آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

    در مکتب "ذن" کلام عمیقی هست با این مضمون : " اگر حقیقت را آنجا که هستی نیافتی ، پس کجا میتوانی آنرا بیابی ؟ "

   حقیقت ورای اونچه که هست ، نیست . بردن منظر نظر بسمت افق های غریب ، راهی ناهموار و سخت نااستواره . درک این نکته بسیار اساسیه که بیهوده "اینجا" نیستیم. "جایی دیگر " همیشه ذهنیت و نقاط ادراکی رو بسمت و سوی وهم میکشونه. 

    با سهراب که هم نشین میشی یاد میگیری خوب نگاه کردن رو . دقیق شدن در اجزای همه ی اونچه که اطرافت هست.  زندگی و هستی لبریز از یاخته هاست . یاخته هایی که هریک اثر انگشت حقیقت بر روی بوم "بودن" ـه .

   این نگاه ، تو رو میاره در متن اکنون . خودِ بودن . خودِ زندگی . و تو رو جاری میکنه تو لحظه لحظه های زندگیت. گاهی اشتباه ما آدمها اینه که زندگی و سعادت و حقیقت رو در جایی ورای اونجا و اونچه که درونش هستیم کنکاش میکنیم. مسیری عبث و سرابی طاقت فرسا و مقصدی وهم آلود و دست نیافتنی. ... و حال اینکه حقیقت همینجاست . در همین آنِ زندگی من . همین لمحه از زندگی تو !

 

    عادت بدی پیدا میکنیم در مسیر آموزشهامون . عادت به چیدمان هستی بگونه ای که ذهنِ جمعی بنحوی مسکوت ، ما رو بدان سمت سوق میده . و این چیدمان ها ، ما رو از بکر بودن محیطمون دور میکنه. و به همین سادگی اثر انگشت حقیقت رو از روی محیط اطرافمون پاک میکنیم. و اونوقت دیگه یشاخه گل ، تزیین گلدون روی میز اتاقمون میشه و حال اونکه پیش از اون لبخند خدا بود بر باغچه ی خونه. و اونوقت دیگه یه قلوه سنگ ، سرکوب خشم ماست بر سر یک انسان ؛ و حال اینکه پیش از اون نجوای سکوت ابدیت بود بر روی خاک ... 

    گاهی نظم هامون تو زندگی ، آوای دل انگیز متن زندگیمون رو خاموش میکنه . امروز سمت تازه ای از کلام "ذن" رو دریافتم. وقتی از اداره برگشتم و اسباب بازیهای پسر کوچولوم رو پخش تو گوشه گوشه ی خونه دیدم انگار محتوای عظیمی درونم پیچید. برخلاف روزهای دیگه که همیشه همسرم خونه رو در نهایت تمیزی و مرتبی نگهمیداره ، امروز همچیز اثر انگشت لحظه لحظه های بازی های کودکانه ی پسرم با همسرم در شب پیش بود ، و من میتونستم با نگاه کردن به تک تک اونها ، لحظه لحظه های شب قبل رو که پیششون نبودم دربیابم. انگار میتونستم ببینم تک تک لحظه های بازیهاشون رو ... انگار میتونستم صدای خنده های شادشون رو بشنوم. انگار هنوز عطر تنشون جاری بود در فضای اتاق ...

    چه اشراق بزرگی بود برای من . برای درک متن زندگیم . برای درآغوش کشیدن روح پسرم. برای بوییدن عطر همسرم . گاهی چقدر قشنگه بکر بودن چیزها . تو اون لحظه یاد این جمله از مکتب ذن افتادم. و انگار اشراقی زیبا درونم نسبت به لمس حقیقت دست داد. 

 

     واقعا اگر حقیقت رو در همینجاییکه هستی نیابی ، پس کجا میخواهی آنرا بیابی؟ بزرگترین اشراق ، دیدن رود جاری زندگیست . بزرگترین الهام ، شنیدن نفس های خانواده ایست که در آغوش گرفته ای. بزرگترین مکاشفه ، دیدن روح پاک و بی قرارِ کودکانه ی عزیزانته . و بزرگترین سیر و سلوک ، نگهداشتن خودته در همین "حال" .

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۸/۰۵/۳۱ساعت 17:59 توسط هارپوكرات| |

 

 

 

 

      زندگی برای هرکسی نیمه شبهای زیادی رو رقم نمیزنه که میون یک بیابون ، لابلای نسیم سرد زمستون ، تنها در سکوت و سکر نیمه شب ، قدم بزنه. اما برای من رقم زده . سالهای سال ...

 

      با خودم فکر میکردم اگر این نیمه شبهای سرد و اون تنها قدم زدنها زیر نور ماه در زندگی من تقدیر زده نشده بود ، حیات چه طعم دیگری میتونست داشته باشه ؟ طعم حیات ، زاده ی چه سکوتها و چه رایحه هاییه ؟

      گاهی در لحظه لحظه های قدم قدم هاییکه لابلای نیمه شبهای زندگیت در خلوت میون خودت و ماه برداشتی پرسه میزنی و گستره ی وهم انگیز حیات رو در لمس نسیم سرد پاییزی روی گونه های برهنه ات مزه مزه میکنی . زندگی عجییییب مثل یک رویاست ...

 

      چقدر خشنودم که شب رو میشناسم. ماه ، اگر شبگردهای کویری زمین نبودند ، چه تنها بود ! چه رازهایی رو روی دوش خود تحمل میکنه زمین _ این معبود و معبد دیرین ماه _ .

      دیوانه ی شبم ... این انیس قدیم . این رازدار ساکتِ نرم. این رفیق امن بیابان زندگی . همیشه از خودم پرسیده ام که اگر شب نبود ، من که بودم ؟؟؟  گاهی کسانی در زندگی تو قدم میزنن که خوب که نگاه میکنی ، اگر نبودند تو برای خودت ، غریب تر از آب بودی برای ماه ... مثل شب.

 

      زندگی برای هرکسی نیمه شبهای زیادی رو رقم نمیزنه که میون یک بیابون ، لابلای نسیم سرد زمستون ، تنها در سکوت و سکر نیمه شب ، قدم بزنه. اما برای من رقم زده . سالهای سال ...

      آواره های شب ، جهان دیگری دارند. جهانی ناآشنا برای خوابگردان روز . غریب و مجهول همچون جنون رقصی در التهاب یک موسیقی ، برای یک ناشنوا ... چه کسی میدونه التهاب های دیوانه کننده ی  یک شبگرد رو ؟

 

      عمریه که بادهای سرد نیمه شب بیابون رو میشناسم. عمریه آغشته ام به مستی های نیمه های شب. عمریه که دچار شبم ...

 

      

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۷/۱۱/۲۳ساعت 5:52 توسط هارپوكرات| |

 

 

...

 

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۰۴ساعت 16:18 توسط هارپوكرات| |

منی که نام شراب از کتاب میشستم

زمــانه کاتب دکان مِی فروشم کرد ...




نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۳۰ساعت 8:49 توسط هارپوكرات| |



فریبت میدهد

بر آسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست .

حریفا !

گوش سرما برده است این،

یادگار سیلی سرد زمستان است ...



نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۲ساعت 15:36 توسط هارپوكرات| |


وقتیکه "من" ها ، میسوزند ، حتی پیش از آنکه "شده باشند" ...

وقتیکه گم شدن در رنگها ، حکم به پیدا شدن ، داشته باشند ...

وقتیکه هیچ "من" ای راهی نداشته باشد برای "خود" بودن حتی ...

وقتیکه هستی هم میمیرد در آینه ی این نفرین شوم ...

آنجا که بعدها ، همه ی هستی در چشم و قلب همین "من" های نفرین شده تعبیر و تفسیر میشود ...

زانو میزنم از درد بر زمین ...

و در عمق جانم صدایی مدام میپیچد :

"و اِذا الموؤدة سئلت بأی ذنب قتلت ؟؟؟ "

... آنگاه که از دختران زنده بگور شده میپرسند که : به چه گناهی کشته شدید ؟ ...


   لینک



نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۰۵ساعت 7:29 توسط هارپوكرات| |


     هشت سال پیش ، وقتی یه حادثه من رو برای دوماه خانه نشین کرد ، به توصیه ی دوستی روح آشنا و اهل دل ،‌ مکتوبات مکنونم رو که پیش از اون فقط برای دل خودم مینوشتمشون ، اینجا برای دوستانی که نامریی هستند به اشتراک گذاشتم . 

     اونروزها نمیدونستم که قدم گذاشتن به دنیایی که خودم خالقش هستم تا این حد سرنوشت من رو در دستان خودش خواهد گرفت ... و خدا میدونه که چه ها کرد از بد و خوبی با من ،‌این مغاک بیگذر ...

     

     تو این مدت هم با آدمهایی آشنا شدم که زندگیم رو به حضیض ذلت پرت کردند و نیز با آدمهایی آشنا شدم که فرشته گون زندگیم رو ارتقا دادند و پرواز رو بمن آموختند و قدم بقدم همراه و مونس روزهای سخت و تاریکم بودند. 

     تو این مدت ، اغلب سعی کردم به توصیه ی امام باقر علیه السلام ، دانش وحشی رو به فتراک قلم ، رام کرده و در جانم آرام آرام بنشانم. و این میان بواسطه ی معانی پنهان شده در پشت واژه ها ، دوستان خاص خودم رو پیدا کنم . همون روحهای بزرگ و متعالی که صرف بودنشان برایم تعالی بخشه . چه برام کامنتی بذارن و چه همیشه ساکت و پنهان باقی بمونن . انرژی ارواح ،‌ همزادهای خود رو میابند چه اینکه " الارواح جنود مجنده ".


