که شب هنگام او رادر حال گناه دیده ای ، صبحدم بچشم گناهکار نگاه کنی. شاید او پیش از صبح توبه کرده و تو خبر نداری ... امیرعارفان علی علیه السلام پ ن: اگر علی گونه به هستی نگاه میکردیم ... ... براحتی هرکس را با عملش نگاه میکنیم . اما آیا هویت آدمی ، عمل اوست ؟؟؟ علی از کدامین افق به آدمی مینگرد که او را تا آن حد بلند مرتبه میابد که عالم در کنار او جرم صغیر است ؟ علی به کدامین گوشه از پهنه ی وجود آدمی نگاه میکند که او را فراتر از عملش میبیند ؟ چرا نگاه ما از نگاه علی اینهمه دور افتاده است ؟ ... خاموش شده اند در پشت غبار افسانه های دروغین زمان ، اسطوره های سنگین زمین . ای کاش هنوز میدانستی رب النوع های فراموش شده را . شاید باید یکبار دیگر ، شکاف بردارد دیوار کعبه ، تا آدمی بشکافد پرده های توهم ِ خدا را . شاید باید یکبار دیگر نبوت موسی در ولایت خضر فرو بشکند ، تا خوابگرد های فقه زده* ، لمس کنند دستهای خداوند را بر روی شانه های خاکی زمین . شاید باید حسین ، یکبار دیگر در حیرت کوبنده ی مشاهده ی پاره پاره های فرزندش ، به شهود بریدن دستهای خدا بنشیند ... تامگر ولایت را بفهمند این غافلان دین زده !! چرا کسی صدای " الا من ناصر ینصرنی " حسین را نمیشنود؟ رب النوع عشق به قنوت ایستاده . آیا کسی نیست تا فریاد بر آرد : " ان تنصر الله ینصرکم " ؟ آری ، "و لینصرن الله من ینصره " ... اسطوره ی رب النوع ها را ، پیش از پنهان کردنشان در پشت افسانه هایی سخیف و دروغین ، بیاب . پروردگار هستی ، با انگشتهای خود ، ربوبیت میکند هر ذره از هستی را . و انگشتها همان دستند ، و دست ، همان پیکر نخستین و پیکر ، همان غیب ِآشکار شده ... هر حقیقتی را دریست در عالم . . . هر واژه ، امتدادیست تا خدا . . . پ ن : نویسنده ی گمنام وبلاگ پروانگی ، به نقل از جناب جوادی آملی عزیز اینگونه مینگارد: هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمیشود، مگر به وساطت مقام امام هشتم؛ هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود، مگر به وساطت مقام رضوان رضا سلام الله علیه؛ و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمییابد، مگر به وساطت مقام امام رضا! او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده است! بلکه چون دیگران را به این مقام میرساند، ملقّب به رضا شد. رب النوع ها را دوباره میبایست شناخت . ---------------------------------------------------------- * : منظور از واژه ی "فقه زده " کسانی هستند که آسمان دین را ، فقه یافته اند غافل از اینکه فقه ، زمین و نقطه ی آغازین دین است . دیگر ستاره های آسمانم را هم نمیبینم . هیاهوی دانسته هایم ، نمیگذارند صدای خودم را هم بشنوم. سرم پر است از صدای دروغین دانش. کُلُ نَفس بما کَسَبَت رَهینَه * سیبت را همه گاز زده ایم حوا ! من گم شده ام در پس هرآنچه از کودکی آموخته ام. هیچکس آنروزها با من نگفت که راه رفتن چیز بزرگی نبود که می آموختم. من میبایست پرواز میکردم ... آنروزهای کودکی کسی با من نگفت که آموختن واژه ها ، به " بیان " رسیدن من نیست . هیچکس نگفت که من در پشت آنها خاموش خواهم شد . چرا کسی کودکی مرا بزرگ نکرد ؟ چرا آن معصومیت از دست رفته را زیر خروارها آموزه و عرف و ذهنیات ، زنده بگور کردند ؟ من کجا جا ماندم از خویش ؟ ... آنروزهای خوب ، من تنها نگاه بودم . خالص ، ساده ، شفاف و بیرنگ ... و در خویش ... امروز اما ، وزوز صدایی هستم ناهماهنگ ، که از خود فرسنگها دور افتاده ام . آری هرکسی زندانی مکسوبات خودست ... هرکسی در عمق مکسوباتش ، بی خود است ... فذکر ربک فی نفسک ... هارپوکرات ؛ ----------------------- * : هرکسی گرفتار آنچیزیست که کسب کرده است. سوره : المدثر آیه : 38 وقتیکه "من" ها ، میسوزند ، حتی پیش از آنکه "شده باشند" ... وقتیکه گم شدن در رنگها ، حکم به پیدا شدن ، داشته باشند ... وقتیکه هیچ "من" ای راهی نداشته باشد برای "خود" بودن حتی ... وقتیکه هستی هم میمیرد در آینه ی این نفرین شوم ... آنجا که بعدها ، همه ی هستی در چشم و قلب همین "من" های نفرین شده تعبیر و تفسیر میشود ... زانو میزنم از درد بر زمین ... و در عمق جانم صدایی مدام میپیچد : "و اِذا الموؤدة سئلت بأی ذنب قتلت ؟؟؟ " ... آنگاه که از دختران زنده بگور شده میپرسند که : به چه گناهی کشته شدید ؟ ... " خداوندا ؛ مرا در بدست آوردن آنچه که برایم مقدر نکرده ای یاری مکن " "زهرا سلام الله علیها" خوب بیندیشیم به آنچه دعا میکنیم . چه اینکه خداوند متعال میدهدش بدون هیچ منعی. اما هر متاعی ، ظرفیت خویش را طلب میکند و شاید تو قابلیت آن متاع را نداشته باشی . حال اگر طهارت مجاری روحت ، مانع نشود و تو دست یابی به خواسته ات ، عدم قابلیت ، آن نوش را در کامت نیش خواهد کرد . بقول حافظ عزیز : بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب " روزی ننهاده " کنی هزار تو در توی رازگونه دارد دنیای دعا و مناجات با خالق . ما کودکان هستی ، اغلب داغ عدم قابلیت هامان را بر دل میکشیم نه عدم استجابت از سوی خالق را . وقتی پیمانه ای در خور آنچه میخواهیم نیستیم ، دیگر خواستن از بهر چه ؟ آنچه نیایش آدمی را عارفانه میسازد ، احاطه به اندازه های نفس خویشتن است . آگاهی به کوچه پس کوچه های جان خود . و بصیرت نسبت به پیمانه ی وجودی خویش . آنگاهست که تا پیمانه ات را بزرگ تر نکرده باشی چیزی افزون بر خود از خدای نخواهی خواست . چه اینکه میدانی تنها اینگونه است که روزی حلال کسب کرده ای. آنچیزی که به حقیقتِ تو افزون میشود . آنگاهست که به حقیقت درک خواهی کرد که اجابت دعایت ، در دستان خود توست نه چیزی بیرون از تو . اجابت دعایت ، همان پوستی است که می اندازی . اجابت تو همان قدمیست که در خود برمیداری. چیزی بیرون از دستان توانمند تو نیست . آنچه هست در دستان خود توست . خود را اجابت کن . پیمانه ات را وسیع گردان . از حدی که بر خویش زده ای بدر آی ... پس نجات را از که بخواهیم جز از خویشتن خویش؟ ناله هامان را برکه عرضه کنیم جز بر نفس خویش؟ رهایی و وسعت جان را از که طلب کنیم جز از روح الهی خویش ؟ تا خودمان ، خودمان را اجابت نکنیم چیزی از بیرون نفس مان بر ما جادویی نخواهد کرد . لیس للانسان الا ما سعی . بیایید این شبهای خوب ، کمی با خویش بیامیزیم تا پیمانه های خود را اندازه زنیم ... قدر زنیم ... تقدیر زنیم ... که تقدیر را ما خود میزنیم نه چیزی بیرون از ما. هرکس در خلوت خویش به اندازه (تقدیر) خویش آگاهست . این عربده های مستانه و جزع و فزع های ناتمام و تورق کتابهای دعا ، و نشخوار بی تعمق و عرفان این دعا و آن دعا ، چیزی جز آب در هاون کوبیدن نیست . هزار سال دیگر هم که "کمیل" بخوانی راهی به آنچه از آن کمیل بود نداری اگر که اندازه ات همچون کمیل نشود. اندازه هامانست که نشناخته مانده . باخود خلوت کنیم در این نیمه شبهای روشن . که موجودی غریب تر از "خویش" مان نیست . بیاد دارم که استاد میگفت : " چیزی بیش تر از آنچه که از "خود" یافته ای ، از خدای خود نخواهی یافت " از خود چه دریافته ایم ؟ هیچ چیز جز مفاهیمی موهوم و برچسبهایی ذهنی . کلام حضرت احدیت را دریاب که خطابت میزند : علیکم انفسکم ! امروز وقتی سری به سایت دوست محبوبم "جنون" زدم ، و وقتی نگاه به قسمت مورد علاقه ام ــ امروز با امام علی علیه السلام ــ انداختم ، یک لحظه دلم رفت به سالها پیش . . . . . . . روزگارانی که شدت انس ، باعث شده بود واژه هایی که از "دوست" مینگاشتم با شدتی غریب مرتعش شوند ، بگونه ای که هنوز هم پس از اینهمه سال وقتی به آن دست نوشته ها از پس پنجره ی وبلاگ جنون نگاه میکنم ، بازهم ارتعاش سنگینش رو در وجودم حس کنم . با شدت حس کنم ... در واقع ، پیش از اینکه حدیث رو بخونم ، تشعشع انرژیش مستم کرد ... خودم رو سپردم به دست طوفانش . حقیقتا چقدر تکان دهنده است انرژی در پس واژه ها ، و ما اغلب بر روی پوسته های ظاهری کلمات غلت میزنیم. شاید نتونم زیاد بنویسم از احساسی که با درک تشعشع متنی بهم دست میداد که چیزی از معناش هم نمیفهمیدم. انگار نوشته ها تنها قفلی بود برای منع ادراک حقیقت متن ، برای ارواح ناآشنا . ... نگاهم به متن حدیث افتاد : " بزرگترین چیزی که از آن برشما میترسم آرزوهای دراز است " لحظه ای به سطح این دریای معنی نگاه کردم و بعد ، امتداد نگاهم رو سوق دادم به ژرفای درونش ... حرف از ترس علی است نه از ترسهای کودکانه ی بشر . وقتی ترسی ، بزرگترین ترس علی میشود ، یعنی آن چیز ویرانگر ترین چیز برای کسانیست که میخواهند دست بر ریسمان او اندازند . چقدر مهیب است مرور امتداد نگاه علی . افقی که پیش روی اوست ، جایی ست در هستی که معبر عده ی قلیلی ست . و گاه همان عده هم نمیمانند . از همین روی ، مهیب است غور در لابلای امواج کلمات او. آرزوهای دراز ... آرزو ... آرزو ... ... چیزیکه تو را میکشاند تا انتهای بی پایان دنیایی که ورای دوقطبی بودنش ، مبدأ خواست های درونی اغلب ماست . حتی عمیق ترین خواست ها . و هرچه این خواستها عمیقتر میشوند من بیشتر به وحشت می افتم چه اینکه منشأشان را دورتر از حقیقت خویش میابم . چه کرد "آدم" در هبوطش ... چه کرد با سیب ممنوعه ای که امتداد یافت در آرزوهای فرزندانش ... چه کرد پدر ... صحبت از ترس علی است ... این دنیای بی ساحل ذهن ، بگونه ای تو را در کشتی "تفکر" ات ، به افق های سرابین معنا و شکل میکشاند که اگر با "سکوت" ــ این ریسمان جادویی دوست ــ نا آشنا باشی مشکل بتوانی سراب بودنش را تشخیص دهی ، چه به اینکه از آن بدر آیی . هنگامی که خلق میشود هرآنچه را که از ذهنت منشأ میگیرد ، ناگاه خود را در دنیایی میابی که خلاقیت از آن موج میزند و ربوبیتت در آن فریاد برمی آرد. پهنه پشت پهنه زاییده میشود و تو را به افق خود میکشاند. افقی که دیگر منشأش تو خود نیستی ! گم میشوی در هویت خویش . آن درونی ترین جایگاه "من" بودنت . بگونه ای که هرگز نفهمی که گم گشته ای هم هست ! "نامرئیان" عالم ذهن ، خوب میدانند با مسافران آن سرای چه کنند . هرچه باشد زمین بازی آنهاست . و وقتی مسافری قدم به زمین بازیشان میگذارد ، نمیفهمد که از کجا میخورد . چه اینکه منشأ و مبدأ میل ، دیگر تنها او نیست ... ... ... چه میگویم ... چه میخوانی ... چه میگیری ... بگذریم . ای امیر مومنان ؛ ای طعام دهنده ! تنها تو خود دست گیر ، که من خود نه شعوری دارم و نه بصیرتی . این تو و این همه ی کالبدهای بی انتهای من ... نمای اول : پیرمردی است بادیه نشین ، که هرروز گوسفندش را میبرد در مراتع سرسبز و زیبا ، آنجا که خدا در لابلای علفزار های بکر و لطیف اش خانه دارد ، با روحی خالی از کثیفی های ذهن ، میچراند و شیرش را در یک کاسه ی کوچک مسی میدوشد . . . نمای دوم : کارخانه ایست بزرگ و وسیع پر از شیر گاو . گاوهایی که دیگر گاو هم نیستند در پس تغذیه ی غریبی که دارند . و هر روز در حجم وسیعی این شیرها در ظروف استیل ، پاستوریزه شده و ضمن افزودن مواد نگهدارنده ، در بسته بندیهایی کاملا بهداشتی تحت نظر وزارت بهداشت و استاندارد کشوری ، بعرضه ی عموم میرسد . صحبت از شیر است . . . فقط شیر ! کاسه شیر پیرمرد را سازمانهای بهداشتی تایید نمیکنند اما ، و انگ ها میزنند به آن . این مرد کافر شده و قصد جان مردم بیچاره را کرده . شیر او پر است از آلودگیها و بستریست برای انواع بیماریها !!! باید محاکمه شده از او غرامت بگیرند . چه اینکه کاسبی کارخانه ی شیر را هم بهم زده است. و کارخانه هر روز به تولید خود می افزاید . . . شیری که از شیرهای بهشتی هم طیب تر است ! شیک و بهداشتی و سرشار از کلسیم و مواد معدنی . شش ماه هم دوام آورده و تازه علامت استاندارد هم دارد. اما جان آگاه میداند که یک پیاله از شیر پیرمرد می ارزد به تمام شیر کارخانه. این درش شفاست و آن درش جنون . جنونی که امروز همه ی شهر را در بر گرفته ... *** اما ... اما ... اما ... وحشتناک تر اینست که دین و معارف الهی را هم امروز ، در موسساتی خوش لعاب ، بسته بندی شده و تحت استانداردهای حکومتی ، به خورد عوام میدهند و همین مردمی که شیر کارخانه را آنگونه با ولع میخورند ، از همین معارف بسته بندی شده ی الهی !! هم تغذیه میکنند ... غافل که دین خدا و معارف الهی چیزی نیست که در بسته بندی و استاندارد یک اقلیت بگنجد . اگر میفهمیدیم که چقدر از معارف الهی پرتیم . . . اگر میفهمیدیم . . . اگر میفهمیدیم . . . آیا مقصود ادیان ، پیدایش مذاهب بوده است ؟ اصولا چه تفاوتی بین مذهب و معنا هست؟ آیا حصار مذهب ، آنچیزیست که مقصود نهایی انسانست؟ اما اعتقاد به یک نظام باوری ، با وجود هرچه که ماهیت باوری آن نظام باشد ، از شما انسانی معنوی نمیسازد .در حقیقت هرچه بیشتر خود را با باورها و عقایدتان یکی بدانید ، بیشتر از بُعد معنوی درونتان دور میشوید . بسیاری از آدمهای "مذهبی" در این مرحله گیر کرده اند . آنها حقیقت را با اندیشه برابر میدانند .و از آنجا که خودشان را کاملا با اندیشه های خود ، یعنی ذهنشان یکی میدانند ، ناآگاهانه تلاش دارند تا با ادعای مالکیت بر حقیقت ، از "هویت خود" پشتیبانی کنند . آنها محدودیت افکار خود را نمیبینند . در صورتیکه دقیقا همانند این آدمها ایمان نداشته باشید و یا مانند آنها نیندیشید ، در چشم آنها خطاکار هستید . در زمانهای نه چندان دور ، به همین دلیل کشتن شما را موجه میدانستند . و امروز هم کسانی هستند که هنوز هم دست به این کار میزنند ... تاریخ انسان سراسر موجی از نوعی جنونست که بر سر همین حصارهای عقاید و باورها ، فوج فوج انسان را بدامان مرگی تاریک کشانده است . و هنوز هم این جنون که "اعتقاد من اعتقادی برتر است" دست از دامان بشر بر نداشته و این دیوانگی سری دراز دارد. غافل که دین ، نه یک حصار ، که یک امتداد و یک جهتست... معنوی بودن شما ، هیچ ارتباطی به باورهای شما ندارد . و به این که با حالت آگاهی خود "چه میکنید" مربوط میشود .چنین برداشتی ، چگونگی رفتار شما را با خود و دیگران و هستی تعیین میکند . به داستان موسی و شبان دقت کنید. آنهایی که نمیتوانند فراتر از شکل را ببینند ، بیشتر در سنگر ژرف باورهای خود ، یعنی ذهنشان فرو میروند . اینگونه است که حتی موسای کلیم الله هم خود را اسیر چیزی میابد که توان سلوک را در همراهی خضر از او میگیرد . شاید یکی از بزرگترین رسالتهای دین ، بردن انسان به ماورای ذهن و اندیشه است . چیزیکه در ستونش یعنی نماز نهفته است . اما چه غریبانه ، هزاران سالست که در همین زندان ذهن ، دین را به قربانگاه تکاثر گرفته اند. افسوس ... گاه یک زیبایی ، یک عمق ، یک عظمت و یک فکر ، در اندیشه هایی که لیاقت فهم آن را ندارند چه بصورت مضحکی درک میشود ... دکارت ، فیلسوف قرن هفدهم که وی را پدر فلسفه ی مدرن میدانند ، خطای بنیادین خود را که حقیقت بنیادین میدانست ، اینگونه بیان کرد : "من فکر میکنم ، پس هستم ." سیصد سال بطول انجامید تا فیلسوف دیگری بنام ژان پل سارتر ، به این کلام دکارت عمیقا بیندیشد و خطای بنیادین آن را دریابد . سارتر مینویسد : " آن آگاهی ای که میگوید "من هستم" ، آن آگاهی ای نیست که می اندیشد ..." سارتر حقیقت شگرف و عمیقی را بمیان گذارد ؛ هرچند که خود نتوانست آن تجرید را دریابد. هنگامیکه نسبت به تفکر خود هشیار میشویم ، این هشیاری، خود ، بخشی از اندیشه ی ما نیست . بلکه بُعدی دیگر از آگاهیست . بُعدی از آگاهی که بر اندیشیدنمان احاطه داشته و آن را میبیند ... ... چه وادی خارق العاده ایست آنجا که در میابی که مجرد از اندیشه هایت هستی . چه رهایی عظیمی است لحظه ای که پی میبری "آن صدای درون سر " تو نیستی . . . اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الکَهفِ وَ الرَّقیم کانوا مِن آیاتِنا عَجَباً ؟! حضرت علی (ع) : أخذ الله علی العلماء أن لا یقاروا علی کظه الظالم و لا سغب المظلوم ؛ خداوند از آگاهان و مطلعان پیمان گرفته که در برابر پرخورى ستمگران و گرسنگى ستمدیدگان سکوت نکنند . ( نهج البلاغه خطبه 3) آیا نیست حسینی که دیگر بار پرده از کفر مسلمانان بردارد و رسوایشان کند ؟ آیا نیست حسینی که یکبار دیگر نهیب زند بر این جانهای خوابگرد خوابگرفته ، و بدانها بیاموزد که دیگر برای او برسرو سینه نکوبند بلکه برای خویشتن بنالند که تا این حد در جهل و فساد و تاریکی اسیرند و با این حالِ غرقه ، هنوز گمان میبرند که قومی اشرف هستند که یاوران موعود آخرالزمانند ... خنده ام میگیرد بر اینهمه ادعای در پس اینهمه جهالت ! آیا موعود یاورانی چنین کوته اندیش و پوچگرا میخواهد که به دربند بودن خود نیز اشراف ندارند؟!!! ... آه از اینهمه لهیبی که در سینه خاموش مانده و در خود میگدازد ... آیا حسینی نیست ؟ ... میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم ... باغبان را دیدم که درخت را میپروراند ، و گمان میکرد پرورنده اوست . و حال آنکه پرورنده ای که در متن درخت ، میرقصید و درخت را میپروراند و درخت بر ذات او میپرورید ، خاک بود و آب . . . باغبان بهانه ای بود در عشق ، تا درخت با ذات خود آشنا شود . با ولی خود انس گیرد . با رب خود حشر یابد . . . ای پروردگار مرا با ذاتم ، با ولی ام ، با رب ام حشر ده . . . مرا در دانش بیفزای . ... استاد میگفت : "عالَم یعنی علم انباشته بر روی هم . با عالَم حشر بیابید تا شدت بیابید ..." گفتم که بوی زلفت . . . بوی زلف ات گمراه عالم ام کرد . . . . . . . گفتا اگر " بدانی " هم او ت رهبر آید ! هم اوت ! همو . . . او . . . ... آری استاد میگفت : عالم یعنی علم انباشه بر روی هم ... میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم . . . . . . میترسم . . . پنهان میکنم . . . میسوزم . . . . . . . . . . . در روز مباهله ، خداوند علی را به دشمنان عرضه کرد ؛ پس از دشمنی خود دست کشیدند . در روز غدیر علی را به دوستان عرضه کرد ، دشمنی پیش گرفتند . . . . . . " از کتاب شریف اقبال " بسمک یا نور . یکی از همراهان دردآشنای کلبه ام ، سطری نوشته بود بر پست پیشین ، بدین مضمون : "از ی در فقر میاد از در دیگر !؟؟ اگر پول داشت پدر دخترک 12 ساله دیگر او را روسپی نمیخواندند... آری. معصومیت دخترک را میتوان با پول خرید ... نه تنها دزد ها از طمع پول به این راه افتاده اند بلکه بسیاری از مشکلات اخلاقی جامعه مون از بی پولی ست ... " * میدانم این سوز از کجاست . خوب میدانم . دیده ام . چشیده ام حتی . اما کلامی هم مانده در اعماق دلم با هرآنکه این سوز و اینگونه سوزها میسوزاندش و به درد فقر آشناست ... اینکه اگر از دری فقر وارد شود از در دیگر ایمان میرود را همه میدانیم . مولایمان خود این را در گوشمان زمزمه کرده است . از هزاران سال پیش تر . . . اما بازهم فکر کن دوست من . . . این پول نیست که شرافت دخترک را بباد داده است . فقر ، آن جهالتیست که شرافت دخترش را به پول میفروشد . بسان همان جهالتی که دیروز زنده بگورش میکرد . و همان جهالتست که امروز پیکر زنده بگور شده اش را در گور هم به آتش میکشد . فقر نه فقط جیبهای تهی از پول و شکم های خالی از طعام است . فقر ، آتش گرفتن شش هزار کتاب از علوم تعلیم داده شده ی امام صادق است که برای گرم کردن گرمابه ها استفاده شد تا مسلمانان ! غسل جنابت کرده و نماز گذارند !!! وه که چه تاریخ تلخی داریم از اعقابمان . آه که چه کورمان کردند با پنهان داشتن این فجایع در پشت نقاب تاریخ پادشاهان و جنگ هاشان . . . اینکه امروز دنیایی برای خود ساخته ایم که در آن ، دخترک را روسپی میخوانند ، ریشه در اعماق تاریخ زندگی ما دارد . وقتی سردمداران یک اجتماع در فقر آگاهی بسر برند ، دیگر از مستضعفانش چه انتظار رود ؟چه فقرها که هیچگاه به آن حتی نظری هم نیفکنده ایم . چه جهالت ها که حتی نمیدانیمشان هم . چه تاریکیها که حتی ... نور میدانیمشان ! باور میکنی دوست من ؟ درد من اینست که ما را هم خواهند سوزاند ، آنگاه که از دخترکان زنده بگور شده میپرسند : "بأی ذنب قتلت؟" . . . چه اینکه این رشته ها سری دراز دارند و چه بسا رشته هاشان ، از باغچه ی خانه های جهل ما هم عبور کرده است ... و ما هنوز جامه ی عفت و عصمت بتن کرده ، خود را بری میدانیم از گناه او . چه خواهی کرد آنگاه که انگشتان آلوده ی ما را پیش چشمانمان هویدا کنند بر ظلمهامان ؟ بسوزیم بر فقرمان ، نه از فقرمان ... اسلوبهایی تعریف شده و خاص ، که بر آمده از فطرت ماورایی آدمیست ، حدود اخلاق و معنویت را برای آدمی تبیین میسازد . چنانکه خداوند متعال در قرآن مجید میفرماید : " . . . فالهمها فجورها و تقواها " . حال در این عصر سرد و سیاه ، حادثه ای شگرف در حال بوقوع پیوستن است . حادثه ای بس یهودایی . "همه چیز" به اباحه میرود در قبال یک مشت دلار . . . . !!! هان ای یهودای تاریخ ! از خواب گرانت بر فراز پست صلیب برخیز ، و نظاره گر باش که قوم این عصر ، همانها که به وسعت یک تاریخ به مزمت تو می نشستند ، همه اینک به اقتدای تو برخاسته اند ! و نه فقط مسیح ، که تمام آرمانهای مسیح و مسیا را ، که همه در ذات خویشتنشان نهادینه بود ، بباد مشتی دلار داده اند . . . هان ای یهودا ! تو با سکه های نقره ات چه کردی که اینان با سکه های طلاشان کنند ؟ چشم بسته ایم بر تاریخ . و دیگر گورهای فرعون و قارون را ، نه از سر عبرت مینگریم . که این روزها ، دیدار مقبره های این اهریمنان ، اسباب فخرفروشی جهانگردان نابینایمان گشته است . جهانگردانی که " سیر میکنند در زمین " اما نمیبینند عاقبت کسانیرا که پوشاندند حقیقت دلربای آفرینش را . امروز ، امواج دانش شیطانزده ی اقتصاد ، چنان بر پای بشر پیچیده که تنها آنانکه در کشتی فقر بسر میبرند از امواجش در امان مانده اند . چه اینکه دیگر رمقی برایشان نمانده بر کشیدن آهی ، تا سودایش کنند ... و به جبر تاریخ ، فقرشان فخرشان شده است ! حقیقتا برای یک بار با خود بیندیشیم : * وسعت شرک و بت پرستی تا کجاست ؟ * " کل درهم عندهم صنم " از چه روی بر زبان رسول خدا برای وصف مردم این زمان جاری شد؟ * ماهیت پول چیست ؟ * آیا حقیقتا پول تعیین کننده ی میزان بهره بردن انسان از دنیاست ؟ * به کجا میرویم ؟ . . . جنگی سخت در پی دروغی بزرگ در راه است . دروغهایی آنقدر بزرگ که اکثر مردم جهان آنرا باور کرده اند . چه اینکه دروغ هرچه بزرگ تر ، باورش راحت تر ! قطعه ای که لینک دانلود آنرا برایتان گذارده ام ، قسمتی از مستند فوق العاده ایست که الکس جونز مستند ساز برجسته ی آمریکایی در مورد فریب بزرگ جامعه ی ایلومناتی ، تحت عنوان " فریب اوباما" ساخته است . این مستند بقدری مملو از رازهای تاکنون مکنون مانده ی ایلومناتی در ایالات متحده است که آنرا بسیار جذاب و روشنگر ساخته ، و شخصا بدوستان توصیه میکنم این فیلم مستند را بطور کامل ببینند . دانلود قسمتی کوتاه از مستند (با حجم 7 مگابایت ) دانلود فیلم کامل " فریب اوباما " ( با حجم 900 مگا بایت با زیر نویس فارسی ) دیگر چیزی نمانده ای همسفر . زود است که این کوههای پرهیبت اما پوشالی فرو ریزند . هنگامه ی قیامت نزدیک است. دیری نپاید که دریاهای دانش های دروغین آتش گیرند . چه سالهاست که در انتظارم . . . چه خون دلها که نخورده ام از سادگی بشر امروز . . . دیگر راهی نمانده ای همپای راههای طولانی انتظار . زودست که دست در دست ، بساحل آرام هستی ، نظاره گر شعله های سوختن دانش های دروغین و کوته نظرانه ی عصرمان باشیم . عصر ستاره های شیشه ای. عصر کوههای پوشالی . زمانه ی دریاهای سرابین . اگر . . . و اگر که میدانستیم دانش های ناب ، تا چه اندازه متفاوت ، و گاها در تضادند با علوم تحریف شده و فراگیر عصرمان . تاریخمان همه دروغ و پرده پوشی و تحریف . تاریخ پادشاهان است