آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
امروز شعر بسیار عمیقی از گروس عبدالملکیان خواندم ؛ ناگهان چیزی در عمق جانم لرزید ... گویی آنکه میبایست بخواندش خواند. تجربههای بههم آمیخته و تودرتوی زندگی مبهم ما، گاهی فریادهای مبهمی دارد که از کنه روانمان برمیخیزد. یاد رمان «سیبل» افتادم. یاد فریبرز افتادم ... یاد سریال «دارک» افتادم. یاد ..... چقدر فریاد ... : شخصیتهایی در من اند که با دست هایم شعر مینویسند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند من امّا با تمام شخصیت هایم دوستت دارم. --- یاد خاطرات کهنهی خاکستری رنگ نوجوانی ام افتادم. چقدر کهنه شده اند. چقدر عجیب. گویی از پشت یک ابدیت به آنها نگاه میکنم. پوسیده... رنگ پریده... لب آن پنجره ... پشت آن هرگز ... یاد آن هزاران منای افتادم که در من خفت ... در من مرد ... در من پوسید ... یاد فریادهای خفهای افتادم که شنیدمشان اما نشناختم. خدا میداند بین آن شکافها و پشت آن اعراف چهها که هنوز در التهاب یک امکان، سیالاند و بی تاب. کسی چه میداند؟ شاید اینکِ ما، تنها لمحهایست از هجوم مواج و خروشان یک بارقه از هزاران روح سرگردان. اینهمه روح در ما چه میکنند؟ در ما چه تهی عمیقی هست؟ ما چه تهی بی هویتی هستیم؟ هویت ما کیست؟ شخصیت هایی در مناند که هم را میزایند و در هم امتداد دارند بی آنکه هم را بشناسند بی آنکه هم را لمس کرده باشند همه در سکوت همه در خاموشی و انزوا . چه محشری برپاست ... همهی آنانی که با ایشان درآمیختهایم در جهانی ساخته شده از ناگفتههای ما با ما میزیند. مگر کسی را یارای پیچیدن در جهان کلماتمان هست؟ تنها معدودی از افراد به حیطهی گفتههای ما نزدیک شدهاند. و شاید هیچکس را راه به شعرهای ما نیست. ما در جهان شعرهامان تنهای تنهاییم. بی هیچ کس . و سکوتهامان تنها بستریست که در آن با انسانها آمیختهایم تا رنج تنهایی را بر خود آسان کنیم؛ و بلکه سختتر ! با که گویم این سخن که درد دیگریست از مصاف خود گریختن ... تنهایی و غمی عمیق سراپایش را فراگرفت. زندگیاش را از چشم انداز پر ابهت کنارگذر جنگل مشاهده کرد، و دانست همیشه غمگین خواهد بود. محصور در آن گردی کوچکِ جمجمه؛ محبوس در آن قلبِ تپنده و مرموز. زندگیاش همواره باید گذرگاههای تنهایی را بپوید ؛ گمگشته . میدانست انسانها همیشه برای هم بیگانه میمانند؛ هرگز کسی حقیقتا دیگری را نخواهد شناخت. میدانست محبوس در زهدان تاریک مادر به زندگی پامیگذاریم، بی آنکه چهرهی مادر را ببینیم. غریب در میان بازوانش قرارمان میدهند؛ در زندان رهایی ناپذیر هستی گرفتار میشویم که هرگز از آن گریزی نیست. فرقی نمیکند کدام آغوش جایمان دهد؟ کدام دهان ببوسدمان؟ و کدام قلب گرمایمان ببخشد؟ ... هرگز هرگز هرگز گریزی نیست ... إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا قصه ی عجیبیست قصه ی "رشد" . یکی را امر به سجده میکنند برایش ؛ دیگری را هبوط میدهند. یکی را با آنکه لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا گویان ، آواره ی صحرای بی انتهای نفس است ، إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا میگویند ، و دیگری را همه گون روزی میدهند که در تقدیرش مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَبًا ست. یکی را به آسمانش میبرند ، و دیگری را به قعر مغاکی بیگذر ، کشته شده در خونش میخواهند . اما عده ای را هم با نسیمِ فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا به کهفی ماوی دهند و گویند: بخواب نازنینم... بخواب ... قصه ی عجیبیست قصه ی رشد . غنودن بر این پرنیان سرد ... زندگی روایت یک تبعید است. میشود دل باخت ، دوست داشت ، خنده زد ، اشک ریخت، حیرت کرد، در خود شعله کشید، در خود خاکستر شد، یخ زد، جاری شد، مثال بذر زندهای در حضور آفتاب بالید یا همچون شاخهی خستهای از هیبت غروب لرزید. اما داستان پر فراز و نشیب تو، همواره پیرنگی از تبعید دارد. ما را از دلمان تبعید کردهاند؛ و تمام تقلاهای ما اگر چه ضروری و خوب است، قادر نیست به تمامی بر معضل تبعید غلبه کند. این میان کسانی توانستهاند تبعیدگاه خود را دوست بدارند. خوشا احوال آنان. کسانی شب و روز را در جدالی جانکاه برای رهایی از تبعید سپری میکنند. مجاهدتی ارجمند و مبارک. کسانی هم هستند که پشت پنجره مینشینند و مینویسند. نوشتن، مستند کردن ماجرای تبعید است. انگار در تب و تاب نوشتن که چیزی جز خیره شدنِ بدون محافظ به حقیقت تبعید نیست، در جستجوی نغمهای هستیم. نغمهای که تسلاست. آشناست. و بوی خوش وطنی را که هرگز نداشتهای به تو ارزانی میکند. نویسنده واقعی از سرنوشت بیوطنی خود آگاه است. . . "..." در مکتب "ذن" کلام عمیقی هست با این مضمون : " اگر حقیقت را آنجا که هستی نیافتی ، پس کجا میتوانی آنرا بیابی ؟ " حقیقت ورای اونچه که هست ، نیست . بردن منظر نظر بسمت افق های غریب ، راهی ناهموار و سخت نااستواره . درک این نکته بسیار اساسیه که بیهوده "اینجا" نیستیم. "جایی دیگر " همیشه ذهنیت و نقاط ادراکی رو بسمت و سوی وهم میکشونه. با سهراب که هم نشین میشی یاد میگیری خوب نگاه کردن رو . دقیق شدن در اجزای همه ی اونچه که اطرافت هست. زندگی و هستی لبریز از یاخته هاست . یاخته هایی که هریک اثر انگشت حقیقت بر روی بوم "بودن" ـه . این نگاه ، تو رو میاره در متن اکنون . خودِ بودن . خودِ زندگی . و تو رو جاری میکنه تو لحظه لحظه های زندگیت. گاهی اشتباه ما آدمها اینه که زندگی و سعادت و حقیقت رو در جایی ورای اونجا و اونچه که درونش هستیم کنکاش میکنیم. مسیری عبث و سرابی طاقت فرسا و مقصدی وهم آلود و دست نیافتنی. ... و حال اینکه حقیقت همینجاست . در همین آنِ زندگی من . همین لمحه از زندگی تو ! عادت بدی پیدا میکنیم در مسیر آموزشهامون . عادت به چیدمان هستی بگونه ای که ذهنِ جمعی بنحوی مسکوت ، ما رو بدان سمت سوق میده . و این چیدمان ها ، ما رو از بکر بودن محیطمون دور میکنه. و به همین سادگی اثر انگشت حقیقت رو از روی محیط اطرافمون پاک میکنیم. و اونوقت دیگه یشاخه گل ، تزیین گلدون روی میز اتاقمون میشه و حال اونکه پیش از اون لبخند خدا بود بر باغچه ی خونه. و اونوقت دیگه یه قلوه سنگ ، سرکوب خشم ماست بر سر یک انسان ؛ و حال اینکه پیش از اون نجوای سکوت ابدیت بود بر روی خاک ... گاهی نظم هامون تو زندگی ، آوای دل انگیز متن زندگیمون رو خاموش میکنه . امروز سمت تازه ای از کلام "ذن" رو دریافتم. وقتی از اداره برگشتم و اسباب بازیهای پسر کوچولوم رو پخش تو گوشه گوشه ی خونه دیدم انگار محتوای عظیمی درونم پیچید. برخلاف روزهای دیگه که همیشه همسرم خونه رو در نهایت تمیزی و مرتبی نگهمیداره ، امروز همچیز اثر انگشت لحظه لحظه های بازی های کودکانه ی پسرم با همسرم در شب پیش بود ، و من میتونستم با نگاه کردن به تک تک اونها ، لحظه لحظه های شب قبل رو که پیششون نبودم دربیابم. انگار میتونستم ببینم تک تک لحظه های بازیهاشون رو ... انگار میتونستم صدای خنده های شادشون رو بشنوم. انگار هنوز عطر تنشون جاری بود در فضای اتاق ... چه اشراق بزرگی بود برای من . برای درک متن زندگیم . برای درآغوش کشیدن روح پسرم. برای بوییدن عطر همسرم . گاهی چقدر قشنگه بکر بودن چیزها . تو اون لحظه یاد این جمله از مکتب ذن افتادم. و انگار اشراقی زیبا درونم نسبت به لمس حقیقت دست داد. واقعا اگر حقیقت رو در همینجاییکه هستی نیابی ، پس کجا میخواهی آنرا بیابی؟ بزرگترین اشراق ، دیدن رود جاری زندگیست . بزرگترین الهام ، شنیدن نفس های خانواده ایست که در آغوش گرفته ای. بزرگترین مکاشفه ، دیدن روح پاک و بی قرارِ کودکانه ی عزیزانته . و بزرگترین سیر و سلوک ، نگهداشتن خودته در همین "حال" . زندگی برای هرکسی نیمه شبهای زیادی رو رقم نمیزنه که میون یک بیابون ، لابلای نسیم سرد زمستون ، تنها در سکوت و سکر نیمه شب ، قدم بزنه. اما برای من رقم زده . سالهای سال ... با خودم فکر میکردم اگر این نیمه شبهای سرد و اون تنها قدم زدنها زیر نور ماه در زندگی من تقدیر زده نشده بود ، حیات چه طعم دیگری میتونست داشته باشه ؟ طعم حیات ، زاده ی چه سکوتها و چه رایحه هاییه ؟ گاهی در لحظه لحظه های قدم قدم هاییکه لابلای نیمه شبهای زندگیت در خلوت میون خودت و ماه برداشتی پرسه میزنی و گستره ی وهم انگیز حیات رو در لمس نسیم سرد پاییزی روی گونه های برهنه ات مزه مزه میکنی . زندگی عجییییب مثل یک رویاست ... چقدر خشنودم که شب رو میشناسم. ماه ، اگر شبگردهای کویری زمین نبودند ، چه تنها بود ! چه رازهایی رو روی دوش خود تحمل میکنه زمین _ این معبود و معبد دیرین ماه _ . دیوانه ی شبم ... این انیس قدیم . این رازدار ساکتِ نرم. این رفیق امن بیابان زندگی . همیشه از خودم پرسیده ام که اگر شب نبود ، من که بودم ؟؟؟ گاهی کسانی در زندگی تو قدم میزنن که خوب که نگاه میکنی ، اگر نبودند تو برای خودت ، غریب تر از آب بودی برای ماه ... مثل شب. زندگی برای هرکسی نیمه شبهای زیادی رو رقم نمیزنه که میون یک بیابون ، لابلای نسیم سرد زمستون ، تنها در سکوت و سکر نیمه شب ، قدم بزنه. اما برای من رقم زده . سالهای سال ... آواره های شب ، جهان دیگری دارند. جهانی ناآشنا برای خوابگردان روز . غریب و مجهول همچون جنون رقصی در التهاب یک موسیقی ، برای یک ناشنوا ... چه کسی میدونه التهاب های دیوانه کننده ی یک شبگرد رو ؟ عمریه که بادهای سرد نیمه شب بیابون رو میشناسم. عمریه آغشته ام به مستی های نیمه های شب. عمریه که دچار شبم ... در باغ قدم میزدم . چشمم برخورد به درختی که پاییز زده بود. تمامی برگهاش تن به باد خزان داده بودند جز تک برگی در بالاترین نقطه ی درخت که هنوز باتمام جان در برابر جفای خزان ایستاده بود ! مبهوت شدم ! از اینکه آن برگ شاید آخرین برگی از درخت بوده که قوت زمینی درخت به او میرسیده ؛ اما نیک تر که نگریستم او را اولین برگی دیدم که روزی آسمانی به او میرسیده : نور ... خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست... بیاد آن داستان دوران کودکی ام افتادم. دخترک بیمار و آن تک برگ امیدِ نقاشی شده بر روی درخت ... اما بعد خاطرم رفت بسمت فیلمی که چند روز پیش تر دیده بودمش : Reader . داستان تکان دهنده ای از اهمیت آن نور . آن رزق آسمانی . عشق ... درام آرامی که ابتدا با عشقی شورانگیز آغاز شد اما رفت بسمت یک عاشقانه ی آرام. آنقدر آرام که دیگر خوانده نشد ... جهانی فرومیپاشد آنگاه که امیدی در دلی بمیرد ... امید و عشق رزقیست آسمانی برای دلها که اگر روزی نباشد ، آن روز شامیست جاودانه . خزانی سرد ، خلودی در دوزخ و روزگاری بی زندگی . دچار باید بود و گرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد... و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند ... استاد میگفت : "حقیقت ِ یک عمل ، میزان ادراکیست که نسبت بدان داری ." گاهی باخود فکر میکنم چقدر خالی هستیم از عمل . اغلب زندگی ما به بی عملی ِ عادتها سپری میشه. و روزی دفتر زندگیمون رو باز میکنیم و با صفحاتی مواجه میشیم که تهی ست از لحظاتی که با ادراک سپری شده باشن. و اونوقت غرق تحیر میشیم از اینکه چقدر خالی بودیم یک عمر ... دوست دارم باز هم همون کودکی باشم که ماشین اسباب بازیش رو خوووب میفهمید ... همه خمار مستی ام از آنست که هم بهشت تویی و هم دوزخ تو ... مرا جز نیایش هیچ نمانده است ای مسیحا در آسمان ؛ سرای تو را میجویم به هر دری که میکوبم. تویی که زمین را بلرزه می افکنی و دریا را به تندباد می آشوبی بگو ای روح خدا مرا دست یاری نداری ؟ ساكت و ساده و سبك بود ؛ قاصدكي كه داشت مي رفت . فرشته اي به او رسيد و چيزي گفت . قاصدك بي تاب شد و هزار بار چرخيد و چرخيد و چرخيد . قاصدك رو به فرشته كرد و گفت : « اما شانه هاي من ظريف است . زير بار اين خبر مي شكند . من نازك تر از آنم كه پيامي اين چنين بزرگ را با خود ببرم . » فرشته گفت : « درست است , آنچه تو بايد بر دوش بكشي ناممكن است و سنگين ؛ حتي براي كوه . اما تو مي تواني زيرا قرار است بي قرار باشي . » فرشته گفت : « فراموش نكن . نام تو قاصدك است و هر قاصدكي يك پيامبر . » آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند و خبري دشوار كه بوي ازل و ابد مي داد . *** حالا هزاران سال است كه قاصد مي رود ,مي چرخد و مي رود ,مي رقصد و مي رود و همه مي دانند كه او با خود خبري دارد . ديروز قاصدكي به حوالي پنجره ات آمده بود . خبري آورده بود و تو يادت رفته بود كه هر قاصدكي يك پيامبر است . پنجره بسته بود , تو نشنيدي و او رد شد . *** اما اگر باز هم قاصدكي را ديدي , ديگر نگذار كه بي خبر بگذارد و برود . از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشته اي به او گفت و او اين همه بي قرار شد . "عرفان نظر آهاری " یه زمانی نه خیلی دور ، لابلای یه بحث بی انجام با دوستی که هیچگاه نفهمید که چقدر برام عزیزه ، سوالی مطرح شد که " غیب چیست ؟ " . اون دوست خوب هیچگاه نفهمید با این سوال چه دروازه ی مهیبی رو بروی من گشود . یجوری دلم خواست اینجا ازش تشکر کنم اگر که هنوز همونطور ناپیدا و مسکوت به مغاک من سرمیزنه . و دوست دارم بدونه که همیشه در نهانخانه ای خاص و مسکوت در ژرفای روح من جاریه ... ناپیدا همچون باد . هستی ، محشری زیباست . بهشتیست که ذره ذره ی آن آغشته به رایحه ی حضرت احدیت است . آن دوست نزدیک. آنچه دنیا میخوانندش نه این هستی زیباست. بلکه دنیا اثر حضور آدمیست در این هستی دوست داشتنی زیبا. آنچه دنیای پست میخوانندش و آنرا در تضاد با آخرت میدانند و غور در آن را مایه ی سقوط آدمی میخوانند همان روابط آدمیست در حیاتش. رابطه های چهارگانه ی او در هستی . چگونگی این روابط است که مشخص میکند آدمی در دنیا حضور دارد یا در عقبی. اولین و پیچیده ترین رابطه اش رابطه ی اوست با "خویشتن" اش . سپس رابطه اش با "رب" اش . و رابطه اش با "هستی" . و سپس سخت ترین رابطه اش که رابطه ی اوست با "خلایق" . چگونگی این روابط است که رایحه ی اثرش را در زندگی ، دنیایی میکند یا عقبایی . این اثر حضور آدمیست که هستی زیبای خدا را زشت و زیبا میکند . اوست که با نگاه و رفتارش میتواند بهشت بیافریند یا دوزخ . مگرنه هستی بی مثال خدا که ذاتا زیباست و حشر با آن تعالی بخش و آرامش زاست. انسان میتواند با زیباییِ رابطه های چهارگانه اش هستی را برای خودش زنده و پویا سازد که عقبایش خوانند ، و یا اینکه با زشتی روابطش ، حضوری تاریک را در هستی برای خود رقم بزند و خود را اسیر بازتاب رفتار خویش کند در جهانی مرده که دنیایش خوانند ... هستی دردانه ی خدا دوشیزه ایست آسمانی و زیبا. دنیا ماییم و عقبی ما . می خواهم اقلا یک نفر باشد ... کاش میشد بود برهنه با خویش ... چقدر تشنه ام برای زلال صدق با خود . پشت همه ی خودم پنهان مانده ام از خویشتنم . و شما ... ای شما که دل به گفته های من سپرده اید ؛ پشت این نقاب خنده ... پشت این