     حال پس از اینهمه سال ، توصیه ی دو تن از دوستان به اینکه بجای اینهمه حرف زدن بهتر اینه که  سکوت پیشه کنم  ، این شائبه رو برام ایجاد کرد که نکنه نوشتن در این مغاک ، خود سد راهی باشه برای من . نمیدونم. از طرفی ترس از اینکه  مشمول آیه ی "یاایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون" باشم من رو باز میداره از کلام و از طرفی نیرویی مرموز من رو میکشونه به جلو ... 

      نمیدونم منی که خود رو  هارپوکرات نام گذاشتم چرا اینقدر قاصرم در سکوت ... چیزیست در درون ... چیزیکه عنانش نه در دستان منست ... و نمیدانم آن من کدام منست ؟ گاهی اراده ای بالاتر چیره میشه بر اراده ی انسان ... بقول استاد : ما چه میدونیم در عالم چه خبره ؟ این خداست که داره خدایی میکنه ...

      امشب با خود قرار گذاشتم که حداقل برای مدتی سکوت کنم و به سیاق سابق تنها برای خودم در دفتری مستور بنویسم . بعداز نماز دلم به دیوان حافظ متمایل شد . از باغبان هستی مشورت خواستم و دل سپردم به دیوان لسان الغیب ... و وای از لسان این لسان الغیب که همیشه پرده برمیدارد از غیب ها ...



بارهـــــا گفتــه ام و بار دگـــر میگـــویم        که من دلشده این ره نه بخود میپویم

در پس آینــه طوطی صفتـم داشـته اند         آنچه استــاد ازل گفت بگــو میگـــویم

من اگرخارم و گر گل،چمن آرایی هست        که ازآن دست که او میکشدم میرویم

دوسـتان عیب من بی دل حیــران مکنید       گوهــری دارم و صــاحب نظری میجویم

گرچه بادلق ملمع می گلگون عیب است       مکنـم عیب ، کــزو رنگ ریــا می شویم

خنده و گریه ی عشاق زجایی دگر است       میسرایم بشب و وقت سحر می مویم

حافظم گفت که خاک در میخـانه مبــوی

گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم



     تا دقایقی حیرتزده بودم از اینهمه صراحت ...

...


...


     نمیدونم توی هستی چه خبره ... فقط میدونم که:

           من خس بی سرو پایم که به آب افتادم                 او که میرفت مــرا هـــم به دل دریــا برد



همین ذکر ، امشب روزی منه از سفره ی جوشن کبیر...

همیشه با دلیلت دیوانه ام میکنی وقتی که هیچ دلیلی نیست ...

... یا دلیل من لا دلیل له ...


نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۰ساعت 1:0 توسط هارپوكرات| |


     در ابتدای آشنایی شیرینمان ، عطش آگاهی ، مرا سخت به همکلامی با تو میکشاند ، تا شاید جرعه ای از کلام نابت ، جان تشنه ام را سیراب کند ...

     اما در امتداد حضور پهناورت در جانم ، آموختم که تو را در سکوتت بیشتر میابم تا در کلامت . حال مدتهاست که گوشه نشین هم سکوتی با تو هستم ... و در کنج سکوتم چه انس ها دارم با تو ، و چه بیکرانها میپیمایم در امتداد نگاه تو .

     طنین معبد سکوتت ، آهنگ بیکران های زندگی من شده است ، باغبان باغ سیب ...


نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۱/۱۶ساعت 2:8 توسط هارپوكرات| |


حضرت علی (ع) : أخذ الله علی العلماء أن لا یقاروا علی کظه الظالم و لا سغب المظلوم ؛

خداوند از آگاهان و مطلعان پیمان گرفته که در برابر پرخورى ستمگران و گرسنگى ستمدیدگان سکوت نکنند .  ( نهج البلاغه خطبه 3)



     آیا نیست حسینی که دیگر بار پرده از کفر مسلمانان بردارد و رسوایشان کند ؟ آیا نیست حسینی که یکبار دیگر نهیب زند بر این جانهای خوابگرد خوابگرفته ، و بدانها بیاموزد که دیگر برای او برسرو سینه نکوبند بلکه برای خویشتن بنالند که تا این حد در جهل و فساد و تاریکی اسیرند و با این حالِ غرقه ، هنوز گمان میبرند که قومی اشرف هستند که یاوران موعود آخرالزمانند ...

     خنده ام میگیرد بر اینهمه ادعای در پس اینهمه جهالت !  آیا موعود یاورانی چنین کوته اندیش و پوچگرا میخواهد که به دربند بودن خود نیز اشراف ندارند؟!!!

...

آه از اینهمه لهیبی که در سینه خاموش مانده و در خود میگدازد ...  آیا حسینی نیست ؟ 

...

میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم ...


نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۸ساعت 15:43 توسط هارپوكرات| |


     این روزها چنان در هجوم باران های سیل آسایم که گاه در سکرش ،  دیوانگی و حیرانی هایی گریبانم میگیرد که  جایگاه واژه را در هستی گم میکنم . . . 

     سکوت تنها غاریست که بدان پناه برده ام . . . چه بگویم که هرچه گویم گویی حقیقتش را بر سر دار "واژه" کرده ام. واژه ها ، این مونسهای تنهایی های زندگیم ، اینروزها چه تنهایم گذارده اند . نمیدانم ، شاید اینجا سرزمینیست که بالهای واژگان توان پرواز در آن را ندارد . و شاید بالها سوخته اند و دیوارها شکسته . . . 


و اذالبحار سجرت  . . . 


...

نمیدانــــم چه میخواهـــم بگــــویم  ،  زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس بازست و افسوس ، که بال مرغ آوازم شکسته است


نمیدانــــم چه میخواهـــم بگــــویم  ،  غمی در استخـــوانم میگدازد

خیــال ناشناسی آشنا رنگ  ،    گهی میســــوزدم گــه می نوازد


درون سینه ام دردی است خونبار ، که همچون گریه میگیرد گلویم

غمی اشفته دردی گریه آلود    ،   نمیدانم چه میخواهــم بگـــویم


نمیدانم چه میخواهم بگویم . . . 


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۲۲ساعت 1:1 توسط هارپوكرات| |


ره کدامست غریبه ؟

نگاه ها سنگینند ، 

دستها سرد ؛

و جاده ها تهی از قاصدکی که خبر می آرد از آخرین شقایق وحشی سرزمین باد . . . 


ره کدامست غریبه ؟

 عمریست آواره ی تنهایی خویشم ، مگر شقایق را بیابم . 

نمیشناسمت . . . اما ، نمیدانم چیست در پشت دره ی سکوتت که مرا بی تاب جذبه ای میکند که از ژرفای چشمانت موج میزند  !

عمق چشمهایت هراسناک است ،

و سکوتت سنگین .

و من حیران آسمان و خاک . . . 


باد پیوسته مرا میخواند و نشانی نیست در این کویر وحشت ، جز سکوت تو !



آه غریبه  !

تو شقایق خاموش من نیستی ؟



نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۷ساعت 16:35 توسط هارپوكرات| |



     اسلوبهایی تعریف شده و خاص ، که بر آمده از فطرت ماورایی آدمیست ، حدود اخلاق و معنویت را برای آدمی تبیین میسازد . چنانکه خداوند متعال در قرآن مجید میفرماید :  " . . . فالهمها فجورها و تقواها " .

     حال در این عصر سرد و سیاه ، حادثه ای شگرف در حال بوقوع پیوستن است . حادثه ای بس یهودایی . "همه چیز" به اباحه میرود در قبال یک مشت دلار . . . . !!!


     هان ای یهودای تاریخ !

     از خواب گرانت بر فراز پست صلیب برخیز ، و نظاره گر باش که قوم این عصر ، همانها که به وسعت یک تاریخ به مزمت تو می نشستند ، همه اینک به اقتدای تو برخاسته اند !   و نه فقط مسیح ، که تمام آرمانهای مسیح و مسیا را ، که همه در ذات خویشتنشان نهادینه بود ، بباد مشتی دلار داده اند . . . 

     هان ای یهودا  !

     تو با سکه های نقره ات چه کردی که اینان با سکه های طلاشان کنند ؟ 


     چشم بسته ایم بر تاریخ . و دیگر گورهای فرعون و قارون را ، نه از سر عبرت مینگریم . که این روزها ، دیدار مقبره های این اهریمنان ، اسباب فخرفروشی جهانگردان نابینایمان گشته است . جهانگردانی که " سیر میکنند در زمین " اما نمیبینند عاقبت کسانیرا که پوشاندند حقیقت دلربای آفرینش را . 

     امروز ، امواج دانش شیطانزده ی اقتصاد ، چنان بر پای بشر پیچیده که تنها آنانکه در کشتی فقر بسر میبرند از امواجش در امان مانده اند . چه اینکه دیگر رمقی برایشان نمانده بر کشیدن آهی ، تا سودایش کنند ... و به جبر تاریخ ، فقرشان  فخرشان شده است ! 

     حقیقتا برای یک بار با خود بیندیشیم :

*    وسعت شرک و بت پرستی تا کجاست ؟

*    " کل درهم عندهم صنم "  از چه روی بر زبان رسول خدا برای وصف مردم این زمان جاری شد؟

*    ماهیت پول چیست ؟

*    آیا حقیقتا پول تعیین کننده ی میزان بهره بردن انسان از دنیاست ؟

*    به کجا میرویم ؟

     . . . 



نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۳۰ساعت 15:8 توسط هارپوكرات| |


      جنگی سخت در پی دروغی بزرگ در راه است . دروغهایی آنقدر بزرگ که اکثر مردم جهان آنرا باور کرده اند . چه اینکه دروغ هرچه بزرگ تر ، باورش راحت تر !


