آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
بسان قطره ای که در برکه اش ماوا دارد و خبراز اقیانوس اش نیست ، زنده اما خفته ایم. همچون یاخته ای که در جریان حیات ، بی خبر از کالبدی که اورا در بر گرفته روانست ، آرام و اما بیقرار بیخبری هاییم ... یاخته چه میفهمد از کالبد بودن ؟ و کالبد چه میفهمد از نگاه ؟ چه میفهمد از احساس ؟ از درد ؟ از وقایع یک زندگی ؟ از عشق؟... قطره چه میفهمد از موج ؟ از وسعت ؟ از عمق ؟ از پهنه ی اقیانوس ... انسان تا در هیئت انسانی خویشست چه میفهمد از حیّ ؟ چه میفهمد از قیوم؟ چه میفهمد از رحمان؟ چه میفهمد از بودن ؟ ... برای او هزار هزار افسانه و اسطوره بساز ؛ هزار دین و آیین بیاور . هزار معبد و معبود بساز . تا او در هیئت انسانی خویشست چه میداند از آن جریان مهیب و پرجبروت هستی که ابدیت را "هست"؟ چه میداند ؟ بودن را چه میداند آنکه نیست ؟ نور را چه میپندارد کور ؟ انسان تا زمانی که در "داستان زندگی" اسیرست ، درکی از ذات زندگی ندارد . او همه ی خویشتن را همین موجودی میابد که چندی در این خاکروبه سرگردان غفلتهای احساسی خویشست . و مگر معنای آنچه "او" میدانست و فرشتگان نمیدانستند همین زیستن بازیچه ی چندساله بود که همه به بطالت میرود ؟! چه ملکوت پوچیست اگر معنای جعل خلیفه در زمین ، همانکه فرشتگان مقرب تاب ادراکش را نداشتند ، همین بازیهای کودکانه ی آدمی بر روی خاک باشد . چه قالب کوچکیست اندیشه ای که معنای خلقت را در همین زندگی چندساله جستجو میکند . چه رب مقیدی دارد بشر ... مگر یاخته میداند که قلب بودن چیست ؟ مگر قلب میداند که انسان بودن چیست ؟ مگر فرشته میداند که انسان بودن چیست ؟ و مگر انسان میداند که.... نه ؛ تا زمانیکه انسانی خاکی هستی ، راهی به آسمان نداری . آسمان هیچگاه بر خاک نمیساید. آنگاه که از افق ها عبور کردی ، آنگاه وارد بر عرصه ای میشوی که حیات را بنوشی . همچون یاخته ای که دیگر یاخته نیست . بلکه در همه ی انرژی حیات یک انسان پخش شده و از افقهای خیالی اش گذر کرده است و تازه یاخته بودن را رها کرده و انسان بودن را میچشد . "حیات" زیستن هاست و ابدیت ورای زمان ها . آه که چقققققدر کلمه در درونم موج میزند که به واژه نمی آید ... چقدر دستهایم برای نوشتن خالیست ... بلوغ ، پس از تکلم ، حیرت انگیزترین اعجاز زندگی انسانست . معجزه ای که مانند تکلم ، هیچگاه احساس و ادراک نمشود . ناآگاهی آنقدر سایه ی بلندی بر زندگی انسان می اندازد که امتدادش تا مرگ با اوست. بلوغ مانند یک دگردیسی درونی در روان و ادراک انسانست . مرحله ای است از تکامل ادراکی انسان ، که درش ناگاه ، چراغی در نقطه ی ادراک آدمی افروخته میشود. پس از آن ، همان کودک که معنای نیمی از روابط و اشارات پیرامونش را نمیفهمید و برایش بسیاری از نقاط ، مجهول و حتی تاریک مینمود ، اینک برایش همه ی مجهولات ناگهان شکافته شده و تاریکیهای ابهام برایش روشن و معنادار میشود . همان کودکی که چیزی از آمیزش نمیفهمید اینک همه ی روابط را در تشعشع این معنا دیده و زندگی برایش معنایی جدید و ژرف میابد. برای کودک نمیتوان از آمیزش سخن گفت . میبایست بردباری پیشه کرد تا قیامتِ بلوغ از درون برایش جلوه کند. برای انسانی که به بلوغ ِ روح دست نیافته نمیتوان از معنای هستی ، عمیق و ژرف سخن گفت . میبایست او را همراهی کرد تا بار دیگر زاده شود در قیامت نفس اش . و بلوغ روح را تجربه کند تا ادراک و نگاه جدیدی از هستی در درونش بروید . رویشی ربانی .... خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست. اگرچه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر، همیشه فاصله ای هست. دچار باید بود وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد.... دچار یعنی عاشق . و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد ... ... پسرک بی آنکه بداند چرا ،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی آنکه بداند چرا ،گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد ،بال هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می دانست که خواهد مرد ،اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه ی خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت : " کاش می دانستی که زنجیر بلندیست زندگی ،که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده. یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است. و هر حلقه پاره ای از زنجیر؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟ و وای اگر شاخه ای را بشکنی ،خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ،ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری ،انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی زنجیر را گسسته ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی. " پرنده این را گفت و جان داد . و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد. عرفان نظر آهاری يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانفُذُوا ۚ لَا تَنفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَانٍ وقتی دست از سرگردانی به این سوی و آنسوی میکشی ، فرشتگان خود به طوافت می آیند . آسمان ، دلِ توست . همان ساحت مهجور و خاک خورده . همان قسمتی از زندگی ات که نادیده اش گرفته ای . همانجا که درش تو هستی و تمام خودت . برهنه از غبار اغیار . آه اگر آسمان خود را بیابی ... همه ی روحهای بزرگ هستی از دروازه های درونت به قلب تو راه دارند . بیهوده سرگردان مکان و زمان نباش. آنها در عمق افکارت ، درست آنجا که فکر در سرچشمه های خود نشأت گرفته و بر روان تو سرازیر میشود باتو در گفتارند. چه بسیار واژه های درونت که آوای فرشته هاست . چه بسیار کلمه هایی که ناگاه درونت جاری میشوند و تو نمیدانی که آنها غزلهای روحهای بزرگند در خلوتگاه شعور تو . چقدر آسمان درون تو لبریزست از فرشته های مُحرِم ، ای لبریز گشته از زیبایی ... همه ی دروازه های بی عبور درونت بسوی آواز فرشتگان گشوده است اگر که در آن عمق "حضور" داشته باشی... کلید همیشه بر روی قفلها منتظر چرخاندن دست های توست . و فرشتگان همه به انتظار طواف تو ... هستی تنها بیان "تو" ست . دمی بنشین و برهنه شو بر خویش ... واقعیت ، دوزخ نقدیست پیچیده بر جان انسان. این شراب حقیقتست که وقتی در جام واقعیت میریزد ، بهشت نقد را میزاید . آنانکه روح حقیقت را در متن واقعیت یافتند ، ازل و ابدشان در بهشت پیوند خورده ، عند ربهم یرزقونند. انسان تعالی یافته ، در هر شرایطی برای زندگی اش "معنا"یی میابد . اینگونه است که روح الهی را بر کالبد خاک میساید و خلافت الهی خویش را در بستر زندگی زمینی اش امتدادی آسمانی میدهد. بی معنا ، کالبد تن در هجوم واقعیت ، قبریست در قعر دوزخ . معنایت را در کوچه کوچه های زندگی ات بیاب ؛ که بِیَدهِ مَلکوت کُل شَیئ
Design By : Night |