آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

شخصیت هایی در من اند

امروز شعر بسیار عمیقی از گروس عبدالملکیان خواندم ؛ ناگهان چیزی در عمق جانم لرزید ... گویی آنکه می‌بایست بخواندش خواند. تجربه‌های به‌هم آمیخته و تودرتوی زندگی مبهم ما، گاهی فریادهای مبهمی دارد که از کنه روانمان برمی‌خیزد. یاد رمان «سی‌بل» افتادم. یاد فریبرز افتادم ... یاد سریال «دارک» افتادم. یاد ..... چقدر فریاد ...

: شخصیت‌هایی در من اند
که با هم حرف نمی‌زنند
که همدیگر را غمگین می‌کنند
که هرگز دور یک میز غذا نخورده‌اند...

شخصیت‌هایی در من اند

که با دست هایم شعر می‌نویسند
با دست هایم اسکناس های مرده را ورق می‌زنند
دست هایم را مشت می‌کنند
دست هایم را بر لبه ی مبل می‌گذارند
و همزمانکه این یکی می‌نشیند
دیگری بلند می‌شود...

شخصیت هایی در من اند
که با برف ها آب می‌شوند
با رودها می روند
و سال ها بعد
در من می‌بارند...

شخصیت هایی در من اند
که در گوشه ای نشسته‌اند
و مثل مرگ با هیچ کس حرف نمی‌زنند...

شخصیت هایی در من اند
که دارند دیر می‌شوند
دارند پایین می‌روند
دارند غروب می‌کنند
و آن یکی هم نشسته است
رو به روی این غروب،چای می‌خورد...

شخصیت هایی در من اند
که همدیگر را زخمی می‌کنند..
همدیگر را می‌کشند...
همدیگر را
در خرابه‌های روحم خاک می‌کنند ...

من امّا

با تمام شخصیت هایم

دوستت دارم.

---

یاد خاطرات کهنه‌ی خاکستری رنگ نوجوانی ام افتادم. چقدر کهنه شده اند. چقدر عجیب. گویی از پشت یک ابدیت به آنها نگاه میکنم. پوسیده... رنگ پریده... لب آن پنجره ... پشت آن هرگز ...

یاد آن هزاران من‌ای افتادم که در من خفت ... در من مرد ... در من پوسید ... یاد فریادهای خفه‌ای افتادم که شنیدمشان اما نشناختم. خدا میداند بین آن شکاف‌ها و پشت آن اعراف چه‌ها که هنوز در التهاب یک امکان، سیال‌اند و بی تاب. کسی چه میداند؟ شاید اینکِ ما، تنها لمحه‌ایست از هجوم مواج و خروشان یک بارقه از هزاران روح سرگردان. اینهمه روح در ما چه می‌کنند؟ در ما چه تهی عمیقی هست؟ ما چه تهی بی هویتی هستیم؟ هویت ما کیست؟

شخصیت هایی در من‌اند

که هم را می‌زایند

و در هم امتداد دارند

بی آنکه هم را بشناسند

بی آنکه هم را لمس کرده باشند

همه در سکوت

همه در خاموشی و انزوا .

چه محشری برپاست ...

نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۳/۰۲/۰۴ساعت 0:34 توسط هارپوكرات| |

بررسی فیلم میان ستاره ای

 

" توی آینده ای وجود دارد ؛ 

تویی که از پیش در لحظه ی اکنون جاودان حضور دارد، و تویی که به این سطرها مینگری را، به خویش فرامیخواند.

این توی آینده، مهربانتر ، کامل‌تر، آگاه‌تر، حاضرتر ، شاداب‌تر، هشیارتر، راسخ‌تر، ماورایی‌تر و سالم‌تر است. ین همان تویی‌است که به انتظار نشسته تا تو انرژی‌ات را تغییر دهی و انرژی ‌ات را با او همگام‌تر کنی؛ تا بتوانی او را بیابی.

 

زمانی که بتوانی تمام توجه خود را از بدنت، افراد دخیل در زندگی‌ات، اشیای تحت مالکیت و مکانهایی که بدانها میروی برگیری، آنگاه به معنای واقعی هویتی را که در اثر زیستن بعنوان بدن در این مکان و زمان شکل گرفته است، فراموش خواهی کرد..."

...