      قطعه ای که لینک دانلود آنرا برایتان گذارده ام ، قسمتی از مستند فوق العاده ایست که الکس جونز مستند ساز برجسته ی آمریکایی در مورد فریب بزرگ جامعه ی ایلومناتی ، تحت عنوان " فریب اوباما" ساخته است . این مستند بقدری مملو از رازهای تاکنون مکنون مانده ی ایلومناتی در ایالات متحده است که آنرا بسیار جذاب و روشنگر ساخته ، و شخصا بدوستان توصیه میکنم این فیلم مستند را بطور کامل ببینند . 


دانلود قسمتی کوتاه از مستند (با حجم 7 مگابایت )


دانلود فیلم کامل " فریب اوباما " ( با حجم 900 مگا بایت با زیر نویس فارسی )


نوشته شده در جمعه ۱۳۹۱/۰۵/۲۷ساعت 14:11 توسط هارپوكرات| |


      دیگر چیزی نمانده ای همسفر . زود است که این کوههای پرهیبت اما پوشالی فرو ریزند . هنگامه ی قیامت نزدیک است. دیری نپاید که دریاهای دانش های دروغین آتش گیرند . چه سالهاست که در انتظارم . . . چه خون دلها که نخورده ام از سادگی بشر امروز  . . . 

      دیگر راهی نمانده ای همپای راههای طولانی انتظار . زودست که دست در دست ، بساحل آرام هستی ، نظاره گر شعله های سوختن دانش های دروغین و کوته نظرانه ی عصرمان باشیم . عصر ستاره های شیشه ای. عصر کوههای پوشالی . زمانه ی دریاهای سرابین . 

      اگر . . .  و اگر که میدانستیم دانش های ناب ، تا چه اندازه متفاوت ، و گاها در تضادند با علوم تحریف شده و فراگیر عصرمان . 

      تاریخمان همه دروغ و پرده پوشی و تحریف . تاریخ پادشاهان است نه تاریخ توده ی مردمی که اجسادشان به ظلم بر روی هم انباشته گردیده تا اهرام و کاخهای مستکبران ، سنگ به سنگ بالا برود . تاریخی تماما فاسد شده و متعفن از دروغها و تزاویر کاتبان جیره خوار ستم پیشگان . و وامصیبتا که به اخذ مدرک کارشناسیش بر خود مینازیم . . . اندوها  . . . فریادا . . . چه جهل خاموشی . . . 

      و حال آنکه تاریخ خداوند نوشته ، در کنارمان هست . کافیست بدان نظر افکنیم و ببینیم که خداوندگار هستی تاریخ ارض را بر مبنای دین و مرسلانش میسراید نه بر مبنای مشتی مفسد و مستکبر . بشر را امت واحده میداند نه برمبنای  این تقسیمات تکثر گرانه ی زورگویان تاریخ که از این تکثرگرایی و تفریق ملتها بهره ها بردند. 

      علوم اجتماعی و جامعه شناسیمان همه بر مبانی هجویات عده ای است اومانیست که تمام هستی را بر پایه ی نفسانیات بشری میدانند که پروردگارش ، او را آغشته به خسران معرفی میکند ، مگر که خدایش در رحمت خویش گیرد . کودکان و جوانانمان را عمریست بدست نوشته های در شرک خفی فرورفته ی عده ای پوچگرای ملحد سپرده ایم و چه دلخوشیم از سوادهایی که روز بروز بر آنها اضافه میشود . و الحق که همان کلمه ی سواد برایش صدق میکند : سیاهی ها بر روی سپیدی . . .  بیاد کلام امام باقر علیه السلام می افتم که میفرمودند : روزگاری میرسد که از دین جز سیاهی بر سپیدی چیزی باقی نمیماند . . . 

      فرزندانمان را به سیستمی میسپاریم که خروجیش اومانیست است . و دیگر مگر میتوان برای این جوان درس خوانده ی مدرک گرفته ی باد کرده ی آغشته به شرک خفی ، از عبودیت و تسلیم و خشیت کلامی گفت ؟ زمانه دیگر از منظر او بالکل عوض شده . امروز برایش روز ساینس است و تفاخر بر مشتی سراب!

      اینکه میگویم سراب ، نپندار که از روی اغراق است . اگر میشد برایت بگویم از پرده هایی که بر حقیقت کشیده اند و میدیدی آنسوی پرده را . . .  آنسوی مغاک بیگذر را . . . اگر میشد . . . اگر میشد  . . . افسوس که بیگذرش کرده اند . . . مگرکه خداوند چشم دلمان بگشاید.

      علوم هستی همه دیوانه وار بر تحریف رفته اند . فیزیکمان همه بر پایه ی مشتی توهم استوار شده . حقیقت ناب درونش را برای ما با سحر پوشانده اند و خود در جزایر مخفیشان ، بر دانشهای حقیقی تمرکز کرده و بر جهلی که مارا سرگرمش کرده اند میخندند . ما را به انیشتن های فاسد سپرده اند و این هیولاهای تاریخ را چنان برایمان زیور داده اند که دانشجوی ما آنها را اصنام خویش میداند . دانش جو ؟!! دانش ؟!!!

     پزشکیمان بشدت جاهلانه و ملحدانه شکل گرفته . همه بر مبنای تکه ای جسد پایه ریزی شده و در هجویات خود فرو رفته ؛ آنچنان که انگار نه انگار انسان بیشتر روح است تا جسد . این علم شگفت ، چنان به ویرانی و فساد سوی گرفته که دیگر کسانی که پزشک نام میگیرند دردها را نمیشناسند و هرچند که متوسل به گرافهای گوناگون رنگ آمیزشان میشوند باز هم در نهایت از سر جهل و بی دانشی میگویند: "از اعصاب است" . ای اف بر جهل مرکبشان که خود هم نمیدانند در چه دامی افتاده اند . . . 

     دیگر از چه بگویم ؟ از علم دین و بینش اسلامیمان که بر سیاست روز استوار شده و دقیقا آنچه را که هدف گرفته همان بینش توحید است ؟ یا از مهندسیمان که دیگر بوی مهربانی و روح خدا و انرژی هستی بخش از آن رخت بسته ؟ از روانشناسی مظلوم بگویم که بر پایه ی نفسانیات عده ای دیوانه و سراسر عقده شکل گرفته  که هیچ از معرفت نفس انسان و خدایش نمیدانستند ، یا از . . . . 

      وای . . . چقدر خسته ام از نگاه کردن به شنای غواصان سراب . . .  چقدر اندوه خورده ام در خلوت هایم . . . چقدر حسرت خورده ام بر عمرهایی که میگذرند بر وهم . هرگز نمیتوانم به کلام توصیف کنم وجد هایی را که از دانشهای ناب میتوان گرفت . دانشهایی که حتی گشوده شدن یک پنجره از آن ، چنان درک و بینشی از هستی برایت میگشاید که بر این سرگشتگی های دیوانه وار همنوعانت  نه خنده ، بلکه میگریی . زجر میکشی . . . میسوزی . . . 

     بی پرده بگویم ای دوست : خر عصارمان کرده اند . بر گرد توهمی خیالی میگردانندمان . و خیال میکنیم که راه ها میپیماییم و مقصدها فتح میکنیم . عصر نور که رسد اما ، درمیابیم که خوابگردانی بر گرد خیالی چند بیش نبوده ایم . فریبمان داده اند سالها . پس کی برخواهیم خواست ؟


. . . . 



            اما دیگر چیزی نمانده . . . زودست که کوهها فرو ریزند و دریاها آتش گیرند . . . 

      صبح امید و فرو ریختن ستاره های شیشه ای نزدیک است انشا الله . . . 

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۱/۰۵/۰۹ساعت 6:26 توسط هارپوكرات| |


      دوسال پیش ، توی اون زمستان سهمگین ، وقتی پا به این خونه میذاشتم ، اندوهی بسیار سهمگین بر دلم سنگینی میکرد . اندوهی اونقدر گران که گمانم به درآمدن از اون نبود ....

      حالا  امشب رو میگذرونم و حال آنکه آخرین شبیه که تو این خونه بیتوته کرده ام و آخرین شبیه که این تن خسته رو بر این تخت خسته تر از خویش رها میکنم . 

      و امیدم به خداوند متعاله ...

      همون خدای یوسف در چاه . . .


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۱۲/۱۷ساعت 0:49 توسط هارپوكرات| |


     دیروز ، چیزی رو در محل کارم دیدم که طرحی از یک لبخند رو بر لبانم نشوند . لبخندی که خودم هم مفهوم حقیقیش رو نفهمیدم . 

     شخصی برای ارسال محموله ای به مالزی به قسمت کارگوی فرودگاه مراجعه کرده بود . وقتی چمدانها  از دستگاه X-Ray رد میشدند متوجه شدم که کل محموله ی ایشون پوشاکه . از ایشون سوال کردم که بارشون چیه ؟  در جواب گفت : مانتو و ساق دست !

     متعجب شدم . پرسیدم مانتو و ساق دست برای مالزی ؟!

     گفت : دوتا دختر من تو مالزی دانشجو هستند . و حجاب خاصی رو برای تحصیل تو اونجا انتخاب کردن که تشکیل شده از یه مانتو ی بلند روشن ، یه روسری روشن و یه ساق دست سفید که تا مچ دست رو میپوشونه. چند وقتیه  دانشجوهای مسیحی اون دانشگاه ، با هماهنگی یکی از اساتید دانشگاه با من تماس گرفتن که براشون از این مانتو ها و ساقهای دست ارسال کنم . گویا همگی از این نوع حجاب خوششون اومده و قرار گذاشتند که همهگی بصورت متحد الشکل از همین نوع  پوشش استفاده کنن . من هم دارم براشون میفرستم . . . 