نگاه شاد ... چهره ی خموش مرد دیگریست . مرد دیگری که سالهای سال در سکوت و انزوای محض بی امید بی امید بی امید زیسته . مرد دیگری که هر زمان به هر بهانه با تمام قلب خود گریسته ... کاش میشد این نگاه غوطه ور میان اشک را بر جهان دیگری نثار کرد کاش میشد این د ل فشرده ، _ بی بها تر از تمام سکه های قلب را _ زیر آسمان دیگری قمار کرد ... کاش میشد از میان این ستارگان کور سوی کهکشان دیگری فرار کرد ... با که گویم این سخن که درد دیگریست از مصاف خود گریختن ... وین همه شرنگ گونه گونه را مثل آب خوش بکام خویش ریختن ... ... ای شما ... ای شما که دل به گفته های من سپرده اید مرد دیگریست آنکه با شما به گفتگوست . مرد دیگری که شعرهای من بازتاب ناله های نارسای اوست ... ... خسته ام از پیراهن هایم از پوستم از خودم ... دمی رهایم کن با خود ای خویش ... من تشنه ام تشنه ی دمی برهنگی با خویش ... حضرت دوست میفرماید : " و لِله الاسماء الحُسنی ، فأدعوهُ بها " (180- اعراف) و تو ای جان جانان ، میگویی : " نحن والله الأسماء الله الحُسنی " (اصول کافی ج1 ص 143) ... حال این منم ؛ من شوریده ای که در برابر جبروتت زانو میزنم و تمام کالبدهای وجودی ام را به یاری جسته ، تکیه بر ستونِ سرچشمه ی اراده های هستی میزنم و به عمق دل میگویم " بسم الله الرحمن الرحیم " ... تا نه اینکه به بلندای این نجوا تو هم آنچه من میخواهم بخواهی و فلک را بر مدار خواسته ی من بچرخانی، نه ؛ بلکه باشد که اراده ی این عبدِ ناتوان ، به معرفتت ، در مشیت تو ذوب شود ، و بچشد آنچه تو میخواهی ... که منتهای آرزوهایش رسیدن به مذاق توست ... حال این منِ خالی ! بسم الله . ... همیشه رفته ای و من همه ی راه را چشم انتظارت بوده ام . میشود کمی بایستی ؟! من دارم تمام میشوم ... استاد میگفت : " بهترین لحظات زندگی شما لحظاتی است که اصیل هستید ؛ خودتان هستید . در چنین لحظاتی شما فکر نمیکنید . بلکه متجلی میسازید . آنگاهست که عواطفِ شما ابراز میشوند. و این سرآغاز ادراک حقیقی وجودست . سرآغاز پیوند با هستی ِ یگانه . " پ ن : "خود بودن " ... ساده ترین معنی ... مشکل ترین نوع ِ بودن ... دیگر ستاره های آسمانم را هم نمیبینم . هیاهوی دانسته هایم ، نمیگذارند صدای خودم را هم بشنوم. سرم پر است از صدای دروغین دانش. کُلُ نَفس بما کَسَبَت رَهینَه * سیبت را همه گاز زده ایم حوا ! من گم شده ام در پس هرآنچه از کودکی آموخته ام. هیچکس آنروزها با من نگفت که راه رفتن چیز بزرگی نبود که می آموختم. من میبایست پرواز میکردم ... آنروزهای کودکی کسی با من نگفت که آموختن واژه ها ، به " بیان " رسیدن من نیست . هیچکس نگفت که من در پشت آنها خاموش خواهم شد . چرا کسی کودکی مرا بزرگ نکرد ؟ چرا آن معصومیت از دست رفته را زیر خروارها آموزه و عرف و ذهنیات ، زنده بگور کردند ؟ من کجا جا ماندم از خویش ؟ ... آنروزهای خوب ، من تنها نگاه بودم . خالص ، ساده ، شفاف و بیرنگ ... و در خویش ... امروز اما ، وزوز صدایی هستم ناهماهنگ ، که از خود فرسنگها دور افتاده ام . آری هرکسی زندانی مکسوبات خودست ... هرکسی در عمق مکسوباتش ، بی خود است ... فذکر ربک فی نفسک ... هارپوکرات ؛ ----------------------- * : هرکسی گرفتار آنچیزیست که کسب کرده است. سوره : المدثر آیه : 38 باهم مینشینیم ؛ کوه و من . تا وقتیکه تنها کوه باقی میماند ... (لی پو) کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم ؟ مادر کو کبوترانه ام ؟ ... معنای اینهمه سکوت چیست ؟ من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان ؟ ... کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ... کاش ... پ ن : یاد حسین پناهی عزیز بخیر . همیشه بشکل خلوت خود بود ... هشت سال پیش ، وقتی یه حادثه من رو برای دوماه خانه نشین کرد ، به توصیه ی دوستی روح آشنا و اهل دل ، مکتوبات مکنونم رو که پیش از اون فقط برای دل خودم مینوشتمشون ، اینجا برای دوستانی که نامریی هستند به اشتراک گذاشتم . اونروزها نمیدونستم که قدم گذاشتن به دنیایی که خودم خالقش هستم تا این حد سرنوشت من رو در دستان خودش خواهد گرفت ... و خدا میدونه که چه ها کرد از بد و خوبی با من ،این مغاک بیگذر ... تو این مدت هم با آدمهایی آشنا شدم که زندگیم رو به حضیض ذلت پرت کردند و نیز با آدمهایی آشنا شدم که فرشته گون زندگیم رو ارتقا دادند و پرواز رو بمن آموختند و قدم بقدم همراه و مونس روزهای سخت و تاریکم بودند. تو این مدت ، اغلب سعی کردم به توصیه ی امام باقر علیه السلام ، دانش وحشی رو به فتراک قلم ، رام کرده و در جانم آرام آرام بنشانم. و این میان بواسطه ی معانی پنهان شده در پشت واژه ها ، دوستان خاص خودم رو پیدا کنم . همون روحهای بزرگ و متعالی که صرف بودنشان برایم تعالی بخشه . چه برام کامنتی بذارن و چه همیشه ساکت و پنهان باقی بمونن . انرژی ارواح ، همزادهای خود رو میابند چه اینکه " الارواح جنود مجنده ". حال پس از اینهمه سال ، توصیه ی دو تن از دوستان به اینکه بجای اینهمه حرف زدن بهتر اینه که سکوت پیشه کنم ، این شائبه رو برام ایجاد کرد که نکنه نوشتن در این مغاک ، خود سد راهی باشه برای من . نمیدونم. از طرفی ترس از اینکه مشمول آیه ی "یاایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون" باشم من رو باز میداره از کلام و از طرفی نیرویی مرموز من رو میکشونه به جلو ... نمیدونم منی که خود رو هارپوکرات نام گذاشتم چرا اینقدر قاصرم در سکوت ... چیزیست در درون ... چیزیکه عنانش نه در دستان منست ... و نمیدانم آن من کدام منست ؟ گاهی اراده ای بالاتر چیره میشه بر اراده ی انسان ... بقول استاد : ما چه میدونیم در عالم چه خبره ؟ این خداست که داره خدایی میکنه ... امشب با خود قرار گذاشتم که حداقل برای مدتی سکوت کنم و به سیاق سابق تنها برای خودم در دفتری مستور بنویسم . بعداز نماز دلم به دیوان حافظ متمایل شد . از باغبان هستی مشورت خواستم و دل سپردم به دیوان لسان الغیب ... و وای از لسان این لسان الغیب که همیشه پرده برمیدارد از غیب ها ... بارهـــــا گفتــه ام و بار دگـــر میگـــویم که من دلشده این ره نه بخود میپویم در پس آینــه طوطی صفتـم داشـته اند آنچه استــاد ازل گفت بگــو میگـــویم من اگرخارم و گر گل،چمن آرایی هست که ازآن دست که او میکشدم میرویم دوسـتان عیب من بی دل حیــران مکنید گوهــری دارم و صــاحب نظری میجویم گرچه بادلق ملمع می گلگون عیب است مکنـم عیب ، کــزو رنگ ریــا می شویم خنده و گریه ی عشاق زجایی دگر است میسرایم بشب و وقت سحر می مویم حافظم گفت که خاک در میخـانه مبــوی گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم تا دقایقی حیرتزده بودم از اینهمه صراحت ... ... ... نمیدونم توی هستی چه خبره ... فقط میدونم که: من خس بی سرو پایم که به آب افتادم او که میرفت مــرا هـــم به دل دریــا برد همین ذکر ، امشب روزی منه از سفره ی جوشن کبیر... همیشه با دلیلت دیوانه ام میکنی وقتی که هیچ دلیلی نیست ... ... یا دلیل من لا دلیل له ... باران میبارید ... مرد چتر خود را گشود . پسرک پنجره را بست . دخترک زیر باران رقصید . شاعری باران را شعر سرود . من باران را ... دانه ای گندم اما جوانه زد . و من در این حیرت که چرا در این میان ، تنها گندم باران را فهمید ... ؟ باخودم میگویم پس چه فرقیست میان بشر و گیاه ؟ من باران را مینگارم . سالهاست که مینگارم . تنها مینگارم ... حال میفهمم که از چه روی کافران در قیامت نفسشان آرزو میکنند که کاش خاک بودند ... ... هارپو ؛ تاکی سرگرم سرودنی ؟ کافر مباش باران می آید ... انسان دنیا را آنگونه نمیبیند که هست . بلکه آنگونه میبیند که خود هست . ... انسان به میزانی که در خویشتن ِ خود به عظمت رسیده باشد ، هستی را با شکوه میابد ؛ و به میزانی که در خود به حقارت رسیده باشد هستی را کدر و تاریک میبیند. آنانی که به حقیقت زیبا و والای روح خود رسیده اند ، زیبایی و عظمتِ روح الهیِ انسانها را میبینند و آنانی که خود تهی از زیبایی هستند ، همانند مگس بر بستر فضولاتِ خاکی مردم نشسته و جز نازیبایی در آنها نمیبینند . آنچه که از هستی میابیم ، و آنچه که در انسانها مشاهده میکنیم ، همانیست که در خود بدان رسیده ایم. هستی آیینه ی درون نمای ماست. میتوان با آخرین فرستاده هم نجوا شد که : " اللهم ارنی الاشیاء کما هی " " بارخدایا ، بمن هستی را آنگونه بنمای که هست " در ابتدای آشنایی شیرینمان ، عطش آگاهی ، مرا سخت به همکلامی با تو میکشاند ، تا شاید جرعه ای از کلام نابت ، جان تشنه ام را سیراب کند ... اما در امتداد حضور پهناورت در جانم ، آموختم که تو را در سکوتت بیشتر میابم تا در کلامت . حال مدتهاست که گوشه نشین هم سکوتی با تو هستم ... و در کنج سکوتم چه انس ها دارم با تو ، و چه بیکرانها میپیمایم در امتداد نگاه تو . طنین معبد سکوتت ، آهنگ بیکران های زندگی من شده است ، باغبان باغ سیب ... این روزها چنان در هجوم باران های سیل آسایم که گاه در سکرش ، دیوانگی و حیرانی هایی گریبانم میگیرد که جایگاه واژه را در هستی گم میکنم . . . سکوت تنها غاریست که بدان پناه برده ام . . . چه بگویم که هرچه گویم گویی حقیقتش را بر سر دار "واژه" کرده ام. واژه ها ، این مونسهای تنهایی های زندگیم ، اینروزها چه تنهایم گذارده اند . نمیدانم ، شاید اینجا سرزمینیست که بالهای واژگان توان پرواز در آن را ندارد . و شاید بالها سوخته اند و دیوارها شکسته . . . و اذالبحار سجرت . . . ... نمیدانــــم چه میخواهـــم بگــــویم ، زبانم در دهان باز بسته است در تنگ قفس بازست و افسوس ، که بال مرغ آوازم شکسته است نمیدانــــم چه میخواهـــم بگــــویم ، غمی در استخـــوانم میگدازد خیــال ناشناسی آشنا رنگ ، گهی میســــوزدم گــه می نوازد درون سینه ام دردی است خونبار ، که همچون گریه میگیرد گلویم غمی اشفته دردی گریه آلود ، نمیدانم چه میخواهــم بگـــویم نمیدانم چه میخواهم بگویم . . . ره کدامست غریبه ؟ نگاه ها سنگینند ، دستها سرد ؛ و جاده ها تهی از قاصدکی که خبر می آرد از آخرین شقایق وحشی سرزمین باد . . . ره کدامست غریبه ؟ عمریست آواره ی تنهایی خویشم ، مگر شقایق را بیابم . نمیشناسمت . . . اما ، نمیدانم چیست در پشت دره ی سکوتت که مرا بی تاب جذبه ای میکند که از ژرفای چشمانت موج میزند ! عمق چشمهایت هراسناک است ، و سکوتت سنگین . و من حیران آسمان و خاک . . . باد پیوسته مرا میخواند و نشانی نیست در این کویر وحشت ، جز سکوت تو ! آه غریبه ! تو شقایق خاموش من نیستی ؟ طعنه بر خواری من ای گل بی خـار مــزن من بپای تو نشستم که چنین خوار شدم بانو ؛ بانوی بخشنده ی بی نیاز من ؛ این قناعت تو ، دل مرا عجب میشکند . . . این چیزی نخواستنت ؛ و با هرچه هست ساختنت . . . این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت ، و به آنسوی پرچین نگاه نکردنت . کاش کاری میفرمودی دشوار و ناممکن که من بخاطر تو سهل و ممکنش میکردم . کاش چیزی میخواستی مطلقا نایاب ، که من آنرا بخاطر تو به دنیای یافته ها می آوردم . کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم . کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران ، رد اشک را از گونه هایت بزدایم . کاش نامه ای بودم حتی یکبار با خوبترین خبرها . کاش بالشی بودم نرم ، برای لحظه های سنگین خستگیهایت . کاش ای کاش که اشاره ای داشتی . آه که این قناعت تو ، دل مرا عجب میشکند . . . . . ... هستند دل شناسانی لطیف ، در اطراف ما . نه در دوردستها . در همین نزدیکی . نزدیک دلهای تشنه ؛ که همچون موجی قدرتمند اما متین و باوقار ، میتوانند رخوت ساحل گونه ی جانهای خوابگرفته ی ما را بزدایند . دستان مهربانی که از صفای قلبهاشان رخصت گرفته و با لطافت روح هاشان ، با ظرافت در رخنه های تهی روح هامان رسوخ میکنند تا بمیرانند کرمهای لولیده در کوچه های تاریک و نمورشان را . مگر که آرام یابیم از طعفن هایی که سالها بر دوش میکشیم . دور نیستند و همین نزدیکیهایند . نزدیک چشمهای پوینده . نزدیک نگاههای استوار . نزدیک دستهای گرم . کافیست ساعتی کنارشان بنشینی تا همیشه کنارت احساسشان کنی . کافیست یکی از دیوارهای ذهنت را فروبریزند تا پوست بیندازی . کافیست یکی از پنجره های روحت را بگشایند تا وسعتی برویت باز شود که در حیرتش سالها مستی کنی . و نمیدانم چرا با اینهمه نزدیکی ، بازهم ما از آنها دوریم ؟ خدا میداند که چه تشنه ام برای لحظه ای با آنها بودن . . . . . . . . عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده است حیف و صد حیف که ما دیر خبر دار شدیم گاهی روزهایی بر انسان میگذرد که در آن حرفهایی دارد برای گفتن . و گاه روزهایی می آیند که در آن حرفهایی هست برای نگفتن . اما روزهایی هم هست که حرفهایش از جنس رفتارند . در این روزها شاید سکوت بهترین همنشین آدمیست . . . بشکن دلم که رایحه ی درد بشنوی کس از برون شیشه نبوید گلاب را دوست ها داشتم . دوست ها دارم . هرکدام در طعمی از خدا ! دوستانی داری از جنس خاک . دوستانی از جنس باد. دوستانی از جنس دریا . گاه از جنس دوزخ . دوست ها هرکدام پلی هستند بسوی افقی . دوستانی داشتم از جنس جنون . دوستانی داشتم از جنس خاک . خاک محض . سرد . خاموش . دوستانی داشتم از جنس جنون . از جنس شبهای خاموش سرگردان . از جنس دیوانگیهای کوتاه . از جنس سرنهادن ها . تسلیم ها . . . فریادها. . . واژه ها . . . آه ای دوست ای دوست ای دوست . . . یادش بخیر . . . دوستانی داشتم از جنس فردا . دوستانی داشتم از جنس روزمرگی . فرتوتی . دوستانی بودیم از جنس سکوت . . . یاد دارم حتی دوستی داشتم از جنس شمس . . . آتش بجانم افکند و . . . . . . . . رفت . و ماند . حصارها وسیع شدند با او . افق ها گسترده شدند تا مرگ . عشق معنا شد حتی تا فراق . خدا نزدیک شد با او ، حتی تا رگ ! دوستی داشتم حتی ، از جنس کاه . او هم رفت . اما همچون کاه سبک . دوستی داشتم حتی چون شیشه ، شفاف . براحتی شکست اما . میدانم اما ، دوستانی هم هستند از جنس کوه . . . از جنس کوه . . . از جنس کوه . خدا میداند تنها ، که چقدر دوست میدارم خیره در شمعی بمانم . . . شعله اش همیشه مرا دیوانه میکند . یادم آمد : دوستی داشتم همچون . . . . نه ! نه . من هیچ وقت دوستی نداشتم از جنس شمع ! آری یادم آمد : من هیچگاه دوستی نداشتم از جنس شمع . . . سالها گذشته اما . سالها گذشت حتی . دیوانگی ها کردم . دیوانگی ها دیدم . کودکی ها کردم . کودکی ها دیدم . . . . چه رسم غریبیست دوستی . افق را در دست لمس میکنی . افقی که در چشم تو نیست . در چشمان اوست . جایی که نمیدانیش ، حتی گاه با او ! خدا بامن تنها بود . و من ، دوستی داشتم که مرا بی او خواست . دوستی داشتم که مرا تا او برد . دوستی داشتم که مرا حتی با خویش نخواست ! شاید مرا هیچ میخواست . رسم آواره ای دارد دوستی . رسمی پریشان واقعیت ها . با دوست از کوچه ها