 

پ ن: وقتی سالها پیش، فیلم "میان ستاره ای" را دیدم، جدا از جهان پیچیده‌ای که پیرامون ساختار زبانشناسی در این فیلم وجود داشت، مسحور معنایی در این فیلم شدم که در متن بالا، از قول "جو دیسپانزا" آوردم. آنجایی از لحظات پایانی فیلم که میگوید:

 

- آنها موجودات خاصی نیستند ؛ آنها خود ما هستیم ! ...

 

آمیختن با سرچشمه، مقصود تمام آیه هاییست که در زندگی ، از لابلای وقایع، ما را به خویش میخوانند. کدهایی باز نشده از پشت یاخته های کالبدی که درش حضور خویشتن را احساس میکنیم. از آسمانهای خالی تن ... از اعماق انحناهای بدن...

 

وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَىٰ . ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ . فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَىٰ .  فَأَوْحَىٰ إِلَىٰ عَبْدِهِ مَا أَوْحَىٰ

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۹/۰۸/۲۲ساعت 7:42 توسط هارپوكرات| |

 

پرنیان سرد

 

إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا

 

قصه ی عجیبیست قصه ی "رشد" . 

یکی را امر به سجده میکنند برایش ؛ دیگری را هبوط میدهند. یکی را با آنکه لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا گویان ، آواره ی صحرای بی انتهای نفس است ، إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا می‌گویند ، و دیگری را همه گون روزی میدهند که در تقدیرش  مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَبًا  ست. یکی را به آسمانش میبرند ، و دیگری را به قعر مغاکی بیگذر ، کشته شده در خونش میخواهند . 

 

اما عده ای را هم با نسیمِ  فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا   به کهفی ماوی دهند و گویند:  بخواب نازنینم... بخواب ... 

 

قصه ی عجیبیست قصه ی رشد . غنودن بر این پرنیان سرد ...

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۹/۰۵/۳۱ساعت 5:10 توسط هارپوكرات| |

 

 

فیلم "ورود" یکی از بی نهایت ترین فیلم هایی بود که دیدم. مخصوصا وقتی تمامیت فیلم را با نگاه زبانشناسی ، روانکاوی ، فیزیک و هنر در هم بیامیزی ، معجونی خارق العاده بدست می آوری. 

 

آگاهی از اینکه ما در "زبان" خلق شده و به دنیا می آییم ، هزاران کوچه ی تودرتو را در شهرِ فکرِ تو باز میکند. و وقتی درمیابی که "زبان" ، حیطه ی ادراک تو از تمامیت هستیست ، خود را در ورطه ای حقیر، گرفتار میابی . براستی پهنه ی ادراک ما ، چه گستره ای از تمامیت هستی را در بر گرفته ، وقتی که ما تنها در مغاکِ زبان خود ، " افتاده ایم " ؟!


چندی پیش مطلبی خواندم پیرامون تفاوت DNA های انسان و شامپانزه ها . به نقل از آن مقاله ، بیش از 98 درصد DNA و 99 درصد ژن‌های انسان‌ها و شامپانزه‌ها یکسان است .

و تمامی تفاوتهای انسان و شامپانزه ها ، از کوچکترین قابلیتها گرفته تا بزرگترین دستاوردهای علمی و تکنولوژی ، همه و همه تنها بخاطر همان یک ژن متفاوت بوجود آمده است !!! حیرت انگیز است.

انسانی که پیوسته بدنیال ارتباط به عوالم دیگر وجود ، سرگشته ی ارتباط با مراتب بالاتر در موجودات است ، اگر با موجودی مواجه شود که تنها به اندازه ی یک صدم در ژنتیک از او بالاتر باشد ، چگونه با او "ارتباط" بر قرار میکند؟ فصل مشترک آنها چه چیز میتواند باشد ؟  و "زبان" ، چه حیطه ای از درک متقابل برای آنها به میان میگذارد؟ آیا زبان ، پلی برای درک متقابل شامپانزه با انسان بوده است ؟ آیا زبان انسان ، قابلیت ادراک حیطه ی فراتر از خود را به او میدهد؟

"هستی" از چه زبانی برای برقراری ارتباط با انسان استفاده کرده است؟ آیا انسان توانسته این زبان را بشناسد؟ آنگاه که تو به وسعت زبانت میتوانی با مخاطبی در ارتباط قرار بگیری ، چه حیطه ای از هستی هنوز برای تو خاموش مانده است؟ تاریک و مسکوت ...