     اون لحظه ، هیچ چیز جز سکوت برای پیوند مرموز دو روح کارساز نبود . طرحی از یه لبخند مبهم روی لبهای من نقش بسته بود . لبخندی که نمیدونستم از غمه یا از سرور . تنها به این می اندیشیدم که انسان موجودیه که با حق انتخاب به عالم وجود راه یافته . چقدر زیباست که تا اون حد از آزادی برخوردار باشه که بتونه هویت اصلیش رو با انتخابش نشون بده . 


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۱۰ساعت 12:44 توسط هارپوكرات| |


چقدر  دردناکه دیدن تبسم های افسرده ی گلی پاک و معصوم  . . . 

و چقدر کریهه دیدن قهقهه های مستانه ی پوچ عده ای که درد را نچشیده اند ؛ درد را فقط بازی کرده اند . . . 


     لینک


پ ن : 

این لینک رو در windows internet explorer  و  یا firefox  باز کنید .  متاسفانه در chrome فونتها قابل مشاهده نیست . 


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۳ساعت 13:32 توسط هارپوكرات| |


     بی تو اما 

                 به چه حالی من از آن کوچه گذشتم . . . 



نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۰۹ساعت 0:5 توسط هارپوكرات| |


ابتدا این مطلب رو  بخونید :

لینک 


     خیلی خوشحالم که سالها پیش استفان و دیگر همراهانش در مسیر یگانگی با بیکران هستی ، من رو با چنان عظمتی آشنا کردند که تقدیر این یکتا زندگیم رو نسپردم به دست چندتا سوال و چهارتا رقم تا ده تا احمق هیچی ندون سرنوشت زندگیم رو بدست بگیرن . 

     خدا رو شکر خیلی زود فهمیدم که سرنوشت رو باید بدست کی سپرد . 

     خیلی شاکرم از خدا که من رو به روزمرگی رها نکرد .


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۳ساعت 12:54 توسط هارپوكرات| |


     شنیدم  در روزهای لگدمال کردن دختری در سوگ پدر ، دختری را در سوگ پدر لگدمال کردند . . . 

و چه شوم است اگر که دلی در چنین داغی نمیمیرد . یاد کلام امیر  که در خطبه ی خویش بهنگام نهروان ، از داغ ربودن خلخال از پای دختری یهودی سخن گفت . . . 

اما چه شوم تر است که آنچه لگدمال گشته ی انسان امروزست ، چیزی به مراتب گسترده تر از پاره های یک اندام است . . . سخن از لگدمال ماهیت هاست . . .  . . . 

بگذریم . . . 

دلها خاموشند . . . 


     چه میشد میتوانستم از آنچه میبینم سخن بگویم ؟  اما افسوس که فریاد هایم همچون سکوتند . گویی طنینشان خاموش است برای مردم این شهر . فریادهایم همه در ظلمت سنگین سکوت دهر میمیرند . من که از بازترین پنجره ام با مردم این ناحیه صحبت کردم ، حرفی از جنس زمان نشنیدم . . . 

     زمانه ایست که هنوز از دختران زنده بگور شده میپرسند : به چه گناهی کشته  شدید ؟!  و هنوز دختران زنده بگور شده نمیشنوند ندای سوال کننده را . که سرما سخت سوزان است . . . 

     پس من از چه فریاد برآرم ؟ اینجا گوشی برای فریادها نیست . اینجا شهر خاموش روزمرگیست که مردمش دلخوش به آب دادن به گلدانی سفالینند . . . و نمیدانند که خورشید است که بر زمین افتاده . . . 


پ ن :

  شب آرزوها بود و آرزویی جز  " او " نبود .


نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۱۹ساعت 23:1 توسط هارپوكرات| |

     سالها چقدر سریع میگذرند در دهر من . بازهم خرداد . نیمه شبهای جنون و بی تابی . ایام قدر بی مقدار من. تقدیرهایی که میپیچند بر اندام خسته ام ، چونان نیلوفر وحشی باد بر اندام بید مجنون . و من آن مرد خاموشم . آن جنون بی انتها .

     شبهای خرداد همیشه طنین انداز سالهای جنون منند . سالهایی که دل به تقدیر هراسناک روح سپردم . و تن را فرسودم در آوارگی زمانم . و زمان من ، چه رازآلود ، زوزه کشان میتاخت در هستی مهیب روح .

     هنوز هم دیوانه ام . خردادها که میشود ، دیوانه ام . جنون سراسرم را فرامیگیرد . نمیدانم چه کشید روح سرکشم ، آنگاه که در چنین شبی ، بال در زنجیر ، راهی دنیای خاک گشت . . . 

     جنون محضم امشب . . .

     . . . 

  "  شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد 

     و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا میروبد.

     بوی هجرت می آید . . . 

     . . . 

     باید امشب بروم . 

     باید امشب چمدانی را که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم

     و بسمتی بروم که درختان حماسی پیداست 

     رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند . . . 

     . . . 

  

     من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

                                                        حرفی از جنس زمان نشنیدم .

     هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.

     کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

     هیچکس زاغچه ای را لب یک مزرعه جدی نگرفت . . .


     من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد

     وقتی میبینم " حوری " _ دختر بالغ همسایه _

     پای کمیاب ترین نارون روی زمین 

     فقه میخواند . . .   "


     چیزهایی هم هست . . . 

     چیزهایی . . . 

     آن چیز دگر . . . 

     چه آشفته ام این شب . و کدام شب زندگی برای من خالی از آشفتگی بوده است ؟

     جنون لبالبم کرده از حس " بودن " !

. . .

-------------------------------------------

     تو 

     . . .  چرا به آغوشم نمی آیی ؟


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۱۱ساعت 0:30 توسط هارپوكرات| |


     «روزگاری خواهد آمد که مردمانشان به پراکندگی مصمّم باشند و از هماهنگی و اتّفاق‌نظر و اتّحاد به دور شوند. آن‌چنان به قوانین اسلامی بي‌اعتنا بشوند که گویی آنان خود پیشوای قرآن بودند نه قرآن پیشوای آنها. از حق جز نامی نزد آنها نمانده باشد و از قرآن جز خط و ورقی نشناسند. بسا یکی در درس قرآن و تفسیر وارد شود، هنوز جا خوش نکرده از دین خارج شود و چون در آخرالزّمان دینتان دستخوش افکار گوناگون و روایات جدید شود، کمتر کسی از شماست که دینش را حفظ کند.»

روزگاری می آید  که دینتان: پول، قبله‌گاهتان: زنان و کاسبانتان: رباخوار مي‌شوند. دین خدا تکّه تکّه خواهد شد. سنّت من در نزد آنان بدعت و بدعت در نزد آنان سنّت باشد، شخصيّت‌های بزرگ در نزد آنها حیله‌گر خوانده مي‌شوند و اشخاص حیله‌گر در نزد مردم، با شخصيّت و وزین خوانده شوند.

      نه خود را در پناه اسلام دانند و نه به کیش نصرانی زندگی کنند. بازرگانان و کاسبانشان رباخوار و فریبکار و زنانشان خود را برای نامحرمان بیارایند.

     مؤمن در نزد آنان حقیر و بي‌مقدار مي‌شود و فاسق به پیش آنها محترم و ارجمند باشد، کودکانشان پلید و گستاخ و بي‌ادب و زنانشان بي‌باک و بي‌شرم و بي‌حیا شوند، پناه بردن به آنها خواری و اعتماد به آنان ذلّت و درخواست چیزی از آنها نمودن، جامة درویشی به تن کردن و مایة بیچارگی و ننگ است. در آن هنگام خداوند، آنان را از باران به هنگام، محروم سازد و در وقت نامناسب، بر آنها ببارد.
  
   در آن روزگار است که خداوند، آنها را به چهار بلا مبتلا سازد. نخست: تجاوز به ناموسشان؛ دوم: هتک حرمت از ناحیة زورمندان و ثروتمندانشان؛ سوم: خشکسالی؛ چهارم: ظلم و ستم از جانب زمامداران و قاضیانشان.

     اصحاب از سخنان آن حضرت سخت به شگفت آمدند و گفتند: یا رسول الله! مگر آنها بت‌پرست هستند؟ پیامبر(ص) فرمود: «آری، هر پول و درهمی به نزد آنها بتی است که در حدّ پرستش به آن تعلّق خاطر دارند. آن‌چنان از علما بگریزند که گوسفند از گرگ گریزد.»

      هیچ دیندار، دینش برایش سالم نماند جز اینکه از قلّة کوهی بگریزد یا از سوراخی به سوراخ دیگر پناه برد چون روباه که با بچّه‌هایش چنین کند و  این آخرالزّمان باشد.
      چون این وضع پیش آید عزب بودن و تجرّد حلال شود، در آن روزگار است که مرد به دست پدر و مادرش تباه و گمراه شود و اگر پدر و مادر نداشته باشد به دست زن و فرزندش و اگر زن و فرزند نداشته باشد، چه بسا هلاکت و تباهی‌اش به دست خویشان و همسایگانش باشد، که او را به تهیدستی و فقر سرزنش کنند و بترسانند و تکالیفی بر او نهند که وی از عهدة آن بر نیاید تا گاهی که او به پرتگاه‌های هلاکت سقوط کند.

     «چون در آخرالزّمان دینتان دستخوش افکار گوناگون گردد، بر شما باد که همچون بادیه‌نشینان و زنان دینداری کنید که به دل‌هایشان دیندارند و دین آنها از آلایش به افکار مصون ماند.»


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۲۸ساعت 16:37 توسط هارپوكرات| |


     چه عجیب و گیراست تاثیر همنشین در آدمی .  به آرامی و نرمی تو را سوق میدهد . تا بینهایت اوج . تا بی نهایت قعر .  همان همنشین ساده ی من . همان هم صحبت ساده ی تو . 