نه تاریخ توده ی مردمی که اجسادشان به ظلم بر روی هم انباشته گردیده تا اهرام و کاخهای مستکبران ، سنگ به سنگ بالا برود . تاریخی تماما فاسد شده و متعفن از دروغها و تزاویر کاتبان جیره خوار ستم پیشگان . و وامصیبتا که به اخذ مدرک کارشناسیش بر خود مینازیم . . . اندوها . . . فریادا . . . چه جهل خاموشی . . . و حال آنکه تاریخ خداوند نوشته ، در کنارمان هست . کافیست بدان نظر افکنیم و ببینیم که خداوندگار هستی تاریخ ارض را بر مبنای دین و مرسلانش میسراید نه بر مبنای مشتی مفسد و مستکبر . بشر را امت واحده میداند نه برمبنای این تقسیمات تکثر گرانه ی زورگویان تاریخ که از این تکثرگرایی و تفریق ملتها بهره ها بردند. علوم اجتماعی و جامعه شناسیمان همه بر مبانی هجویات عده ای است اومانیست که تمام هستی را بر پایه ی نفسانیات بشری میدانند که پروردگارش ، او را آغشته به خسران معرفی میکند ، مگر که خدایش در رحمت خویش گیرد . کودکان و جوانانمان را عمریست بدست نوشته های در شرک خفی فرورفته ی عده ای پوچگرای ملحد سپرده ایم و چه دلخوشیم از سوادهایی که روز بروز بر آنها اضافه میشود . و الحق که همان کلمه ی سواد برایش صدق میکند : سیاهی ها بر روی سپیدی . . . بیاد کلام امام باقر علیه السلام می افتم که میفرمودند : روزگاری میرسد که از دین جز سیاهی بر سپیدی چیزی باقی نمیماند . . . فرزندانمان را به سیستمی میسپاریم که خروجیش اومانیست است . و دیگر مگر میتوان برای این جوان درس خوانده ی مدرک گرفته ی باد کرده ی آغشته به شرک خفی ، از عبودیت و تسلیم و خشیت کلامی گفت ؟ زمانه دیگر از منظر او بالکل عوض شده . امروز برایش روز ساینس است و تفاخر بر مشتی سراب! اینکه میگویم سراب ، نپندار که از روی اغراق است . اگر میشد برایت بگویم از پرده هایی که بر حقیقت کشیده اند و میدیدی آنسوی پرده را . . . آنسوی مغاک بیگذر را . . . اگر میشد . . . اگر میشد . . . افسوس که بیگذرش کرده اند . . . مگرکه خداوند چشم دلمان بگشاید. علوم هستی همه دیوانه وار بر تحریف رفته اند . فیزیکمان همه بر پایه ی مشتی توهم استوار شده . حقیقت ناب درونش را برای ما با سحر پوشانده اند و خود در جزایر مخفیشان ، بر دانشهای حقیقی تمرکز کرده و بر جهلی که مارا سرگرمش کرده اند میخندند . ما را به انیشتن های فاسد سپرده اند و این هیولاهای تاریخ را چنان برایمان زیور داده اند که دانشجوی ما آنها را اصنام خویش میداند . دانش جو ؟!! دانش ؟!!! پزشکیمان بشدت جاهلانه و ملحدانه شکل گرفته . همه بر مبنای تکه ای جسد پایه ریزی شده و در هجویات خود فرو رفته ؛ آنچنان که انگار نه انگار انسان بیشتر روح است تا جسد . این علم شگفت ، چنان به ویرانی و فساد سوی گرفته که دیگر کسانی که پزشک نام میگیرند دردها را نمیشناسند و هرچند که متوسل به گرافهای گوناگون رنگ آمیزشان میشوند باز هم در نهایت از سر جهل و بی دانشی میگویند: "از اعصاب است" . ای اف بر جهل مرکبشان که خود هم نمیدانند در چه دامی افتاده اند . . . دیگر از چه بگویم ؟ از علم دین و بینش اسلامیمان که بر سیاست روز استوار شده و دقیقا آنچه را که هدف گرفته همان بینش توحید است ؟ یا از مهندسیمان که دیگر بوی مهربانی و روح خدا و انرژی هستی بخش از آن رخت بسته ؟ از روانشناسی مظلوم بگویم که بر پایه ی نفسانیات عده ای دیوانه و سراسر عقده شکل گرفته که هیچ از معرفت نفس انسان و خدایش نمیدانستند ، یا از . . . . وای . . . چقدر خسته ام از نگاه کردن به شنای غواصان سراب . . . چقدر اندوه خورده ام در خلوت هایم . . . چقدر حسرت خورده ام بر عمرهایی که میگذرند بر وهم . هرگز نمیتوانم به کلام توصیف کنم وجد هایی را که از دانشهای ناب میتوان گرفت . دانشهایی که حتی گشوده شدن یک پنجره از آن ، چنان درک و بینشی از هستی برایت میگشاید که بر این سرگشتگی های دیوانه وار همنوعانت نه خنده ، بلکه میگریی . زجر میکشی . . . میسوزی . . . بی پرده بگویم ای دوست : خر عصارمان کرده اند . بر گرد توهمی خیالی میگردانندمان . و خیال میکنیم که راه ها میپیماییم و مقصدها فتح میکنیم . عصر نور که رسد اما ، درمیابیم که خوابگردانی بر گرد خیالی چند بیش نبوده ایم . فریبمان داده اند سالها . پس کی برخواهیم خواست ؟ . . . . اما دیگر چیزی نمانده . . . زودست که کوهها فرو ریزند و دریاها آتش گیرند . . . صبح امید و فرو ریختن ستاره های شیشه ای نزدیک است انشا الله . . . شرک آنقدر مرموز ، و ایمان آنقدر متفاوت از باورهای ساده انگارانه ی ماست که دیده ام کافرانی را که در قله های ایمان میزیند ، و بسیار هم دیده ام خداپرستانی را که جز باورهای خالی ساخته ی ذهن و نفس خود را ، در مغاک های تاریک و نمور عادات، نمیپرستند . رسیدن به درک و شناخت خداوند هستی ( همان وجود ) و ادراک نوع و روش ارتباط با او ، آنقدر متفاوت با دیدگاههای عرف شده ی امروزیست که اغلب میبایست در زیر روشنای آفتاب هم با چراغ گرد شهر گشت که شاید و شاید بتوان جانی را یافت که درک صحیحی از وجود و هستی (یعنی خداوند) و شیوه ی حشر و زندگی با او را داشته باشد . امام صادق علیه السلام در روایتی خاص میفرمایند : " همه ی آنچیزی را که شما در دقیق ترین معانی در گوشه های ذهن و اوهام خویش تمییز میدهید ، مخلوقات ذهنی شمایند که بازتاب باورهای درونی خودتانند . چنانکه حتی مورچه گمان میکند که خداوند دو شاخک بزرگ و نیرومند بر روی سر دارد ... " خداشناسی و خداپرستی های ما ، اغلب باورهای خام و برون ریزی های عقده گونه ی درونی ماست که از شکاف عرف ها و رسومات بی محتوا و منجمد و بی روح ، به بیرون "زندگی ما " تراوش میکند . زندگی هایی افراشته تنها بر کلیشه ای فرسوده و تهی . جانهایی مرده از عادت ، و زنده نشده با معرفت و عشق . زندگی هایی مملو از "تهوع" ! شرک آنقدر پنهانست ، و خداپرستی آنقدر نادر ، که گویی خداوند متعال غریب ترین کس بر روی زمین است . شناخت هستی خداوند متعال ، و درک حضور او ( قرب ) چیزی نیست که بتوان آنرا در قالب کلمات و مناسک گنجاند . تا مفهوم " آن چیز دگر " در قلب ما ننشیند ، ما از وجود و هستی و زندگی (و بمعنای اعم:خدا) جز موصوفهای کوته فکرانه که جز مخلوقات ذهنی ما چیزی نیست ، درک نخواهیم کرد . حقیقت امر اینست که ایمان داشتن و مومنانه زیستن ، رسیدن به نوعی نگرش و بینش خاص به هستی است که بکلی بنیانهای عرف گونه ی درونی ما را درهم فرو میریزد و از هم میپاشد ، و بنیانی جدید و زندگی ای بکلی مغایر با روشهای پهن شده در اجتماع خواهد بود ، که درشرایط امروزی شاید عزلت را تنها همدم انسان سازد . این پدیده (ایمان) آنقدر متفاوت با دیدگاهها و تجربیات عموم امروزه است که بندرت میتوان مظهری از آن را یافت . از این روست که سعادت را در قرآن در جمله ی "الذین آمنوا و عملوالصالحات ..." میبینیم . و حال آنکه همین کلمه ی ساده و متاسفانه در پیش پا افتاده ی " آمنوا" آنقدر پدیده ای نایاب است که خداوند خود حال زمانه ی واپسین را اینگونه توصیف میکند : " ... ثلة من الاولین و قلیل من الاخرین " (واقعه _ 13) . به واقع عموم انسانها را رحمت گسترده ی خداوندست که به بهشت میرساند ، نه ایمان آنها . که ایمان ، آدمی را به "او" میرساند نه به بهشت . این پدیده آنقدر شگرف و دور از دستهای بسته ی عقول محاسبه گر ماست که تجربه ی عظیم ساعتی نشستن با "مومن" کافیست تا درونت را بهم بریزد . . . دیوانه ات کند . . . شیدایت سازد . . . تشنه ام . . . . . . . الهــــا ، تشنه ام . . . . پرسیدم : تابحال چطور زندگی کردی ؟ گفت : همونطور که همه زندگی میکنن . بدنیا اومدن ... مهدکودک ... بازی های کودکانه ... کلاس و درس ... امتحان و کنکور ... دبیرستان و دانشگاه ... تلویزیون و سینما ... کار و ازدواج ... بچه دار شدن و دوره ای دوباره برای فرزندم .... ... بیاد سوال و جوابی که بین آقای قاضی تبریزی و شهید مطهری پیش اومده بود افتادم . اون عارف ژرف از شهید مطهری پرسیده بود چطور نماز میخونی ؟ مطهری که اون زمان طلبه ای جوان بوده پاسخ داده بود : با توجه کامل به تجوید درست و معانی و مفاهیم آیات و توجه به خداوند متعال . آیت الله قاضی با تعجب ازش پرسیده بود : " پس کی نماز میخونی ؟! " ... اون رفته بود پی زندگیش و من هم . اما یه صدایی مدام تو گوشم زمزمه میکرد : " پس تو کی زندگی میکنی ؟! " از کوچه پس کوچه های شهر تاریکش میگذشت . شهر درون خود . کوچه های افکار . گذرگاههای عقاید . از لابلای کوههای امید . مابین دشتهای خیال . . . و آنجا ، کوچه ای پر از فقر بود . خانه ای پراز فلاکت . و گذرگاهی دیگر در رنج بیماری . انسانهایی دید در درد غوطه ور . چشم امیدشان کور . نای ناله شان خاموش . دست خواهششان سرد . . . آشفته و پریشان روی بسوی آسمان فریاد زد : ــ بار خدایا ! ای آنکه خود را مهربانترین مهربانان میخوانی . چنان تویی با آن عظمت و مهربانی ، چرا کاری برای اینان نمیکند ؟ ندایی آرام در گوش جانش زمزمه کرد : ـــ من از پیش کاری برایشان کرده ام . من ، تو را آفریده ام . پ ن : تلک الایام نداولها بین الناس . و لیعلم الله الذین آمنوا ، و یتخذ منکم شهداء ؛ و الله لایحب الظالمین. آل عمران 140 آه از این پیاله های لبریز . آه که چه طوفانی بپا کرده این دانش انسان امروز . آه که چه پرغرور است بشر بر آنچه گمان میدارد میداند . آه که چه غریب و مهجور است دانش . آه که هستی چقدر در کج فهمی فرزند آدم در بکارت ناشناختگی فرو مانده . آه بر زمانه . آه بر بشر. . . گاه که در بدمستی خویش ، پای از ابرهای محیط بر دهر، فراتر میگذارم ، افسوس میخورم بر این جنبندگان روزگار که به تعبیر خداوندگارشان ، همچون ملخ ها در مغالطه ی دانش های رنگارنگ و پوشالی شان ، هرچه بیش میروند سرگردانتر از پیش به گرداب تاریکی و ظلمت فرومیروند و هرچه – به گمان خویش - چراغ علم می افروزند ، آسمان وجود را تاریک تر میبینند . چونانکه گویا دیگر خورشیدی نیست و ستاره ای نمانده و شمعها بی رمق ، کوری او را زمزمه میکنند . و او که طاقت ندارد بر این ملامت ، در آسمان تاریک وجودش ، خورشیدی میسازد و ستارگانی میپراکند تا خود نیز فریبای پنهانی خویش باشد ؛ و تا نکند که دریابد که فقیر تر از پیش است و اندکی از کبریائیش در نزد خویش و خویشان کاسته گردد. و عجیب اینکه فرزندان آدم چه خورشیدهای کاغذین خیالات یکدیگر را باور کرده اند . گویی از ازل هم همین خورشیدهای کاغذین در آسمان وجود ، نور افشانده بودند . وای که بشر چه میکند با خویش . وای که توهم چه میکند با بشر . ای بسا رحمت بر انسان دیروز که خورشید آتشین مخلوق خدارا میپرستید نه کاغذین مخلوق خود را . و اینگونه شد که انسان ، در طلب دانش ، شهر دانش را از یاد برد و دل به الوان تاریک کننده ی دل نهاد . زود است اما . . . زود است که بشر در نگاه بی انتهای ستون دهر ، دریابد که این نه دانش بود که می اندوخت که دانش سکون رساند نه حرکت ، و آرام افزاید نه پریشانی ، و وجد آفریند نه رخوت ، و حیرت در حیرت اندازد نه افزودگی بر سردرگمی . و شــیدا کند نه پیــدا و به سجده افکند نه به استکبــار . آه که انسان بنام علم ، چه دور گشت از علم . آنروز که علم ها را دفتر بگشایند، چقدر او در حیرت و افسوس افتد که چه گسترده زمانی را در کابوس بسر برد و چه عظیم عمری را بیهوده بر باد داد . آنگاه که درهای علوم را در پیش چشمش گشایند چه فریاد ها زند بر کوری خویش ، که گمان میبرد در دانشها غوطه وراست و حال آنکه شهر دانش را حصارهاست و این حصارها را دربهاییست مقفول بر غنا !! اینجار فقر است کلید گشاینده و تشنگیست رمق پیش رونده . و فرزند آدم چه حقیرانه و مضحک در سایه های حصار شهر ، در جنون کبریای دانش خویش افتاده . پای میگذارد بر شانه های همراهان تا بالاتر رود از سایه ی دیوار بر روی زمین . عجبا بر وهم !! علم چه مظلوم افتاده و بشر چه با او بیگانه . توهم علم مدتهاست بشر را به بازی گرفته و ما نیز فتراک به دست زمانه سپرده ، پیش میرویم با این طوفان جهل و پریشانی. اگر انسان میدانست که بزودی عالم تا چه اندازه دگرگونی خواهد یافت ، تا این اندازه خود را گرفتار بندهای علوم الحیل ــ این حجاب اکبر ــ نمیکرد ؛ چه آنکه آنروز که جام شراب ناب علم بمیان آرند ، هرآنکه ساغرش تهی تر بود و عطشش بیشتر ، شراب افزون برد . و آنانکه پیاله هایی اندوخته از وهم دارند و سیراب از سراب ، چه غبطه خورند بر پیاله های خالی و لبهای تشنه ی غریبان این غریبستان ؛ که مینوشند از دست ساقی شراب عشق و دانش محض . آری بزودی ستارگان فروریزند و آسمان دانش حقیقی ، در افق چشمان مسیح آفرینش نمایان خواهد گشت و آنروز ما همه در برابر علم ، بی سوادانیم . چه اینکه آنروز ، سکه های ما چونان سکه های اصحاب کهف ، از رونق افتاده است و آنگاهست که درمیابیم این قرون متمادی ، همه خوابگردانی بودیم که در انقلاب دستان او سیر آفاق میکردیم . و آن هنگامه است که درمیابیم چرا اوتادی که آگاهی داشتند بر خوابگردان این گهواره ی مجنون – زمین عزیز – تا این اندازه در غیبت و فرار و رعب از فرزند آدمی بسر میبردند . وَ تَحسَبهم اَیقاظاً وَ هُم رُقود . وَ نُقَلّبهُم ذاتَ الیَمینِ وَ ذاتَ الشِمال . وَ کَلبُهم باسِطٌ ذراعَیهِ بالوَصید .لَوطّلَعتَ عَلیهم لَولّیتَ مِنهُم فِراراً وَ لَمُلِئتَ مِنهُم رُعباً . ( کهف – 18) و بیدار میپنداشتی آنان را و حال اینکه آنان در خواب بودند ؛ و ما آنها را به راست و چپ میگردانیم .و سگ آنها دستان خود را بر دهانه ی غار ( به نگاهبانی ) گشوده بود . اگر به احوال آنها اطلاع میافتی فرار میکردی و وجودت از وحشت مالامال میشد . * و تو هارپو کرات ؛ در این شب بی شراب ، به انتظار فلق دانش ، آب کم جو ، تشنگی آور بدست . الهـا . . . سینه ام . . . عطش ! دوست ها داشتم . دوست ها دارم . هرکدام در طعمی از خدا ! دوستانی داری از جنس خاک . دوستانی از جنس باد. دوستانی از جنس دریا . گاه از جنس دوزخ . دوست ها هرکدام پلی هستند بسوی افقی . دوستانی داشتم از جنس جنون . دوستانی داشتم از جنس خاک . خاک محض . سرد . خاموش . دوستانی داشتم از جنس جنون . از جنس شبهای خاموش سرگردان . از جنس دیوانگیهای کوتاه . از جنس سرنهادن ها . تسلیم ها . . . فریادها. . . واژه ها . . . آه ای دوست ای دوست ای دوست . . . یادش بخیر . . . دوستانی داشتم از جنس فردا . دوستانی داشتم از جنس روزمرگی . فرتوتی . دوستانی بودیم از جنس سکوت . . . یاد دارم حتی دوستی داشتم از جنس شمس . . . آتش بجانم افکند و . . . . . . . . رفت . و ماند . حصارها وسیع شدند با او . افق ها گسترده شدند تا مرگ . عشق معنا شد حتی تا فراق . خدا نزدیک شد با او ، حتی تا رگ ! دوستی داشتم حتی ، از جنس کاه . او هم رفت . اما همچون کاه سبک . دوستی داشتم حتی چون شیشه ، شفاف . براحتی شکست اما . میدانم اما ، دوستانی هم هستند از جنس کوه . . . از جنس کوه . . . از جنس کوه . خدا میداند تنها ، که چقدر دوست میدارم خیره در شمعی بمانم . . . شعله اش همیشه مرا دیوانه میکند . یادم آمد : دوستی داشتم همچون . . . . نه ! نه . من هیچ وقت دوستی نداشتم از جنس شمع ! آری یادم آمد : من هیچگاه دوستی نداشتم از جنس شمع . . . سالها گذشته اما . سالها گذشت حتی . دیوانگی ها کردم . دیوانگی ها دیدم . کودکی ها کردم . کودکی ها دیدم . . . . چه رسم غریبیست دوستی . افق را در دست لمس میکنی . افقی که در چشم تو نیست . در چشمان اوست . جایی که نمیدانیش ، حتی گاه با او ! خدا بامن تنها بود . و من ، دوستی داشتم که مرا بی او خواست . دوستی داشتم که مرا تا او برد . دوستی داشتم که مرا حتی با خویش نخواست ! شاید مرا هیچ میخواست . رسم آواره ای دارد دوستی . رسمی پریشان واقعیت ها . با دوست از کوچه ها گذشتم . بی دوست هم . کوچه ها بودند که آواره ی ما بودند . گاهی احساس میکنم زمان هم آواره ی ماست . واله ای سرگردان بدنبال شکار یک نگاه . یک نگاه خاص . یک نگاه ژرف در چشمان سیاه و عمیق دوست . . . آه . . . . . . . . . چشمهایش . . . چشمهای دوست حرف ها دارد . من حرفهای بسیار خوانده ام از آن . من از چشمها تا دوزخ فرو شده ام . من از چشمها تا بهشت فرا شده ام . آه که دستهایم گاه در چه دستهایی مکث کرد . دستهایی دور . شبهایی شوم . میدانم اما که خدارا سنتی است در هستی . سنتی که من میخواهم از او و او میدهد با دوست . بارها گفته ام . بازهم میگویم : دوست همان دعای اجابت شده ی ماست . . . تو باور نکن باز . فکر میکنی از ما چه میماند ؟ پ ن : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم . . . سخنی در باب عرفان های کاذب عصر ما ، که متاسفانه در میان جوانان باب شده است . مارهایی بس خوش خط و خال که هویت درونیشان همان اومانیسم است . انسان محوری . اینکه انسان را محور تمام ادراکات میدانند و خارج از ادراک انسان ، به حقیقتی مجرد و محض اعتقاد ندارند . اینکه احساس انسان معیار همه چیز است . اینکه در نهایت ، انسان خود آفریدگار خویش میشود . و نهایت اینکه تو پس از دیدن فیلم مستند " راز " غرق لذت و شعف میشوی . اینکه تو خدای خود را گم میکنی . اینکه تو گم میشوی . اما حرکت حسین چنان طنینی در گوش تاریخ افکند که پیروانش هیچگاه اسیر این ضلالت نگردند . چرا که حسین چراغ هدایت در شبهای دیجور ظلمت است . همان کشتی نجات از تلاطم ها و پریشانی های زمانه . و شیعه ی حسین ، هیچگاه خود را در مرکز آفرینش نمیبیند . چرا که حسین به بلندای تاریخ فریاد زد که : "اگر دین محمد جز به بهای خون من زنده نمیماند ، پس ای شمشیرها مرا فراگیرید ." حسین با این کلام این چراغ هدایت را روشن کرد تا شیعه هیچگاه و به هیچ ترفندی مبتلا به "انسان محوری " نشود . چه اینکه حسین هم که انسان کامل و حجت خدا در زمان خود بود با تمام دارایی اش فدای دین محمد میشود . یعنی این همه عظمت فدای عظمتی بالاتر از خود . این سیلی سختی است به کسانیکه دین را بازیچه ی هواهای نفس خود کرده و گمان میکنند که دین همان دریافت ذهنی و مکاشفات درونی آنهاست و بدین سان باب اباحه گری و خودپرستی را در نفس خود میگشایند . ای آنکه عادت وار بر حسین میگریی و بر سینه میزنی ! حسین با آن همه عظمت قربانی دین شد . تو برای دینت چه به قربانگاه آورده ای ؟ ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبراننـد کان را که خبــر شد خبری باز نیامد سخنی کوتاه هم در این باب را از زبان دکتر سروش یشنوید . لینک متاسفانه انسان امروز ، در زندگی پست کوته بینانه و حال پرست غرب زده ، منتظر چیزی نیست جز مترو ! و حال آنکه فلسفه ی "انتظار" روحیست پهناور و گداختنی در کالبد بشر ، که او را زنده نگه میدارد از آن رو که تصویریست از سرانجام تاریخ . سرانجامیکه هرچند اهریمنیان در تحریفش بکوشند ، بازهم این جبر تاریخ را فریاد میزند که : سرانجام از آن مستضعفان است . و انجام ستمکاران ، نیست شدنی است جاودانه . و این جبر تاریخ است که پروردگار هستی آنرا به انسان وعده میدهد تا از چینش های شگرف و عظیم اهریمنان ، ترس و نومیدی در دلش ایجاد نگردد . و در فروریختن هیمنه ی ستمکاران در دلش ، بداند که نیرویی هست که ورای همه ی دنیای ظالمان ، تسخر میزند بر کاخهای کوخی شان . " لبخند و امید به آینده " و نیز " فریاد و اعتراض به احوال و نظام حال " ، هرگز در جان مومن نمیمیرد ، اگر که به حقیقت فلسفه ی زیبای انتظار را دریابد . اگر که فراموش نکند که پروردگار هستی ، کسی دیگرست . جز این دیوان سرابین . و زندگی چیز دیگرست جز این بیگاری و فرسودگی. فلسفه ی انتظار را خداوند هستی در نهاد انسان بنیان نهاد ، تا دردانه اش ، هیچگاه "نه گفتن " به وضع حال را فراموش نکند و بداند که آسمانی آبی تر هم هست که میبایست برایش کوشید . و تو ای آنکه در جرگه ی منتظران آرمیده ای ، هوش دار که : " ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم " " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد ، مگر آنکه آنها خود را و عادات و تفکرهاشان را تغییر دهند . " گاهی به نگاهی ، چه زندگی انسان دگرگونه میشود . و چه لحظه ی عظیمی ست آنجا که تو به نگاهی بلند برمیخوری که یادت میدهد چگونه نگریستن به هستی را. همیشه شیدای نگاههای غریبم . نگاههای بی کس و جدا ، اما رها ، که کسی نمیداند دردشان از چیست . دردهایی آنقدر بلند بالا که توان گفتنشان برای او نیست . چه اینکه دارها آویخته اند برای حلاجها . چه عظیمست لحظه ای که مینگری در نگاهی که چون نگاه دیگر مردمان خوابگرد این شهر نیست . نگاهی که پریشانت میکند از عرف ها . از عادت ها . از حقارتها . از یکنواختی تاریخ انسان . نگاهی که پریشانت میکند از یکنواختی خدا . و حال آنکه خدا هر آنی در شأنی متفاوتست . هر آنی دیگرگون تر . هر آنی در عظمتی بیمثال و بهت آورتر . هر آنی در چهره ای آشناتر . هر آنی در اندوهی دلگیرتر . و چه در عادت هامان گیر کرده ایم . خوابیده ایم و خوابگردیمان را زندگی نام نهاده ایم . غافل که خداوند از زندگی انسان ، آفریدگاری میخواهد . سرشاری . بهجت و شعف . تکاپو و زنده گی . و ما کجاییم ؟ در مسیری غلت میزنیم که برایمان از پیش ساخته اند . از تولد تا مرگمان را از پیش طرح ریخته اند . و ما چون خر عصار ، باچشمان بسته فقط گام برمیداریم . فقط گام . و در ذهنمان فروکرده اند که این قدم زدنهاست که همان زندگیست . بخداوند هستی سوگند که زندگی این نیست که نشانتان دادند . لحظه ای باز ایستید . از دنیا پیاده شوید. با پای پیاده اندکی کنار تر از ازدحام دنیا بایستید و به هستی بنگرید . زندگی چیزی دیگرست . انسان هم . و خدا هم . آه که چه تشنه ام . تشنه ی نگاهی دور . نگاهی غریب . نگاهی خاص ، تا زندگی را و هستی را و خود را و خدایم را بگونه ای دیگر بشناسم . هر آن تازه تر . هر لحظه پرنشاط تر . هر روز خاص تر و زیباتر . که این است معنی بودن و نیز معنی زنده بودن . کجاست مردی از فاصله ها . مردی که من تشنه ی نگاه غریب و با عظمت اویم . . . تشنه ام . . . تشنه . . . ای قوم به حج رفته کجایید کجایید ؟ معشوق همینجاست بیایید بیایید . . . فآین تذهبون ؟ ده بار از این راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید . . . . چقدر فاقد شعورند آنانکه گمان میبرند خدا را هم با پول میتوان دید . این قابیلیان هنوز هم گمان دارند که خداوند قربانی هابیل را به افزونی مال پسندید . چه نزدیک میبینم به درگاه خدا جان گرسنه ی شوریده ای مست را در کنج خلوتخانه ی دلش . و چه دور آنکه جامه ی کبریا برتن کرده بر اقبال خویش مینازد که از سر سیری و تکاثر اموال بر سرزمین مقدس پای نهاده . غافل که تقدس آن سرزمین همه بخاطر گذر زنی تنهاست که روزگاری جان شیفته اش را عاشقانه نثار پروردگارش کرده بود . با "هیچ" در آن سرزمین رازها قدم نهاده بود .در منتهای فقر و در بی نهایت استغنای دل . آخر شما را با او چه تناسبی است ؟؟؟! آن روز او بود و جز خدایش برایش نبود . ای قوم بحج رفته ! اگر میتوانید شبی را در مشعر چون او بسر کنید . اگر میتوانید . . . که اگر میتوانستید امروز ابدانتان آنجا نبود . چه اینکه هستی تان و اموالتان در راه محبت او انفاق گشته بود . و مگر کورید که در همسایگی خود آن چشمهای مایوس و غمین را ندیده اید که به انتظار دستی از سر مهر نشسته اند . اینهمه کوردلی را برای خدایتان توشه میبرید ؟ . . . از درد جهالت این قوم بر خود میپیچم . خداوندا جامی .... خداوند متعال عزشأنه زبان عربی را برای تکلم با بشر انتخاب نمود . امام صادق علیه السلام میفرمایند : " زبان عربی را بیاموزید . که آن زبانیست که خداوند برای تکلم با بشر انتخابش نمود ". امروزه زبان شناسان خود معترفند که زبان عرب بهترین زبان برای تعقل و تفکر است . چرا که کاملترین و بی نقص ترین نگارش زبان را داراست و عمیقترین واژه هارا در خود جای داده است . اما دنیای امروز . . . همان دنیای دجال . . . آیا تابحال با خود اندیشیده ای که شیطان چه زبانی را برای تکلم با بشر انتخاب کرده است ؟! و تو ! تو کدامیک از ایندو زبان را پسندیدی ؟ با خود صادق باش ! " آزادی" مفهوم عجیبی بود برایم . هرچه را که میدیدم میشوراند . استاد را نگاه میکردم . تشنگی میگداخت . جام را شکست . می بود که میریخت . . . " اشهد ان محمدا عبده و رسوله " . . . من به کمال دیدم آزادی را ، که چه رنگ می باخت در حقیقت قاموس انسان . یادم آمد ناگاه که شبی میگفت: " انسان کجا و آزادی کجا ؟! ". دیگر میدانستمش . . . ... دیگر میدانم که در قنوت نمازم چه بگویم . "من از آن روز که در بند تو ام آزادم . . . " " کل نفس بما کسبت رهینه " همگی در آنچه کسب کرده اید گیر کرده اید . . . گیر . اما " رجال لا تلهیهم تجارت و لابیع عن ذکر الله " بزرگمردانی هستند که تجارت و بیع آنان را از ذکر خداوند غافل نساخت . . . پ ن : چون خواب نمایان مست ، دیوانه وار میشتابیم بسوی مکسوبات . کسب لقمه های از پیش آماده شده برای ذهن ها و قلب ها و جانهایمان . لقمه هایی که برایمان گرفته اند تا ما را یکدست کنند در تفکر . تا نکند که از مرزهاشان بگذریم و هژمونی هاشان را فروریزیم . اما چیزی هست که آزادت میکند از همه ی این گیرها . آزادت میکند از هر دستخورده ی فاسدشده . " طلب " . چه آنچه را که طلب کنی از " آنجای دیگر " و از نزد "آن چیز دگر " خواهی یافت . از نزد خدای روزی دهنده ی متعال . نه از این و آنی که معلوم نیست مکسوبات خودشان از کجا آمده است . آنگاهست که هرچه بر تو افزون شود رهاتر میشوی نه درگیرتر . از دوران کودکی که با قرآن و مفاهیمش آشنا میشدم ، همیشه این سوال برام مطرح بود که چرا در قرآن اینهمه از حضرت موسی و قوم بنی اسرائیل سخن بمیان آمده ؟ دلیل اینهمه تکرار سرنوشت این قوم شگفت و تقابل میان موسی و فرعون در چیست ؟ و بیش از ده سال بر من گذشت تا اینکه به پاسخ روشنی از این سوال رسیدم . و پاسخی که برای این سوال یافتم ، دوسال از زندگیم رو به خودش معطوف داشت ، و هرچه بیشتر غور کردم بیشتر به سر این آیات پی بردم . در دنیای بسیار شگفتی زندگی میکنیم و سخت از اسرار پشت پرده ی آن غافلیم . . . غافل . برای پژوهندگانی که سرمای این شب دیجور ، هنوز اراده ی استوارشون رو برای یافتن حقیقت ، از میان نبرده ، دو کتاب رو معرفی میکنم که در این زمینه ، اطلاعات خوبی رو بصورت مستند بمیان میاره تا ذهن رو بسمتی سوق بده که بتونید در مسیر یافتن گام بردارید . دوکتابی که دو روز پس از اولین انتشارشون ، در همون چاپخونه بدلایلی مرموز ، خمیر شدند ... توضیح بیشتری نمیدم . چه اینکه معتقدم برای یک پژوهشگر تنها یک سرنخ کافیست . او خود مابقی را میابد . این دوکتاب رو به این ترتیب بخونید : 1. تبار انحراف (پژوهشی در دشمن شناسی ) حجم: 1 مگابایت لینک دانلود 2. مهار انحراف ( بازکاوی حوادث بعداز رحلت پیامبر ) حجم: 2 مگابایت لینک دانلود " ... همیشه در طول تاریخ ، دین ملاها و مترفین ( = همه کاره های بی مسئولیت و چشم پرکن) حکومت میکرده و یا بطور آشکار بنام خودش ، و یا بطور پنهانی بنام دین خدا و مردم خود را حفظ میکرده است . و دین توحید ، دینی است که حکومتش در تاریخ ، تحقق نیافته است . این یکی از افتخارات شیعه است که آنچه را که در قرون وسطی بنام قدرت اسلامی به دنیا عرضه شد نمیپذیرد ، و جهادش را به چشم غارت امپریالیستی مینگرد و حکومتش را حکومت قیصری و کسرایی میداند ، نه خلافت رسول خدا . " (1) حکومتی که در تاریخ بنام اسلام شکل گرفت و در تورم خود ، تا اسپانیا پیش رفت ، ابداً حکومت اسلام نبود . بلکه حکومت شرک بود که بنام اسلام خود را در دل مردمی که از جهل و سادگی آنرا میپذیرفتند و به کنه آن پی نمیبردند ، جای داد . ردپایی از تبار انحراف . تباری که در امتداد هزاران سال به رسوخ پنهانی شرک در ادیان پرداخته است . علی هیچگاه در هیچیک از جنگهای پس از پیامبر شرکت نکرد . نه او و نه هیچیک از فرزندان او . چرا که آنان از رسول خدا آموخته بودند که ایمان ، به زور شمشیر در قلبها رسوخ نمیکند . بلکه با پرتو افکنی دانش و فهم و خودشناسی ، و ایجاد عدالت در بین مردم اجتماع است که ایمان ، خوبخود وارد قلبها میشود . رسول خدا هیچگاه وارد جنگی هجومی نشد مگر اینکه مورد آزار و تهدید قرار گرفت که با حکم خدا با کسانی که جامعه ی مسلمین را تهدید به نابودی میکردند وارد جهاد دفاعی شد . اما آن جهاد های خالصانه کجا و این جنگهای سلطه طلبانه که برای پرکردن بیت المال از زر و سیم ، و نیز تبلیغ دین مسموم و شرک آلود و یهودی شده ی اسلام صورت میگرفت کجا ؟ حکومت اسلام ( تنها و یگانه دین آورده شده از سوی خدای یگانه ) هیچگاه تحقق نیافت . (2) چرا که همواره جبهه ی شرک در آن نفوذ کرد و بنیان آن را در هر زمانی از هم پاشید . هم در اسلام ابراهیم ، هم در اسلام موسی ، هم در اسلام عیسی و هم در اسلام محمد صلوات الله علی نبینا و علیهم اجمعین . و اینک ما که به دامان اسلام عزیز ، آن منیفست کامل زندگی بر مبنای انسانیت ، سر و دل سپرده ایم ، (اسلام حقیقی که همان انسانیت بی شائبه و الوهیت توحیدی است در یک صف ، و نه این حکومتهای سلسله وار استبدادی تاریخ بنام اسلام ) ، تکیه مان به دین ، بازگشت به گذشته ی مسموم گشته نیست ؛ بلکه نگاهمان به ادامه ی تاریخ بازسازی شده ی زیبای انسانیست . ---------------------------- پاورقی : (1) ــ مذهب علیه مذهب ــ شریعتی (2) ــ این که میگویم یگانه دین الهی ، از این بابت که از سوی یک خدا ، تنها یک آیین صادر میشود و آیینی که از سوی خداوند متعال برای درست زندگی کردن بشر به او نازل شده بوده است ، همیشه به یک نام یعنی همان اسلام که به معنای تسلیم شدن در پیشگاه خدا میباشد ، بوده است . و به حکم خداوند در قرآن تنها دین اسلام از انسان پذیرفته است . یعنی همان دینی که همه ی انبیا آنرا ترویج میکردند . ونه آن دینی تحریف شده ای که نام بر روی آن میگذاشتند و باعث تفرقه و جنگ بین تمدنها به بهانه ی همان دین تحریف شده میگشتند . اگر موسی زنده شود چیزی از دینی بنام یهود نمیداند . چه اینکه نام دین او یهود نبوده است . چرا میبایست یهود باشد ؟ آیا تا بحال به این فکر کرده اید ؟ و اگر مسیح هم زنده شود چیزی از دینی بنام مسیحیت نمیداند . چه اینکه این نامها پس از آنها بر این دینها اطلاق شد و این خنجری بسیار بسیار تیز و برنده و پنهانی بود از سوی همان تبار انحراف . تباری که اگر خدا بخواهد بزودی برایتان از آنها سخن خواهم گفت . در فلسفه ی اسلام ، " حقیقت " امری مطلق و کامل و ثابت است . بر عکس فلسفه ی غرب ، که در آن هیچ مفهومی مطلق نبوده ، و واقعیات همواره امری نسبی و قابل شک و بطلان هستند . بطور کلی ایدئولوژی سکولاریسم ، مفاهیم را جزئی و نسبی میشناسد و از اینرو ، هر فرضیه ای قابل ارتداد بوده و نمیبایست به امری بصورت مطلق نگریست . اما یک مسلمان در فرهنگ غنی دین خود ، این را میابد که مفاهیم مطلق و ثابتی چون خدا وجود دارند که حقیقتی یکپارچه و کلی بوده و تشکیک مراتب معرفتی در آنها ، از سوی نسبی بودن و عرض بودن خود انسانست نه در آن حقیقت کلی . اما انسان خود موجودی نسبی است و در دنیایی نسبی میزید . لذا در جان و روح هر مومن به حقیقت ، همواره تلاطم و تناقضاتی برای همنشین سازی این دو مفهوم وجود دارد و زیستن در بین دنیایی از نسبیات و دنیایی از کلیات محض که بدان معتقد است ، او را اغلب دچار چالشها و بی قراری های روحی و جسمی میکند. اینست که روح مومن هیچگاه به آرامش محض نمیرسد و همیشه چیزی در جانش او را می آزارد و آرام را از خلوت او میگیرد . این آشفتگی را در نوشته های "هبوط" دکتر شریعتی بوضوح میتوان دید و چشید . که چگونه انسان ، درست از زمانی که به خدا و عالم معنا ایمان می آورد ، آماج تیرهای نامرئی حقایق کلی گشته و حال آنکه در نسبیات غوطه ور است . اینست که فرستاده ی راستین خدا میفرمود که : الدنیا سجن المومن . ( دنیا زندان مومن است ). و اینست که در کلام معصومین میخوانیم که تیرهای بلا بسمت مومن ، شدید ترند از باران بهاری به سمت زمین. و اینگونه است که یک نگاه کوتاه و کم عمق ، میبیند که زندگی برای آنانکه بی عقیده زندگی میکنند بسیار سهل تر و رام تر میگردد و انسانهای معتقد ، گویی همیشه در رنجی تاریک بسر میبرند که از آن رهایی ندارند . و این نگاه کوتاه و سطحی ، پی به مفهوم عمیق این حادثه نمیبرد و عقیده ی خود را به بهایی اندک میفروشد تا از شر آلام روحی خود نجات یابد . چرا که انسان سکولار ، تمامی خود را در همین نسبیات یافته و فرش زیستن خود را بر همین بستر پهن کرده و با همین نسبیات آمیخته و از همین نسبیات بهره میبرد . اما مگر جان مومن عطشش فرو مینشیند با این واقعیات کم عمق ؟ مگر سیراب میشود روح ناآرام او از این یک مشت خاک ؟ مفهوم پیچیده و غامض خلقت ، خود آتشی به جان او افکنده که آرام نمیگیرد تا به آغوش همان کلیات مطلق بازگردد . این نسبیات خاکی ، چون آب دریا ، بیشتر بر تشنگی او می افزاید . آرام ندارد . تو درست میبینی عزیز. جان و زندگی مومن آرام ندارد . . . اگر آرام میخواهی ، تو نیز بر طبل بی عاری سکولاریسم و اباحی گری سگ صفتان جیفه خوار و بیخیالی راحتی آور بکوب ، و یکسره ذهنت را از عقاید کلی آزاد کن . به شعورت پشت کن تا در نفهمی گیج زمانه ، آرامشی حیوانگونه بیابی . آه که چه آرامش عجیبی است در نفهمی و بلاهت . ای جان راحت طلب ، بر طبل بی عاری ات بکوب ، که آرامش انسانی در این سرای ، یافت نشود . مگر اینکه در همین سرای ناسوت ، به نفس مطمئنه ات راه یابی و در آغوش او به طمئنینه و آرامش برسی. پ ن : اکیدا توصیه میکنم دوستان کتاب "هبوط" دکتر شریعتی رو یکبار مطالعه کنند . در این کتاب ، دکتر چنان زیبا و ظریف و شکوهمند ، درد ِ بودن ، و آگاهی بر هست شدن در کنار مفهومی آنچنان مطلق و شگرف چون خدا را در قالب واژه های درد میگنجاند که مبهوت میمانی از بیان . و ناخود آگاه بیاد آیه ی سوره ی الرحمن می افتی که میگوید : خلق الانسان . علمه البیان . و آنگاه میفهمی که بیان ، چه معجزه ی شگفتی است در هستی انسان . اعجازی که تنها از جانهایی میتراود که دردِ بودن را یافته اند و طعم حقیقت را چشیده اند . و از آنروست که جانهایشان در این قالب تنگ بدن نمیگنجد و تاب راحت زیستن ندارد . مبنای زندگی یک انسان معتقد و یک انسان اباحی گر ، از پایه با هم متفاوتند . این در دنیاییست و آن در دنیایی . هیچگاه زندگی این دو را باهم به میدان قیاس نکشید . که این قیاس از پایه فاسد است . جور دیگر باید دید . . . پ ن : اگر نگاه من زیبایی را در مطلق خویش نمیشناسد ، اگر من هارمونی را در هستی گم کرده ام ، اگر زیبایی مفهوم خود را دز چشمان من از دست داده ، اگر برای یافتن زیبایی که اینقدر در سادگی نهفته ، خود را به آب و آتش میزنم و بازهم نمیابم ، تقصیر تو نیست خدایا . " من " گم شده ام . . . . اصلا خدا از آدمهای قالبی رام خشکه مقدس یک بعدی ، بدش میآید . اگرنه پس چرا فرشته های مطیع و پاکش را که از آغاز خلقتشان یا در رکوعند و یا در سجود ، بپای آدم عصیانگر خونریز می افکند ؟! چرا علی ، چهار هزار خرمقدس ِ حافظ قرآن شب زنده دار و دائم الصلاة صائم الدهر قائم اللیل را در نهروان به زیر شمشیر مردانه اش میگیرد ؟! یک شرابخوار بی بندوبار اما "مرد" و وفادار و باشعور ، به همه ی این جمادات انسانگونه ی مقدس مآب بی عقل می ارزد. خدا از آدمهایی که ضعف و زبونی خود را میخواهند با خداپرستی جبران کنند بیزار است . از آنها که یک تخته شان کم است و جای خالی آن را با مذهب پر میکنند نفرت دارد . دکتر شریعتی بزرگ پ ن : بیاد دعای آیت الله بروجردی می افتم که بارها در محفل شاگردان خود میفرمود : " من حاضرم همه ی شما را با یک لات توبه کرده ی تهران عوض کنم . خدایا مرا با آنها محشور کن ! " بقول صادق آل محمد صلوات الله علیه : " تا عقل و شعور کسی را نیازموده ای ، به ایمانش دل مبند ". . . . این تیکه از کلمات علی رو خیلی دوست دارم . هراز گاهی دوست دارم برای خودم ذکر قرار بدم کلماتش رو تا از یاد نبرم که خداوند پرستش اش را با درک به هستی از من میخواهد . نه یک باور پوچ و خالی و کورکورانه را که از هرنوع احساس و همزاد پنداری با غرابهای تاریکی مبراست . چه پوچ و بی هویت است کسیکه میپندارد دیندار است اما هنوز نمیداند که دردها در دل انسانها از کجا منشا میگیرند ، که خود را اینگونه از دردهای همنوعان خویش کنار میکشد و با تفکر اینکه خود پاک است ، دیگران را از بالا مینگرد . اتفاقا همین شخص است که به جایی میرسد که روزی به امام زمان خویش هم از بالا مینگرد . نهروان خلق میکند . همینست که روزی خدا را هم به نقد میگیرد . همین است که روزی از خاطر میبرد که هسته ی درونی دین ، خشوع در برابر معبود است . شکستن همه ی غرور ها و دبدبه ها در برابر عظمتی که از او شناخته است . " مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم براه آمدنش هستیم قربانی کنیم ؟ " قربانگاه غرورهای ما کجاست ؟ دیروز ، چیزی رو در محل کارم دیدم که طرحی از یک لبخند رو بر لبانم نشوند . لبخندی که خودم هم مفهوم حقیقیش رو نفهمیدم . شخصی برای ارسال محموله ای به مالزی به قسمت کارگوی فرودگاه مراجعه کرده بود . وقتی چمدانها از دستگاه X-Ray رد میشدند متوجه شدم که کل محموله ی ایشون پوشاکه . از ایشون سوال کردم که بارشون چیه ؟ در جواب گفت : مانتو و ساق دست ! متعجب شدم . پرسیدم مانتو و ساق دست برای مالزی ؟! گفت : دوتا دختر من تو مالزی دانشجو هستند . و حجاب خاصی رو برای تحصیل تو اونجا انتخاب کردن که تشکیل شده از یه مانتو ی بلند روشن ، یه روسری روشن و یه ساق دست سفید که تا مچ دست رو میپوشونه. چند وقتیه دانشجوهای مسیحی اون دانشگاه ، با هماهنگی یکی از اساتید دانشگاه با من تماس گرفتن که براشون از این مانتو ها و ساقهای دست ارسال کنم . گویا همگی از این نوع حجاب خوششون اومده و قرار گذاشتند که همهگی بصورت متحد الشکل از همین نوع پوشش استفاده کنن . من هم دارم براشون میفرستم . . . اون لحظه ، هیچ چیز جز سکوت برای پیوند مرموز دو روح کارساز نبود . طرحی از یه لبخند مبهم روی لبهای من نقش بسته بود . لبخندی که نمیدونستم از غمه یا از سرور . تنها به این می اندیشیدم که انسان موجودیه که با حق انتخاب به عالم وجود راه یافته . چقدر زیباست که تا اون حد از آزادی برخوردار باشه که بتونه هویت اصلیش رو با انتخابش نشون بده . دوستان خوبم ، ابتدا بخاطر طولانی بودن این پست ، عذرم رو پذیرا باشید . چون مفاهیم اونقدر پیچیده و زیاد بودند که برای تبیین اش ، بیشتر از این نمیشد از سر و تهش بزنم . دردهایی این روزها بر جان میپیچد که طبابت طبیبان جاهل ، بر درد آن می افزاید . لذا بر آن شدم که اندکی از درد بگویم با آنانکه درد را میشناسند. مفهوم عمیق حجاب ، متاسفانه ملعبه ی سطحی نگران زمانه شده و با جهل خود ، اساس این مفهوم پیچیده اما دل انگیز را به قهقرای اباحی گری سوق داده اند . وقتی کسی حجاب را در یک پوشش ظاهری خلاصه میکند ، بسان آن خرسی است که دوستی خود را با پرتاب سنگ بر سر دوست خود ابراز میکند . حجاب مفهومی ممتد و سفری طولانیست در رسیدن به معرفت نفس . حالتیست از روح ، که در آن انسان با احتراز از برون فکنی نفس ، بر طلب "احساس محبوبیت" در نفس خویش فائق می آید . وقتی مفهوم بی حجابی را درمیابیم آنگاه مفهوم حجاب ، عمیق تر بر جان مینشیند . (ادامه مطب را بخوانید )
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
ادامه مطلب
Design By : Night |