وقتی با زبانِ موجودی آشنا میشوی ، میتوانی هستی را از نگاه او دریابی . و این ، درست به مثابه ی این است که در نقطه ی ادراک او بنشینی. و از منظر ادراکی او ، هستی را به نظاره بنشینی. درست مانند لحظه ای که سلیمان به مور لبخند زد ، وقتی که به مورچه های دیگر فریاد زد : بگریزید تا در زیر پای سپاهیان سلیمان لگدمال نشوید... همیشه مسحور لبخند سلیمانم ...

وقتی به افق خیره میشوم ، همواره بدنیال زبانِ "هستیِ خلوت گزیده" میگردم. و زبانی را میجویم  که برگزیده تا نگاهی او را بنگرد ، و گوشی صدایش را بشنود. و برگی را لمس میکنم ؛ و آب را ... و تن را ... و صدای او را میشنوم. آوا ... آن آوای سحرانگیز زیبایی ... چه پریشانی وسیعی ...

لمس ... گرانش ... تن ... چه ژرف است آوای او ...

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ساعت 3:32 توسط هارپوكرات| |

پدر

پدر شدن ، بزرگترین اتفاق در زندگی یک مرد است . مهیب و سنگین ؛ همانند شکافته شدن یک کوه برای زمین .

وقتی ازدواج میکنی ، از خود برون می آیی. سفری آغاز میکنی در برون خویش ؛ همچون سفر باد در گستره ی صحرا ... اما پدر که میشوی ، رجعت تو آغاز میشود. رجعت به اعماق خویش ...

لحظه لحظه های کودک تو ، ورطه ورطه هاییست که به درون خویش باز میگردی . هر کلامش جادوییست برای بخاطر آوردن منشا ها ؛ و هر نگاه او آغازیست برای پایان یافتن تو . همچون به خاک نشستن باد بر سینه ی صحرا ...

 

لمس خاک همیشه جادوییست . انجام هرچیز در سینه ی خاک رقم میخورد و مقبره ها همیشه در قلب خاکند ... خاک ، کتابیست لبریز از حافظه ی آفرینش. ذلک الکتاب ...

وَمِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لَا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلَّا أَمَانِيَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ 

 

و کودکت ، تورا به خواندن کتابت برمیگرداند . کلمات وجودش همچون حشری در پیش چشمانت صور میکشد ، و کلمه های وجودت را از اعماق مقبره های درونت برون فکنده ، و به عرصه ی قیامتت به رقص میکشاند.

پدر شدن واقعه ایست طولانی در زندگی های تو . بسان مرگ که سفریست طولانی در امتداد هستی تو.

تو در وادی دهرت سرگردانی بیش نیستی ؛ پرسه میزنی در لابلای آنچه که تو نیست. آواره ای در سیطره ی زمان : آنچه که زندگی اش میخوانی . اما پدر که میشوی ، مرگ تو آغاز میشود. بازگشت به خویش ...

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۸/۱۱/۲۵ساعت 8:40 توسط هارپوكرات| |

غنوده در سکوت

 

     اسم ها خلاقند. می آفرینند. و این جادوییست که انسان، در تفویض خلافت از سوی پروردگارش، به امانت گرفته است.

     گویی اسم ، ارتعاشیست از قدرت بی انتهای ربوبیت ، که در روح آدمی جاریست. ملکوت را با اسم نهادن بر ملایک به مُلک می آورد و از این جادو، بر مِلک خویش می افزاید. 

     اینچنین است که رب النوع ها بدست انسان خلق میشوند و جان میگیرند ؛ تنها با اسم نهادن بر لمحه ای از ملکوت بی نام . اسم ها ورطه ای هولناکند از لمس جبروت بدست آدمی. بت ها تراشیده میشوند از کلمه ، و آنچنان جان میگیرند که بر خالق خویش سیطره میباند. لمس همیشه تیغیست دولبه. حیّ را میدماند و حیّ را میستاند.

 

إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ ...

 

     و حقیقت اعلای عالم والاتر از اسم هاست. آنجا که اثری از تراشیده های آدمی نیست. ساحتی ماورای کلمات . ورطه ای بی نهایت تر از لمس.عالمی پیچیده در لفافه ی بی نامی. جهانی غنوده در سکوت ...