    نیمه شبی است ، در سکوت و تاریکی بیابان . چه سرشارم از خلوت و تنهایی . چه خشنودم از اینکه این شبهای روشن بیابان ، هنوز کورسوی شمعی ست بسوی خدا . چه سعادتمندم که خدای لطیف ، این تنها کهف خلوت را در این غوغای پیچیده ی زمان ، برایم ارزانی داشته ، تا در سکوتش ، و تا در خلوتش ، هنوز او را بخاطر بیاورم . که سرمای زمان و زمانه ، سخت نسیان آور ست . 

     همنشین غریبی ست کویر . مونس عجیبی ست شب . چه شگفت و گیراست تاثیر همنشین  بر آدمی .  نیمه شبهای دلم در هجوم کیست ؟


پ ن :

     یاد باد نیمه شبهایی که با تو گذشت ، همنشین قدیمی . . . 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۰۵ساعت 20:54 توسط هارپوكرات| |


     چه مدتها میگذرد از آخرین زمانی که چشم در چشم کسی دوخته ام . . . 

     چه مدتها میگذرد که چشم در چشم کسی نمیشوم دیگر .

     وقتی که فهمیدم چشمهایم میسوزاند . . . 

. . . 


     چه مدتها میگذرد . . . 

     چشمهایم بی فروغ شده اند دیگر .

     مانده ام در حسرت چشمی که ، شعله ور کند دیگر بار چشمان مرا .

     نگاهم خاموش است .



نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۳۱ساعت 10:41 توسط هارپوكرات| |


     بشریت طغیان میکند همچون طوفان . اما من در خلوت و سکوتم آه میکشم . چون خوب میدانم که طوفان گذراست و اما آه بسوی پروردگار در راه . 

                                                                                 جبران


لینک مربوط :   هوشیار باشید!

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۱/۲۳ساعت 0:11 توسط هارپوكرات| |

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی ست

. . .


نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۱۸ساعت 17:1 توسط هارپوكرات| |

چگونه خاک نفس میکشد ؟

بیندیشیم  !


چه زمهریر غریبی 

شکست چهره ی مهر

فشرد سینه ی خاک

شکافت زهره ی سنگ

پرندگان هوا دسته دسته جان دادند 

گل آوران چمن جاودانه پژمردند .

در آسمان و زمین هول کرده بود کمین

به تنگنای زمان ، مرگ کرده بود درنگ !


به سر رسیده جهان ؟

پاسخی نداشت سپهر . . . 


دوباره باغ بخندد ؟

کسی نداشت یقین !


چه زمهریر غریبی !

چگونه خاک نفس میکشد ؟

ــ بیاموزیم :


شکوه رستن ، اینک

طلوع فروردین 

گداخت آنهمه برف

دمید اینهمه گل 

شکست اینهمه رنگ


زمین به ما آموخت :

ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم .


مگر کم از خاکیم ؟؟ !

نفس کشید زمین ،

                        ما چرا نفس نکشیم ؟!


پ ن :


     عیدی در دلم نتابیده که به دوستان عزیزم مبارک بادش گویم . قرن هاست که منتظرم بهاری را که عید باشد . بهار ها میگذرند بی آنکه جان نفس بکشد در بطن جهان . 

     لیک دلخوشیم به تنفس زمین . همین زمین خسته که با نفسهای سنگین خود ، هنوز هم با بشر نجوا میکند انتظار خویش را برای آمدن عید .  هنوز منتظرست زمین . هنوز چشم براه است زمان . من هم دست میدهم بدست جهان . و تو ای دوست ، دست بنه بدستان نزدیک و منتظر ما . باشد که گرمای اشکهای چشم براهیمان ، دستان رخوت گرفته را گرما بخشد ، تا دلی در نومیدی نمیرد . 


خاک جان یافته است .

بازکن پنجره ها را 

و بهاران را 

                  باور کن   !


و  نیایش واپسین :

   ای خداوند   !  

   این بهار ، آخرین بهار  باشد بی او

   تاب بسر آمد . . . 


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ساعت 18:19 توسط هارپوكرات| |


ریشه در اعماق اقیانوس دارد 

                              شاید این گیسو پریشان کرده

                              بید وحشی باران .

یا نه ، دریاییست گویی ، واژگونه ، برفراز شهر

                              شهر سوگواران .

هرزمانی که فرومیبارد از حد بیش

ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر ، با تشویش :

ــ رنگ این شبهای وحشت را 

                              تواند شست آیا از دل یاران ؟

چشم ها و چشمه ها خشکند .

روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ،

همچنانکه نام ها در ننگ !


هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد .

آه باران ، ای امید جان بیداران !

بر پلیدی ها ــ که ما عمریست در گرداب آن غرقیم ــ

                                          آیا چیره خواهی شد ؟

    

                                                                                                      مشیری عزیز


پی نوشت :

      وبلاگ دوست بسیار عزیزم " جنون " بنام " چشمهای بی فروغ "  رو پاک کردند . یه دفترچه خاطرات شش ساله رو که در حکم اسلامی،  مایملک اون محسوب میشد ، براحتی و بدون حتی محکمه ای پاک میکنند ، تنها به جرم یک جمله در همدلی با مادران داغدار فرزند،  در سالی که گذشت . . . 

      و من موندم که آیا این حاکمان مال و نفوس این مردم نجیب ، گمان میکنند که با پاک کردن یک وبلاگ ، سرپوشی گذاشته اند بر فسادهای خود ؟!!!

     نه  .هریک از این شقایقها که اسماعیلشان به ناحق قربانی میشود ، سنگی ابابیلی خواهند شد که بر سر آنها خواهد بارید بزودی انشا الله . 

     که عالم ، خدایی دارد  عادل و حاکم . هرچند بسیار صبور بر فساد مفسدان . 


نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲۳ساعت 10:15 توسط هارپوكرات| |


     كوچه اي هست كه درآنجا، 

     پسراني كه بمن عاشق بودند ، 

     هنوز باهمان موهاي درهم وگردنهاي باريك و پاهاي لاغر،

     به تبسمهاي معصوم دختركي مي انديشند كه يكشب اورا باد باخود خواهد برد... 

                                                                                                   (فروغ _ تولدي ديگر)



نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۱۸ساعت 10:4 توسط هارپوكرات| |



میدونید گاهی در دل مسائل عادی و پیش پا افتاده ایکه زندگی ما رو در بر گرفته اند ، و به عادی ترین مسائل و بنوعی عرف  و یا حتی قانون زندگی ما تبدیل شده اند ، اسراری نهفته که فهمیدنش بسیار تکاندهنده است ؟


     بنظرتون ، چرا سیستم زندگی امروز ما ، بگونه ای طراحی شده که همگی ، میبایست از یکی از بانکها ، بنوعی وام دریافت کنیم ؟ 

     چرا  گرفتن وام ، اونقدر عادی شده که بصورت یک قانون اقتصادی پیش پاافتاده در زندگی روزمره ی ما در اومده ؟ بگونه ایکه این جمله رو همه میشنویم که :  اگه وام نگیری هیچوقت زندگیت تغییر نمیکنه و پیشرفت نمیکنی . 

    با وام بانکی ،  بنای زندگی و ازدواجمون رو میذاریم . ( این یه حق قانونیه که دولت مهربونمون بهمون میده ). با وام اشتغال پیدا میکنیم . با وام ، خونه میخریم و با وام تعمیرش میکنیم و با وام ، براش وسایل و تجهیزات میخریم . و حتی با وام قبر میخریم . منزل آخرت !!!


     براستی آیا تا بحال از خود سوال کرده اید که چرا  ؟

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۰۳ساعت 15:45 توسط هارپوكرات| |

بسم الله الرحمن الرحیم . 

    در صحنه ی سیاست ، مخصوصا سیاست نوین ، آنچه مردم ، در صحنه میبینند حاصل ایدئولوژیها و تئوریهای پیچیده ایست که در پشت صحنه تصمیم سازی شده و در نهایت ، بصورت ترفندها و حوادث و سیاستها ، با عواملی که در قشر خارجی آن لایه های پیچ خورده در هم ، اجرا میشوند و در جریان همچون رود خود ، قشری از مردم را هم که از نظر عاطفی و احساسی و عقیدتی ، یا بصورت اعتراض و یا بصورت پایبندی به مرامی خاص ، با آن همسوست ، با خود همراه میکند . 

     یکی از پیچیده ترین این سیاست سازی ها در سال گذشته اتفاق افتاد و باعث بروز حوادثی شد که ایران عزیز را به دودستگی خاصی کشانید . در باب حوادث ذکر شده مسائل گوناگون و گسترده ای از شخصیتهای سیاسی مختلف شنیده شد که هریک پدیده را از زاویه ای مورد نظر قرار داد . 

     کنفرانس صوتی زیر ، مربوط به سخنرانی یکی از عناصر وزارت اطلاعات کشور بنام " مشفق "میباشد که  بنابر مصالحی ، و با کسب اجازه از مقام رهبری ، در جمع فرهیختگان و نخبگان فرهنگی استانها ، پس از ایراد آن در مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی ، برگزار  شد . 

     اینکه بعدها ، سازمان اطلاعاتی کشور ، در مورد حزب کنونی قدرت چه خواهند گفت بماند . در دنیای آزاد من ، نه احزاب مهمند و نه اشخاص مقدسند . آرمان اسلام ، بسیار بزرگتر از آنست که در قالب تقدس اشخاص و فرقه های کوچک بگنجد . هدف بزرگ ولایی اسلام ، جهانی بدور از کوچکترین استکبارست . جهانی به آرامش رسیده از بندگی خدا و انکار شیطان جن و انس . و  در این آرمان ، تنها یک شخص است که تقدسی الهی دارد ، آنهم از جنبه ی عبودیتش نه مخلوقیتش . و او امیر آخر الزمانست . و دیگران همه به طفیلی وجود او موجودند و به میزان تقربشان بخدا و ولی او ، محبوب و مقبولند .   سخن کوتاه و السلام . 