گذشتم . بی دوست هم . کوچه ها بودند که آواره ی ما بودند . گاهی احساس میکنم زمان هم آواره ی ماست . واله ای سرگردان بدنبال شکار یک نگاه . یک نگاه خاص . یک نگاه ژرف در چشمان سیاه و عمیق دوست . . . آه . . . . . . . . . چشمهایش . . . چشمهای دوست حرف ها دارد . من حرفهای بسیار خوانده ام از آن . من از چشمها تا دوزخ فرو شده ام . من از چشمها تا بهشت فرا شده ام . آه که دستهایم گاه در چه دستهایی مکث کرد . دستهایی دور . شبهایی شوم . میدانم اما که خدارا سنتی است در هستی . سنتی که من میخواهم از او و او میدهد با دوست . بارها گفته ام . بازهم میگویم : دوست همان دعای اجابت شده ی ماست . . . تو باور نکن باز . فکر میکنی از ما چه میماند ؟ پ ن : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم . . . ای قوم به حج رفته کجایید کجایید ؟ معشوق همینجاست بیایید بیایید . . . فآین تذهبون ؟ ده بار از این راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید . . . . چقدر فاقد شعورند آنانکه گمان میبرند خدا را هم با پول میتوان دید . این قابیلیان هنوز هم گمان دارند که خداوند قربانی هابیل را به افزونی مال پسندید . چه نزدیک میبینم به درگاه خدا جان گرسنه ی شوریده ای مست را در کنج خلوتخانه ی دلش . و چه دور آنکه جامه ی کبریا برتن کرده بر اقبال خویش مینازد که از سر سیری و تکاثر اموال بر سرزمین مقدس پای نهاده . غافل که تقدس آن سرزمین همه بخاطر گذر زنی تنهاست که روزگاری جان شیفته اش را عاشقانه نثار پروردگارش کرده بود . با "هیچ" در آن سرزمین رازها قدم نهاده بود .در منتهای فقر و در بی نهایت استغنای دل . آخر شما را با او چه تناسبی است ؟؟؟! آن روز او بود و جز خدایش برایش نبود . ای قوم بحج رفته ! اگر میتوانید شبی را در مشعر چون او بسر کنید . اگر میتوانید . . . که اگر میتوانستید امروز ابدانتان آنجا نبود . چه اینکه هستی تان و اموالتان در راه محبت او انفاق گشته بود . و مگر کورید که در همسایگی خود آن چشمهای مایوس و غمین را ندیده اید که به انتظار دستی از سر مهر نشسته اند . اینهمه کوردلی را برای خدایتان توشه میبرید ؟ . . . از درد جهالت این قوم بر خود میپیچم . خداوندا جامی .... عده ای در این دنیا کارشان ساختن است . عده ای شناختن . و عده ای باختن . . . . . . الها ! گرفتارم کن . . . میگوید : زن ( در مرتبه ای که گوهر حواست ) ، رسالتش پرواز دادن روح بر خاک مانده ی مردست . پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرمودند که : به حقیقت شأن زن ، تنها پیامبران آگاهی دارند . از همان مقامی صحبت میکند که همیشه از گمشدنش سخن گفته ام . گوهر گمشده ی حوا . میشناسم طعم سوخته ی حرفهایش را . اندوهی سنگین بر قلبم تکیه میزند . نگاهم به آسمان است . میگوید : مباد که زنی برگزینند که با خداوند بیگانه باشد . چه اینکه زنی که از خدا تهی است ، خود در خاک پستی و نیستی گرفتار است . چگونه تواند که آنها را از خاک پرواز دهد ؟! در خود میگویم : ای خداوند ! سپاس که شبهای همسرم از تو لبریز است ؛ آنچنانکه چون صبحگاهان چشم بر چشمش میگشایم ، هنوز عکس تو در انعکاس چشمان معصومش پیداست و دستانش هنوز بوی گیسوان تو را میدهد . خدا را سپاس میگویم که بر پهنه ی دل دریایی او ، رنگ خدا پاشیده است . . . چقدر رنگ خدا را دوست میدارم . رنگ آرامش را . معرفت را . مهربانی را . رهایی را . . . چشمهایم به آسمان خیره است . . . چشمهای همسرم به چشم های من . . . هارپوکرات ؛ تیرگی ، هاله ای تاریک بر آسمان مغاکت افکنده ، که تو را در ناسوت بیهودگی آواره کرده است . فریاد بر می آری تا دستی را به یاری بر سر خود بیابی ؛ اما گمان تو به دعای خود ، و به اجابت من چیست ؟ گمان کرده ای که اجابت من ، برداشتن هاله های تیره ی ابر ، از آسمان مغاک توست ؟! اگر که ابرهای ظلمت سایه افکنده اند بر مغاکت ، تو خود خداوند مغاک خویشی . تو خود دستان توانمند من هستی . بخواه تا باشد و نخواه تا نباشد . تو پروردگار آسمان خویشی ، و این همان اجابت ازلی من است. اجابتی که دهر ها پیش از پیدایشت ، آنرا بر تو ارزانی داشتم . پیش از آنکه به خلقت آیی . آنجا که تنها نگاه بود و تبسم میان ما . . . کودکان را نظاره کن که اجابت مرا پس از دعای خویش میدانند . هارپو ، من چگونه با آنان از حقیقت زمان بگویم که تنها ریسمانیست برای چاه ِ سرای آنان . و کاش میدانستند که بارگاه من ، منزه است از تغیر . چه بسیار اجابت هایی که بر کودکان خلقت هدیه کرده ام ، بی آنکه حتی مرا بدانند . و تنها خود میدانم که چه ها میکنم با آنانکه مرا میدانند . . . هارپوکرات ؛ اینگونه نیست فریاد تو و یاری من . مرا حقیرانه منگر . تو بدون "زجر" ، وجودی برای خود نتوانی یافت . که آنچه بی زجر است ، از آن کبریای منست . و تو را راهی بدان نیست تا هنگامیکه در خلقتی . من مبادی سرشت تو را در زجر و درد ورز داده ام . چیزی هست که من میدانم . و تو نمیدانی . همواره این را بدان که سلطنت تو بر آسمان خویش ، به اندازه ی زجرهای پنهانت خواهد بود . به قدر پوستهایی که خواهی انداخت . به اندازه ی وسعت هایی که در بر خواهی کشید . هستی را من وسیع آفریده ام . هستی وسعت من است . تا تو چه توری در این دریا بیفکنی . تو را خاص خود آفریدم . برای تنهایی خودم . خلوتی که در زمان تو پیچیده است تا تاریخ . خلوتی که من را بین بودن و نبودن تو ، خلق و رجعت تو ، پابه پای ناز و نیاز میگستراند . در زجر های پنهان خود ، در آن لحظه های بی کسی و بی تابی ، آنجا که هیچ چیز مرا از تو نمیگیرد ، با دردهای پنهانت مرا بخوان به نامم : " آه " . . . " آه " تو صمیمی ترین نام من است . و من همان زجر پنهان تو خواهم بود ، مسافر خسته ی من ... همان زجر پنهان تو . . . هیت لک ! پشت این نقاب خنده پشت این نگاه شاد چهره ی خموش مرد دیگریست ! مرد دیگری که سالهای سال در سکوت و انزوای محض بی امید بی امید بی امید زیسته . مرد دیگری که ــ پشت این نقاب خنده ــ هر زمان به هربهانه با تمام قلب خود گریسته! افکارم این روزها اغلب بسمت بیرون سر میخورند . احساس میکنم دارم عادت میکنم به فرار . گاهی چقدر سخته قدمهای سنگین فکر رو بسمت خاصی هل دادن . " تهوع " سارتر رو تورق میکردم . سارتر من رو یاد زمانی میندازه که غرق بودم در آنسوی های مغاک بیگذرم. اونجا که هیچکس نبود تا زاغچه ی لب مزرعه ی دلم رو جدی بگیره یا نگیره . امروز اما نمیدونم این بیرون چیکار میکنم ؟! من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم . . . با این حال نمیدونم این بیرون چیکار میکنم ؟وقتی درون مغاک بیگذرم هستم ، انگار هیچ نیازی به هیچ چشمی برای دیده شدن ندارم . و نه دستی برای لمس شدن و نوازش. و نه فهمی برای درک شدن . چه بودن سرشاریه اونجایی که هیچ نیازی نیست تا بودنت رو اثبات کنی . اونجا "بودن تو" تمام هستیه . اونوقت هاست که تازه میتونم رو تختم آروم دراز بکشم و به خاطر بیارم یک تبسم خاص رو . . . چقدر دلچسبه هل دادن فکر به درون . با خود بودن و برای خود زیستن . حتی برای لحظه ای ! چقدر سبک شدم از سنگینی "بودن" . بی شک اگر خدای بزرگ از بام بلند عرش فرود آید ، و هم اکنون از من با اصرار و الحاح بخواهد که من جای او بر عرش کبریایی اش بنشینم ، و او بجای من در محراب ، پرستیدن و عشق ورزیدن را آغاز کند ، و آتش های درد و نیاز به معبود را از جان من بازگیرد و بر جان خویش زند ، هرگز ، حتی برای شبی تا سحر هم نخواهم پذیرفت . من ، یک شب را سراسر ، با درد معبود بودن ، و رنج محروم ماندن از پرستش به سر نتوانم برد . . . خدایا ؛ تو در آن بالا ، بر قله ی بلند الوهیتت ، تنها چه میکنی ؟! ابدیت را ، بی نیازمندی ، بی چشم براهی ، بی امید چگونه بپایان خواهی برد ؟ ای که همه ی هستی برای توست ؛ تو خود برای کیستی ؟ چگونه هستی و نمی پرستی ؟ چگونه میتوانم باور کنم که تو نمیدانی که پرستش در قلب کوچک من ــ پرستنده ی خاکی و محتاج تو ــ از همه ی آفرینش تو بزرگ تر است ، خوب تر است ، عزیز تر است ؟ چگونه نمیدانی عبودیت از معبود بودن بهتر است ؟ نمیدانی که ما از تو خوشبخت تریم ؟ ای خدای بزرگ ! تو که بر هرکاری توانایی ! چرا کسی را برای آنکه بدو عشق ورزی ، بپرستی ، بر دامنش به نیاز چنگ زنی ، و غرورت را بر قامت بلندش بشکنی ، برایش باشی ، نمی آفرینی ؟ ای توکه بر هرکاری توانایی ! ای قادر متعال ! چرا چنین نمیکنی ؟ مگر غرورها را برای آن نمی پروریم تا بر سر راه مسافری که چشم براه آمدنش هستیم قربانی کنیم ؟ خدایا ؛ تو از چشم براه کسی بودن نیز محرومی ؟! . . . پ ن: در این نیمه شب تنهایی ، همراه با نجواهای "علی" در چاه تنهایی اش ، من نیز به زیر لب نجوا میکنم نام تو را تا آرام گیرد قلب بیتابم از پرستش و آمیزش با والاترین حد بی انتهای هستی . . . اگر تو هم هم نوایم میشوی بسم الله : . . . اجعل لی فرجا و مخرجا مما انا فیه و کفنی فیه و اعوذ بک بسم الله التامات یا الله یا الله و یا الله . . .
که با هم حرف نمیزنند
که همدیگر را غمگین میکنند
که هرگز دور یک میز غذا نخوردهاند...
شخصیتهایی در من اند
با دست هایم اسکناس های مرده را ورق میزنند
دست هایم را مشت میکنند
دست هایم را بر لبه ی مبل میگذارند
و همزمانکه این یکی مینشیند
دیگری بلند میشود...
که با برف ها آب میشوند
با رودها می روند
و سال ها بعد
در من میبارند...
که در گوشه ای نشستهاند
و مثل مرگ با هیچ کس حرف نمیزنند...
که دارند دیر میشوند
دارند پایین میروند
دارند غروب میکنند
و آن یکی هم نشسته است
رو به روی این غروب،چای میخورد...
که همدیگر را زخمی میکنند..
همدیگر را میکشند...
همدیگر را
در خرابههای روحم خاک میکنند ...
چه کسی ما را تبعید کرده است؟ نمیدانیم.
از کجا تبعید شدهایم؟ نمیدانیم.
و آیا روزی نجات خواهیم یافت؟ پرندگان بهتر میدانند.
که من با او
از همه چیز،
همان طور حرف بزنم
که با خودم حرف می زنم.
ادامه مطلب
Design By : Night |