 

     أَوَّلُ اَلدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ اَلتَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ اَلتَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ اَلْإِخْلاَصُ لَهُ. وَ كَمَالُ اَلْإِخْلاَصِ لَهُ نَفْيُ اَلصِّفَاتِ عَنْهُ ...

 

     آنچه در اسم ها ادراک میکنی ، مخلوقاتیست فروریخته از خیال. و خداوند منزه است از خیال ها. و پاکست از وهم ها . حقیقت را با نامِ بی نامش بخوان ؛ که خدا در مِلک نمی آید ...

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ساعت 7:8 توسط هارپوكرات| |

     

      همیشه ی تاریخ ، ما از دریچه ی نگاه "کاتبان"  به " آن مکتوب " نگریسته ایم. کاش برسد روزی که از دروازه ی نگاه " بینندگان " تماشاگر انوار حقیقت باشیم. چراکه کاتبان پر از واژه اند و اما بینندگان لبالب از لمس ...

 

پ ن :  ذلک الکتاب ...

 

 

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۸/۰۲/۲۹ساعت 10:30 توسط هارپوكرات| |

شکاف دوزخ

 

      گاهی تنها یک موسیقی میتونه تو رو ببره به جهانی دیگه . گاهی تنها یک عطر میتونه تو رو وارد زندگی ای کنه که نکردیش! ... رایحه ای که میتونه تو رو در آمیزشِ یک آوا ، به عقب برگردونه ... عقبی که تو هیچگاه ازش حتی عبور نکردی ...

      گاهی ، فقط گاهی حتی خش خش برگهای زیر پات ، این جادو رو دارن که تو رو ببرن تا لحظه های گمشده ی زندگیت . اون لحظه هایی که فقط بخاطر یک تصمیم ، فقط بخاطر یک چشم بستن ، فقط بخاطر یک آه ، فقط بخاطر یک ندیدن ، بی اونکه زندگیشون کنی ، ازشون رد شدی و فقط خدا میدونه چققققدر از این شکافهای عمیق در روزهای زندگی ما بی اونکه حتی ازشون باخبر باشیم وجود دارن.

      روزمرگی و خوابگردی زندگی اونقدر ما رو در حالت محوی از بودن فرو برده که حتی نمیدونیم وجودمون چقدر از این شکافهای عمیق رو دنبال خودش میکشه. فقط خدا میدونه ما چقدر از زندگیمون رو زندگی نکردیم و رد شدیم.

       یه وقتی یه  تکون مبهم از یک رایحه ، تو رو برمیداره میبره لابلای یکی از این شکافها تا پرسه ای کوتاه بزنی روزهایی رو که میتونستی توشون باشی و نبودی . تنها فریب ِ پیوستگیِ زمان در ذهن ماست که نمیذاره این خالی های زندگیمون رو ببینیم. اما گاهی که باخودت خلوت میکنی ، عمیقا وجود خلاهایی رو در روحت احساس میکنی. حس میکنی که چیزهایی هست که بوده اما بخاطرشون نمیاری. چیزهایی باید تو دستهات باشن اما نیستن . چیزهایی رو باید بخاطر بیاری اما تو حتی زندگیشون نکردی. کسانی رو بایست بشناسی اما نمیدونیشون ! پناه بر خدا از این شکافهای دهر ...


      چقدر پرسه زدن تو کوچه های خاطراتی که حتی بوجودشون نیاوردی میتونه دردآور باشه . گاهی از هجوم اینهمه بی توجهی که در زندگی ما انسانهاست وحشت میکنم. ما تک تک لحظه هامون رو بی اونکه نگاهشون کنیم از دست میدیم. ما فقط لابلای بینهایت لحظه های مرده ی زندگیمون پرسه میزنیم. حال اینکه لحظه ها تنها محتاج نگاه ما بودن ... محتاج ذره ای درنگ ... لمحه ای توجه. و "صلات" چیست جز این "توجه" ...

      دوزخ چیزی جز یادآوریِ از دست دادن این شکافها نیست ... دوزخ چیزی جز پرسه زدن در کوچه کوچه های گم کرده ی زندگی ما نیست... دوزخ چیزی نیست جز مرور زندگی هایی که فقط بخاطر فقدان "توجه" از دستشون دادیم ...