*

   سخنران :  آقای مشفق ( از پرسنل وزارت اطلاعات کشور )

   موضوع :  پشت پرده ی حوادث پس از انتخابات از دید وزارت اطلاعات  

   مدت زمان :  2 ساعت و 18 دقیقه

   نوع فایل :  Wma

   حجم فایل :  8.70 Mb


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۸ساعت 14:32 توسط هارپوكرات| |

 

.  بسمک یا نور

  "  من درمورد دجال بشما هشدار میدهم. و هیچ پیامبری نبود مگر اینکه در مورد آن هشدار داده است . اما من چیزی بشما میگویم که هیچ پیامبری به قوم خود نگفته است . بدانید که او یک چشم دارد . و الله یک چشمی نیست . "                                                        پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم  - صحیح بخاری

      . . .  د رحقیقت آنها از قرنها پیش این کار را کرده اند . بطور سری ، هر جنگ ، انقلاب و بحرانی را مهندسی کرده اند که از آنجمله انقلاب کبیر فرانسه و تاسیس ایالات متحده ی آمریکا و نیز جنگ دوم جهانی بوده است . آنها هرچه را که شما میخوانید و یا میشنوید و میبینید ، کنترل میکنند . آنها با تلقین طرز فکر خود ، افکار تعداد کثیری از مردمان جهان را مدیریت میکنند . و شاید خود شما .  آنها در پستهای کلیدی قدرت نفوذ کرده اند و بطور کاملا سری ، نظام سیاسی جدیدی را پی ریزی کرده اند . که مصداق بزرگ آن که روبه ظهور است : " نظم نوین جهانی " . و همه ی اینها پایه ایست برای ظهور یک ایده . یک شخص . یک پادشاهی جهانی . دجال .

      متن  فوق قسمتی از یک تحقیق  بزرگ و جسورانه است  پیرامون فرقه های سری اما بسیار قدرتمند تحت عنوان  " ایلومیناتی " ها  و " فراماسونری " ها که  در پی ایجاد یک حکومت شیطانی جهانی ، از قرنها پیش در فعالیتهایی بسیار منظم و دقیق و پیچیده بوده اند . 

      دو کارگردان  انگلیسی بنام  های  Noreagaa & Achernah  بدور از تعصبهای قومی و یا دینی ، صرفا برای بیداری هرآنکه خواستار بیداری از هیپنوتیزم بزرگ ایلومیناتی ها ست ، سریال مستندی تحت عنوان " ظهور  - The arrivals "  را تهیه و بر روی اینترنت انتشار داده اند که از زمان پخش ، بارها و بارها هدف فیلترینگ و خرابکاریهای رسانه ای قرار گرفته است . 

     اگر خواستار بیداری از این خوابگردی بزرگ هستید و یا اگر حداقل دوست دارید تحت نفوذ فکری هیچ فرقه ای نباشید ، پیشنهاد میکنم این سریال را تهیه و یا دانلود نمایید . 

      لینک کامل کلیپها در  " سایت موعود " قرار داده شده است . تراکها اغلب حدودا 10 دقیقه ای بوده  و کاملا مستند میباشد . 

    من به انتخاب خود و برای آشنایی بیشتر شما یکی از کلیپهای تکاندهنده ی آنرا بصورت کم حجم در لینک زیر قرار داده ام .  برای اطلاعات بیشتر در مورد این فرقه ها میتوانید این مطلب را بخوانید .

مدت زمان : 10 دقیقه

حجم : 5.8 مگابایت

نوع فایل : 3gp

برنامه ی پیشنهادی: Km Player

دانلود مستقیم 

پیشنهاد میکنم به هیچ عنوان دیدن این مستند رو از دست ندید . 

نوشته شده در جمعه ۱۳۸۹/۰۵/۲۲ساعت 11:16 توسط هارپوكرات| |

 

     دیشب پدر را نزدیک آسمان دیدم  ؛ و خود را در غفلت . بادها مرا تا کرانه های زندگی بردند و در ناسوت انسان غلتاندند . آنجا بود که بچشم دیدم بیچارگی انسان را در مقابل هستی .

     غروب بود و تن خسته از غم تنهایی انسان ! پدر را اما . . . پدر را دیشب تا پرواز دیدم . مهربان بود هستی . اما عربده ی مرگ تا اعماق وجودم نفوذ کرده بود . پدر را دیشب در آسمان دیدم . ترسیدم دیشب . ترسیدم .

      انسان در خواب بود . انسان کوچک بود . انسان ضعیف و مقهور بود . پدر اما . . . آرام در گهواره ی کودکی غنوده بود !

     بچشم دیدم افتادن مرد را . و آنگاه که کوهی فروپاشد ، حادثه ای شگرف رخ داده است . هرچند چیزی قابل ذکر نباشد . و انسان ،  دیشب ، چیزی قابل ذکر نبود .

     پدر را دیشب تا خدا دیدم . گمشده ام بود . کوله باری از کودکی . خیره بودم بر خورشید . خورشید شب تا مهر گسترده بود و آرام کرد سینه ی بیتابم را . من ترسیدم دیشب . من پدر را به کودکی دیدم .

     گاه ، حادثه ها چه شیوا میغرند غفلت انسان را . از بیهودگی بر خود پیچیدم . کاش اینقدر بیهوده نباشم . کاش "دیشب" در نسائم روحم بماند . کاش فردا نشود که بغفلت دوباره به زنجیر شوم . کاش پدر بماند . . .

.

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۰۴ساعت 0:7 توسط هارپوكرات| |

 

این زمــان در زیـر بـار کــوه منت میــروم

من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را

 

صائب

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۳۰ساعت 22:36 توسط هارپوكرات| |

        بقول سعدی:

          منشین با بدان که صحبت بد ، گرچه پاکی تو را پلید کند

          آفتـابی بدان بزرگـی را ، تکــه ای ابر ناپدید کـند

 

       همنشین ، چه عجیب سرنوشت انسان رو تغییر میده . یه همنشین ، میتونه دنیایی از عظمت هستی رو در نظرت بازیچه ای پوچ و خیالی نشون بده بطوریکه امر بهت مشتبه بشه و خودت هم نفهمی که داری حقیقت رو انکار میکنی . و گاهی یه همنشین ساده ، میتونه در کوچکترین چیزیکه در روزمرگی زندگیت بهش برمیخوری ، ابهت و عظمت و زیبایی بیکران هستی و خالقش رو برات به تصویر بکشه .

        بیاد دارم روزی دختری رو دیدم که یک سیب ساده رو که ما از کنارش راحت رد شدیم در دست گرفت ؛ نشست و خوب بوییدش . اونوقت سیب رو در آغوش گرفت و رو به آسمان کرد و با اوج احساس گفت : " خدایا شکرت که به من اجازه دادی این سیب رو بو کنم ! " . . .  ابتدا گمان بردیم که یه بازی بودو همه آرام خندیدیم . اما در امتداد سفر فهمیدیم که او در همه ی امور اینگونه بود . مخصوصا سیب !  . . . " سیب سرخ حوا "   !

      حالا شما حساب کنید همنشینی با یه چنین آدمی چقدر لطافت و ظرافت به نگاه انسان میده . و از اونطرف همنشینی با کسی که همه چیز هستی رو به تمسخر و انکار و اهمال میکشونه چه تاثیری میتونه در روح انسان بذاره ؟

        چقدر ساده بهشت و دوزخ در تبادلند . چقدر ساده و راحت دلهامون بهشتی و دوزخی میشه . همنشینی با ابراهیم ، آتشی به آن عظمت رو گلستان کرد . انس با خضر ، از یه دیوار مخروبه ، عظمت پنهان آه یتیم رو برای موسی بیرون میکشه . همنشینی با طلحه ، زبیر رو از یاری علی در روز تنهایی و بی کسی سقیفه ، به بنیانگزاری جنگ باامام زمانش در جمل سوق میده .

      تنها یه همنشینی ساده !  باورش مشکله ، اما هست . گاهی ما از تاثیر همون همنشین ساده بیخبریم . و این یه مطلب ثابت شده در علم روانشناختیه که القائات به انسان ، در متن وجودی شخص ، آنجا که بدان ضمیر ناخود آگاه میگویند مینشینه ، و شخص همیشه گمان میکنه که اون اعتقاد از درون خودش بیرون اومده ! این یکی از عجایب علم تلقینه که روانکاوان بسیار از اون برای درمان بیماران خود استفاده میکنند .

      با هرکسی دمخور میشیم . چه توفضای واقع و چه تو همین دهکده ی مجازی . خودمون رو تو ورطه ی هولناکی به باد میسپاریم . معنی سنگینی بود اگه  بتونی ببینی .

     خدایا ؛ خودت میدونی و میبینی که چقدر محتاج یه همنشین به رنگ خودتم . و نه به رنگهای پرفریب و رویایی این بازار مکاره .و نه به رنگ رقاصان گرداگرد خر افسونگر دجال !

     الها !

               محتاجم . . . میدانی  !

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ساعت 18:9 توسط هارپوكرات| |

 

آیا میتوان کسی را بخاطر عقیده ای که دارد مضروب و یا اعدام کرد ؟

 ***

بسمک یا نور

    جواب دادن به این سوال نیاز به بسط اون داره که با جهل عظیم من سازگار نیست . فقط میتونم تاحدی که توانمه در موردش بنویسم . سعی کردم در متون دینی اعم از شیعی و سنی تحقیق کنم و حاصل این تحقیق کوچک رو براتون بنویسم تا مورد استفاده ی بقیه ی دوستان هم قرار بگیره .

