آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
در مکتب "ذن" کلام عمیقی هست با این مضمون : " اگر حقیقت را آنجا که هستی نیافتی ، پس کجا میتوانی آنرا بیابی ؟ " حقیقت ورای اونچه که هست ، نیست . بردن منظر نظر بسمت افق های غریب ، راهی ناهموار و سخت نااستواره . درک این نکته بسیار اساسیه که بیهوده "اینجا" نیستیم. "جایی دیگر " همیشه ذهنیت و نقاط ادراکی رو بسمت و سوی وهم میکشونه. با سهراب که هم نشین میشی یاد میگیری خوب نگاه کردن رو . دقیق شدن در اجزای همه ی اونچه که اطرافت هست. زندگی و هستی لبریز از یاخته هاست . یاخته هایی که هریک اثر انگشت حقیقت بر روی بوم "بودن" ـه . این نگاه ، تو رو میاره در متن اکنون . خودِ بودن . خودِ زندگی . و تو رو جاری میکنه تو لحظه لحظه های زندگیت. گاهی اشتباه ما آدمها اینه که زندگی و سعادت و حقیقت رو در جایی ورای اونجا و اونچه که درونش هستیم کنکاش میکنیم. مسیری عبث و سرابی طاقت فرسا و مقصدی وهم آلود و دست نیافتنی. ... و حال اینکه حقیقت همینجاست . در همین آنِ زندگی من . همین لمحه از زندگی تو ! عادت بدی پیدا میکنیم در مسیر آموزشهامون . عادت به چیدمان هستی بگونه ای که ذهنِ جمعی بنحوی مسکوت ، ما رو بدان سمت سوق میده . و این چیدمان ها ، ما رو از بکر بودن محیطمون دور میکنه. و به همین سادگی اثر انگشت حقیقت رو از روی محیط اطرافمون پاک میکنیم. و اونوقت دیگه یشاخه گل ، تزیین گلدون روی میز اتاقمون میشه و حال اونکه پیش از اون لبخند خدا بود بر باغچه ی خونه. و اونوقت دیگه یه قلوه سنگ ، سرکوب خشم ماست بر سر یک انسان ؛ و حال اینکه پیش از اون نجوای سکوت ابدیت بود بر روی خاک ... گاهی نظم هامون تو زندگی ، آوای دل انگیز متن زندگیمون رو خاموش میکنه . امروز سمت تازه ای از کلام "ذن" رو دریافتم. وقتی از اداره برگشتم و اسباب بازیهای پسر کوچولوم رو پخش تو گوشه گوشه ی خونه دیدم انگار محتوای عظیمی درونم پیچید. برخلاف روزهای دیگه که همیشه همسرم خونه رو در نهایت تمیزی و مرتبی نگهمیداره ، امروز همچیز اثر انگشت لحظه لحظه های بازی های کودکانه ی پسرم با همسرم در شب پیش بود ، و من میتونستم با نگاه کردن به تک تک اونها ، لحظه لحظه های شب قبل رو که پیششون نبودم دربیابم. انگار میتونستم ببینم تک تک لحظه های بازیهاشون رو ... انگار میتونستم صدای خنده های شادشون رو بشنوم. انگار هنوز عطر تنشون جاری بود در فضای اتاق ... چه اشراق بزرگی بود برای من . برای درک متن زندگیم . برای درآغوش کشیدن روح پسرم. برای بوییدن عطر همسرم . گاهی چقدر قشنگه بکر بودن چیزها . تو اون لحظه یاد این جمله از مکتب ذن افتادم. و انگار اشراقی زیبا درونم نسبت به لمس حقیقت دست داد. واقعا اگر حقیقت رو در همینجاییکه هستی نیابی ، پس کجا میخواهی آنرا بیابی؟ بزرگترین اشراق ، دیدن رود جاری زندگیست . بزرگترین الهام ، شنیدن نفس های خانواده ایست که در آغوش گرفته ای. بزرگترین مکاشفه ، دیدن روح پاک و بی قرارِ کودکانه ی عزیزانته . و بزرگترین سیر و سلوک ، نگهداشتن خودته در همین "حال" . 
| Design By : Night |