 

كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ «38» إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ «39» فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ «40» عَنِ الْمُجْرِمِينَ «41» ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ «42» قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ «43» ...     (مدثر)

هرکسی آویخته است بر یافته هایش . مگر یاران "یمین" ... ! که در باغهای بهشت از مجرمان میپرسند: چه چیز شما را در دوزخ سرگردان کرد؟ و مجرمان پاسخ میدهند که ما از "توجه کنندگان " نبودیم ... (تا مرگ ما را به دیدار آنچه از دست دادیم رسانید...)

...

گاهی تنها یک عطر ....

...


میشناسم فرستاده ای رو که میگفت: من از دنیای شما عطر رو دوست دارم. و زن رو . و صلات رو ....
 

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۸/۰۱/۱۴ساعت 15:37 توسط هارپوكرات| |

      پسر کوچک سه ساله ی من از من میخواهد که فِلَشی را داخل پورت تلویزیون بگذارم. خیلی ساده میگوید: "میخوام کارتونی رو که دانلود کردی ببینم."

 

      چقدر جمله اش ساده است . اما همین جمله ی ساده من را بشدت تکان میدهد. وقتی ما کودک بودیم چنین جمله ای اصلا وجود نداشت. بعدها هم که بزرگ شدیم چقدر طول کشید تا مفهوم دانلود شدن بمرور برایمان جا بیفتد. اما برای پسرک من این واژه دیگر یک کلمه است . یک مفهوم کلی در متن زندگی . یک واقعیت اصیل و ازلی . مثل بازی. مثل نوشیدن.

      با خودم فکر کردم چه میشد اگر کلمه ها را به کودکمان نمی آموختیم؟ واقعا چه اتفاقی می افتاد؟ در درک آنها از هستی چه امری واقع میشد؟ اصلا درک هستی بدون کلمات امکان دارد؟ 

 

      یاد روزی افتادم که خدا به آدم همه ی اسم ها را آموخت. حدس میزنم فرشتگان بی کلمه بودند چرا که آدم مامور به آموزش آنها شد. گویی آنها جایی ورای کلمات میزیستند. ساحتی ورای مفاهیم. جهانی پیش از زبان ...

      اما خداوند آدم را به جهان کلمات و مفاهیم هبوط داد. به جایی که هر کلمه ظرفیست برای ادراک عمیق تر هستی. و بدون کلمات انبساط و تکثر خلقت معنا نمیافت. 

      گاهی فکر میکنم اگر به آنسوی واژه ها بازگردیم چه خواهد شد؟ پشت وحشت از گم کردن واژه ها چه جهانی میتواند باشد؟ آنجا که سکوت ماوا دارد. پشت سرزمین فرشته ها کجاست؟ در عمق نگاه و سکوت ...

 

      اگر صبحی بیدار شوم و هیچ واژه ای نداشته باشم برای فکر کردن و حرف زدن ؛ چه بر سر اینفورمیشن خواهد آمد؟ بر سر "بیان" ؟ چه چیزی از "من" باقی خواهد ماند؟ آن باقیمانده چیست ؟ او کیست ؟

 

      فقط لحظه ای بیندیشیم...

 

 

 

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۷/۰۸/۲۳ساعت 0:34 توسط هارپوكرات| |

 

استاد میگفت : " خودآگاهی ، جزیره ی کوچکیست در اقیانوس بیکرانِ ناخودآگاهی..."

 

 

پ ن:

      ذَٰلِكَ ٱلْكِتَٰبُ لَا رَيْبَ ۛ فِيهِ ۛ هُدًۭى لِّلْمُتَّقِينَ . 

          ٱلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِٱلْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقْنَٰهُمْ يُنفِقُونَ ...

 

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۰۸ساعت 1:4 توسط هارپوكرات| |

 

      پسرم تازه "اسم" اشکال هندسی رو یادگرفته بود. وقتی باهم تو جاده ها عبور میکردیم به هر تابلویی که کنار جاده بود میرسید ، اسم شکل هندسیش رو میگفت و چقدر ذوق میکرد که اونها رو میشناسه و میدونه!انگار که جهان اطرافش براش معنادار تر شده بود. 