   عقیده اگر فقط در قلب باشه و نمود خارجی به خودش نگیره مسئله انگیز نیست و هر انسانی مختار در انتخاب عقیده و سلوک خودشه . اما وقتی عقیده ی درونیش نمود خارجی پیدا میکنه هر عقل سلیمی قبول داره که بسته به جامعه و فرهنگی که اون توش زندگی میکنه بر او حکم میشه .

   در جامعه ی اسلامی - که بنیانگذارش پیامبر اکرم صل الله علیه و آله ، رحمت للعالمین میباشد – احکام عقیدتی افراد جامعه به تفصیل بیان شده که میتوان به کتب معتبر شیعه و سنی مراجعه کرده و بطور اکمل در مورد آن تحقیق نمود . اما برای این مجال بنده به چند روایت و حدیث اشاره میکنم که در آن حکم قطعی کسانی که با ابراز عقاید خود ، بر ضد اسلام و شخص پیامبر اکرم نظری را بیان میدارند ، بطور کاملا صریح اشاره شده است . بدیهی است کسانیکه عقایدشان در تضاد و عناد  با جامعه ی اسلامی و شخص پیامبر اکرم میباشد  مشمول این احکام قرار میگیرند و کسانیکه عقایدشان در عناد با اسلام نیست از این حکم مستثنا بوده و در محکمه ی قضاوت توسط حاکم شرع به آن رسیدگی میشود .

بگذارید بحث رو از ارتداد شروع کنم . ارتداد بر دو قسم است : ارتداد فطری  - ارتداد ملی

 


ادامه مطلب
نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۸/۱۱/۲۸ساعت 16:34 توسط هارپوكرات| |

" تازه هفت ساله شده بود . . . "

. . .  کتاب را باز میکنم . انگار قدمها لحظه به لحظه آرام تر میشوند . چه میبینم ؟!  آه . . . کودکی . . .  کودکی . . . کجارفته بودی همنشین خلوتهایم ، کودکی ! چرا زمان میگذرد بر ما ؟! کتاب بوی مجنون میدهد . بوی جنون . جنونی سرد اما . میشناسمش . . . تنها بود .به اندازه ی قطر یک دیوار .به اندازه ی قطر دیوار دل . به اندازه ی دیواره ی مخروب دلی در مغاکی بی گذر . به اندازه ی  آنسوی مغاک بی گذر . . .  و تنها ماند . . .

کتاب را میبندم . کتاب خود را میگشایم : " تازه هفت ساله شده بود " . . .

هفت سال گذشت از روزی که هفت ساله شده بود . . . هفت سال در ابهام . هفت سال در خاموشی . . .  اما امروز ده سال میگذرد از روزی که اولین عطر گل یاس در فضای مغاکی پیچید . . .  افسوس ؛ بعضی ها زود بزرگ میشوند . تو میمانی اما . گویی خود میخواهی که بمانی . شاید در خود . نمیدانم . شاید خودخواهی . . .  هیچوقت ندانستم !

یادش بخیر ، تازه هفت ساله شده بود . . .

کتاب را  باز میکنم :

"_ حکما آدم باید طوری زندگی کنه که خدا میخواهد ؛  اگر نشد ، آنطور که خودش میخواهد به ز آنکه دیگران میخواهند . . . "

رمان مبهوت کننده ای بود از " رضا امیر خانی "  بنام :  " من ِ او " . اما فقط همین نبود . سالها زندگی بود . کودکی بود . جوانی بود . گاهی چقدر زمانها این وسط گم میشوند . وه که چه گمگشتگانی هستیم . . . باز میکنم . میخوانم . بخوانید .

:

"بس کن علی ! بخودت بیا مرد ! این چه دأب مشوش و مغشوشی است که برای خودت بنا کرده ای ؟ . . . جوان یک یا علی بگو و از خودت بن کن شو . . . خودسر ، خودخواه ، خودرای، خودکام ، خودستا ، خودبین ، خودپسند ، . . . خود . . . خود . . . حکما خود خالی شده ای . . . بگو یا علی . . . یا علی مددی . . .

. . .

. . .    

گاه چقدر زود دیر میشود . . . تازه هفت ساله شده بود . . .

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۱۰/۲۷ساعت 20:5 توسط هارپوكرات| |

  

     امان از دل که همراه هر فرار میطپه باز برای سفر. سرانجام بعد از عمری فرار تسلیم میشوی به رفتن . که باید رفت و این جبر وجودست .
     بالها خسته اند اما . بی رمق . دلها فرسوده و تهی از وجد و طلب . آه از این همراهان فرسوده و آه از من که فرسوده ترینم برای همراهان . الاها ! کجاست دستگیر این دلهای فرسوده و زنده کننده ی دلهای مرده . خسته ایم . امام دلمان کم شده . خدایا فریاد . رفت طاقت . این دستهای من . . . دستم بگیر . . .

                                                 ***********

آه از این زمانه که مونسی نیست برای گفتن دردهای دل . آه از زمانه . آه از تنهایی . . .

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۹/۱۵ساعت 17:18 توسط هارپوكرات| |

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است ور رند خراباتی

هریک قلمی رفتست بر وی بسرانجامی

سعدی بلب دریا دردانه کجا یابی ؟!

در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۸/۰۸/۱۲ساعت 14:27 توسط هارپوكرات| |

بسم الله الرحمن الرحیم

ام حَسبتَ اَنّ اصحابَ الکَهفِ و اَلرّقیم کانوُا مِن آیتنا عجبا ؟!

" آیا گمان میبری که داستان اصحاب کهف و رقیم از نشانه های عجیب ماست ؟!"

 

 

بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت . . .

 

*

و مَن یهاجر فی سبیلِ الله یجد فی الارض مُراغما کثیرا وسعة وَ مَن یَخرج من بیَتهِ  مهــاجرا اِلی الله و رسـولهِ ثُم یدرکـه الموتُ فقد وقـع اجــره علی الله و کـان الله غفــورا رحیما

 

" و کسی که در راه خدا هجرت کند ، نقاط امن فراوان و گسترده ای در زمین میابد. و کسی که از خانه اش بعنوان مهاجرت در راه خدا و رسولش بیرون آید ، و سپس مرگش فرا رسد ، پاداش او ضمانت شده توسط خداوند متعال است و خدا  آمرزنده و مهربانست."

***************** 

 

چه وجد عجیبیست در دلم ، از این هجرت ملتهب !

چه نشاطی دارد فرار از این لجنزار تاریک ــ این شهر غریب ــ که بیشتر به ویرانه میماند تا به آبادی !   چه سروری دارد هجرت از این مرداب عادات بیهوده و سرمستی های رخوت انگیز این لولیدن کرم آسا ، که زندگی می خوانندش ، و بیشتر به رکود مرگ میماند تا به زندگی.  چه آرامش بخش است دوری از این مردگان خوابگرد که تاریکی ِ چشمهاشان ، تازیانه میزند بر هر شعاع نوری که بخواهد بر قلبی بتابد .  چه عاشقانه است پرواز از  تاریکیهای قعر مغاک این دل پر لهیب ، بسوی بهشت گمشده ی خلوت و سکوت و راز . و چه روح بخش است جدایی از این دلهای پوسیده از کینه های جهالت ؛ که جهل چه بیداد میکند در قلوب این فخر فروشانِ دانش!

     خداوندا ؛ چه غریبی در این دیار و چه غریبند آنانکه مفری میجویند از این سرای وحشت . الها ؛ در هجرت از این غریبستان و در غربت این دلمردگان شهر خاموشی ، قرب تو میجویم . و تو خود قدرت ده این ضعیف را بر ترک عادات مردگی . این هجرت را از این بی مقدار بپذیر  و برایش آغوش بگشای.   میدانم ،   . . .  تو میدانیم .

. . .

آه که چه وجد عجیبیست در دلم از این هجرت پر التهاب . . .

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۲۶ساعت 22:25 توسط هارپوكرات| |

 

از آب و آتش نیستم ، وز باد سرکش نیستم

خاک منقـش نیستم ، من برهمه خـندیده ام

مولانا

خورشید بخواب رفت و ماه پر عشوه ، پرده از رخ کنار زد "غریبه "حرکت کرد و قاصدک بیدار شد . گنجشک به ماه خیره گشت . دشت پرنیان نسیم را بروی خود کشید ، و قاصدک شبی با باد همراه گشت...

 

از نسیم پرسید  : زندگی چیست ؟

چشمان غریبه برقی زد . نسیم جواب داد : " چرا از بید مجنون نمیپرسی ؟ " قاصدک از لابلای شاخه های بید گذشت و شنید : "رقصی به آواز نسیم . . ." . نسیم لبخندی زد اما ابهام قاصدک هنوز برجای بود . براستی معنای زندگی چه بود ؟ از کجا آغاز میشد و به کجا ختم میگردید ؟ چرا میبایست زیست و با چه میبایست آنرا بسر برد ؟ . . .

اینها ابهامات قاصدک کوچکی بود که هنوز از مفهوم زندگی چیزی نمیدانست و از هنگامیکه مصمم شده بود تا شبی را با باد بگذراند با خود عهد کرده بود تا به همراه نسیم ، راز این ابهام را بیابد . نسیم آرام حرکت میکرد و قاصدک همراه او بود . به گنجشک نگریست : "به چه می اندیشی ؟ " پرندة کوچک آهی کشید : " آیا او نیز مرا میبیند ؟ "   قاصدک به فکر فرو رفت . . . سر بلند کرد و به آسمان نگریست . ابری دید در خلسة باد . . . با خود گفت : "چه گذرا  ! " نسیم آرام در گوشش زمزمه کـرد : " من آنگـاه که طوفانم ، خـود میبینم که هیـچ چیــزی آنطور که هست نمیماند ."  قاصدک پرسید :"حتی زندگی ؟"  و نسیم پاسخ داد :" حتی او ."  غریبه نگاه عجیبش را به قاصدک دوخت . گنجشک در خود تکرار کرد : نمیماند ؛ هیچ .

به خاک نگریست ، خاک جلوه ی این حقیقت بود . و خاک در رخوتی فرورفته به ابدیت می اندیشید . غریبه نزدیک میشد . . .

 باد وزید و قاصدک بالا رفت . برگی خشک از روی زمین فریاد زد : " قاصدک بالا مرو " . اما قاصدک خندید : "میخواهم ببینم ."   ژاله ای رقص کنان ، از روی گلبرگهای مریم سر میخورد ، و عاقبت بر خاک غلتید ، و خاکِ خاموش و بی حس ، برای لحظه ای زندگی را فهمید ، و در لحظه ای کلام باد را از یاد برد . دریا پرابهت و پر تلاطم چه به رازهای خود میبالید .خاک رو به دریا کرد و گفت :   " تو یاد آور ازلی ! گهواره ی حیاتی ! اما چیزی " غریب " در عمق نهفته داری . "  دریا گفت :" و تو یادآور ابدی ! خدای نسیانی !  و آنچه در آغوش کشی فراموش میشود "      و غریبه هنوز می آمد . . .

قاصدک بیتاب از شهوات خود با باد بالا میرفت . آتش ، مغرور و خود خواه ، با جادوی خویش تا میتوانست می بلعید تا به نسیــم بگوید که زندگـی چیست  !!!  (نسیمی که خود حیات آتش بود). و نسیم رها از آب و خاک و آتش ، در دنیای خود پیش میرفت و همراه بیتاب خود را تا دنیایی میبرد که در غربتش ، غریبـه ای به انتظار ایستاده بود .

. . . و قاصدک در اوج ، همه را میدید و کلامشان را میشنید و بالبخندی بر لب ، اندوهی در دل ، و خوفی در وجود ، پیش میرفت . گویی در این افق حقایق جوری دیگرند . معانی بزرگند و تو همه چیز را کوچک میبینی ـ اگر ببینی ـ .  گویی حرفهایی که ارتفاع میزند ، با حرفهایی که تا کنون شنیده ای متفاوت است. مکان غرائب است ، و غریبه کلید چشمان مقفول ! و تو تا غریبه را در نیابی ، اسیری !

قاصدک با ورود به این دنیای ناشناخته ، چیزی را در دل خود در تلاطم میدید : خوف ؟ اشتیاق ؟ پوچی ؟ بی تفاوتی ؟ جنون ؟؟ . . .   او هم ندانست ! قاصدک اوج میگرفت ، میدید ، میفهمید و غافل از تاوان آن ، در شهوت خویش پیش میرفت . در این اوج همه چیز حقیر ، اما دوست داشتنی است .(گردابی در بیابانی تفتیده )!

 قاصدک آرام آرام به مرزهای شهوات خود نزدیک میشد ؛ آنجا که اجلها خانه دارند !  او میخندید ؛ به حقارت همه چیز ؛ به پوچی آنهمه دیدنی و شنیدنی . صدای قدمهای غـریبه به گوش میرسید . نزدیک بود ؛ خیلی نزدیک . قاصدک هرچه اوج میگرفت ، بیشتر میدانست و به غریبه نزدیکتر میشد ! اما عجیب آنکه غریبه هم به او میخندید !

. . .

*

 فلک را بیش از این تاب تحقیر نبود . همه چیز آرام بود ، اما ناگاه برقی درخشید ودر سایه اش رعدی با غرور خروشید . طوفانی بپا شد تا رقص جنون فلک را فریاد زند . آنان به بازی برخواستند ، زیرا تبسمی آنان را به بازی گرفته بود  ! همراهی را تا به کجا پنداشتی ؟ پیوندها میگسلند . . .  آنجا که همسفر دشنه از پشت میزند . . . خاطرات خواهند مرد . . .

قاصدک ضعیف تر از آن بود که در برابر این طوفان تاب بیاورد ؛ که تازیانه ی دهر ، وحشی بود . سنگین بر زمین افتاد . . .

(کودکی ، زیر باران ، پرنشاط میدوید . . . و غریبه چه نزدیک بود . . . )

قاصدک روی خاک دراز کشید . ( خاک نامهربان بود ) و قاصدک خسته . از دانستن ، از دیدن . صدای قدمهای غریبه نزدیکتر میشد ؛  و باران چه بی امان میبارید . کودک در دنیای زیبای خود ، غرق در رویاهای کودکانه ی خویش ، پا بر روی قاصدک نهاد  . . .   و قاصدک تاوان عروجش را در هبوط خود دید .

 . . .

. . .

 کمانی رنگین و زیبا ، در سیاهی شب ناپیدا بود  !

گنجشک هنوز به ماه می اندیشید .

باد ، آتش را به بازی گرفته بود .

و باران

چه با خاک هم آغوشی میکرد .

و در همین نزدیکی

غریبه

با زهرخندی به زندگی مینگریست .

صدای قدمهای او هنوز می آید . . . 

                                               آیا نمیشنوی ؟

 

 اسفند ماه سال ۱۳۸۱

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۸/۰۷/۱۹ساعت 6:10 توسط هارپوكرات| |

 

      در میان سبکبالان شهر میخرامم و چون مستان خراب ، بی مقصود و در هیمان ، دل به هر کوی و سوی میکشانم  تا شانه ای . وه که چه شوریست در دلهای وهم آلود این خرامندگان عشق و جوانی و دلشدگی . و زندگانی چه شاداب و پرطراوت میانشان جاریست ...

      در بی ملالی خویش ، خود را سوخته ترین نی از نیستانت میابم و خراب ترین ویرانه در خراباتت . این ساغران شب ، هرکدام ره به شرابی بردند و وان دلشدگان هرکدام دلبری در آغوش گرفتند . و این میان ، من ماندم و حیرت تجرید خویش . زانو زده ام از درد جانکاه کثرت در این بیابان تاریک و سرد هبوط .

     چگونه باور کنم پلک تو را که میدانم تو را خواب فرانمیگیرد و چگونه مرگ دل را بپذیرم و حال آنکه تو خود میدانی آنچه خود نهادی . تو خود ساختی و خود پرداختیم و من این میان میدانم  که در انبوه کاروانیان این سلوک خاموش ، تنها ساغر من بود که شکستی تا شرابم از کفم برود .

     فقیر افتادم . لبالب فقر . یاس برجانم افتاد  که در خماری این شب دیجور ، چکنم با جامی ناپیدا و پیاله ای بشکسته ؟ آری زانو زده ام در این وحشت حزین  و  تابی ندارم بر طاقت. اما در قعر نومیدی از انیسی مهربان ، میدانم که ... ...

آری میدانم  ، که اگر با من سرّی نبودت در میان ، پس چرا  تنها ساغر مرا از کفم ربودی ؟ میدانم امریست بین ما به تناسف ، که نمیگویی با من در میان اینهمه اغیار طعان ، تا فروبریزد حصارهای باور کوته ام ، تا هیمان انقطاع فرا بگیردم .

این شب اما ویرانه ام ، و خراب ، و مست . پیمانه ام شکسته و لبم لبالب عطش . اینک من خود همه پیمانه ام  . . .

              الها !  شراب . . . شراب .

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۶/۱۲ساعت 12:24 توسط هارپوكرات| |

 

        گاه هجوم مواج غمها بالها را میشکنند .  سست میشوی . فرو میریزی .و در این رخوت است که شیطان سراغ میگیرد از دلت .  

        در این رخوت ، در این خوابگردی آشفته و مستی وهم انگیز و سکرآور صولت دهر ، در اعماق خاطره هایم ، تنهــــا یک چیز را بیاد می آورم تا ریسـمانی باشد برای نجات از این دریای مـواج ســـراب . بیاد می آورم چیزی را که روزگاری در تمامی رگهایم جاری بود و تنفسش ، یقینی به قلبم می افکند که دیگر هیچ بادی و هیچ طوفانی ، استحکام مهیب قلبم را نمیلرزاند . آنجا من بودم و او . و دیگر هیچ نبود .

        آری بخاطر می آورم . و این گویا تنها ریسمان نجات از این رخوت مستانه است که هر روز بیشتر من را در کام این مرداب تاریک میکشاند . خداوندا بیادم بیاور . روزگاری بود و کلامی و امامی . من دیوانه بودم و دیوانه و دیوانه. با آن کلام دیگر هیچ هجومی را یارای مقابله با من نبود . پس چرا امروز اینقدر رخوت وجودم را فرا گرفته است ؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردام

و بسمتی بروم که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند . . .

. . .

      کلامی بود از مولایم ، یگانه ی دهر . همو که برایش مینگاشتم و از او مینگاشتم. هرآنچه داشتم ازو داشتم و هرآنچه بودم از نگاه لطف او بودم . و او در آن جذبه ی پرالتهاب خلوت ، آنجا که کلام باز میماند از همراهی معنی ، در گوشم زمزمه میداشت :

 

                                                         " اگر کوهها لرزیدند تو نلرز . " 

 و من میخواهم بیاد آورم . . . من . . .

باید بروم .

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۸۸/۰۶/۰۴ساعت 16:58 توسط هارپوكرات| |

 

یادم میاد جوونتر که بودم قشنگ ترین چیز دیدن یه دختر جوانی بود که دست یه بچه رو گرفته بود و اون رو تاتی تاتی راه میبرد.

. . .  حالا اما

بعد از گذشت سالها قشنگ ترین چیز برام دیدن همون دختر جوان و زیباست که بعد از نمازش سر سجاده باقی مونده . . .

عجیبه سلوک آدمی . . .

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۸/۰۵/۳۱ساعت 12:56 توسط هارپوكرات| |

 

برما هر آنچه لایقمان هست میرود . . .

براستی : برما هرآنچه لایقمان هست میرود ؟؟

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۶/۰۵/۲۱ساعت 18:1 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night