      پسرم توی اون سن و سال گمان میکرد با دونستن اسمِ اون شکلها ، اون اشیاء رو فهمیده. دایره ... مثلث ... مربع ... چه جهان ساده ی زیبایی ... تابلوهای خطر همگی چیزی نیستند جز مثلث هایی. پسرم نه معنای خطر رو میدونست نه معنای تابلوها رو و نه اونچه که در پشت ساخت و نصب اونها رخ داده . برای پسرم اونهمه تابلوهای توی جاده هیچی نبودند جز مثلثهایی و مربع هایی ... فقط یچیز این میان واضح بود: اینکه او فکر میکرد معنی اونها رو میدونه ! چه توهم بزرگی!

      یاد خودم افتادم . از کوچه پسکوچه های دنیا و زندگی رد میشم و در خودم گمان میکنم که با دونستن اسمِ چیزها، معناشونو میدونم . کوه ... دریا ... زمین ... مادر ... خدا ... بی اونکه ذات هیچکدوم رو لمس کرده باشم. هیچگاه نفهمیدم گنجشک اگر اسم نداشت چی بود؟ هیچگاه نفهمیدم  اگر درخت اسم نداشت ، آیا متفاوت بود از کوه ؟ چقدر ظالمانه بزرگ میشیم . چقدر محو هبوط میکنیم به اسم ها ...

 

      لحظه لحظه های کودکی های پسرم برام فاش میکنه که چقققدر کودکم ! و چقدر اسیر جهل پنهان شده در لفافه ی اسمهام. از کودکی دونه دونه اسمها رو یاد گرفتیم بخیال اینکه باهستی بیشتر آشنا شدیم؛ و هربار پشت دروازه ی اونها موندیم و نشد که ذات چیزها رو لمس کنیم. و ذات ها دونه دونه پشت نام ها مدفون موندند ...

      با خودم فکر میکردم اگر یروز اسم ها همه از خاطرم برن ، جهان رو بسان کودکی تازه متولد شده ، چگونه میابم ؟

      یاد نوزادی پسرم افتادم ؛ خنده ام گرفت . اون همه چیز رو میخورد ...

 

 

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۶/۱۲/۰۵ساعت 6:34 توسط هارپوكرات| |

 

 

      ای معنای والایی که "وجود" مرا زندگی میکنی! روزهای زندگی من ، نَفَس های توست در گستره ی بودنت...

      ای والای دوردستی که فصل فصل زندگی مرا میچشی! این فراز و نشیبهای من ، قدم زدنهای توست در امتداد کوچه های  شهر دوردستت ، در فراسوی دریاها ...

      ای والای نزدیکی که سالهای زندگی مرا قدم میزنی! لذتهای سکرآور و غمهای فرتوت کننده ی زندگی من، پایکوبی رقصهای بی همتای توست در ابدیت جاودانه ات . 

      چگونه بفهمم تو را و حال اینکه من یاخته ای بیش نیستم از بودنی که همه ی بودن مرا در آنی از بودنش میبلعد؟ چگونه دریابمت آنجا که همه ی وسعت دهرم ، همه ی بی انتهای دهرم ، در برابر لحظه ای از تو به زانوی جهل فتاده ... هییییچ نقطه ای در ادراکم آنی از تو را نمیتواند دریابد . هیییییچ کلمه ای از افق نگاهم ، امتداد مهیب تو را تاب ندارد . ای نزدیک ! چقدر از تو دورم ...

 

      ای وجود ؛ ای والا ؛ ای غایت ؛ ای حشر ...

    ای که همه ی هستی ام ، لمحه ای از ساحت زیستن ِ پرشکوهِ توست ؛

      چون شب مرا در بر بگیر

      و چون صبح مرا نفس بکش

      که صبح و شب های زندگی من ،  التهاب هماغوشی توست با زیبایی بی مثالت.

 

      ای که مرا هستی ؛ تو بودی که مرا زندگی میکردی ، آنگاه که من خواب آلودِ این وهم بودم که تو را میزیم. چه گمراه بودم که میپنداشتم که "هستم" و این "تو" "بودی" که "هستی" ...

 

 


 

پ ن:

      چه شبها که به این می اندیشیدم که صفر و یک ها  و یا سیگنالهایی که در جهان یک ترانزیستور زندگی میکنند، در آن حوادث پیچیده ی یک پردازنده ، در آن فراز و نشیب ها و التهاب ها و زنده شدن ها و مردن ها ؛ در آن زندگی نافرجام و حوادث توفنده و بیمعنایی که تجربه میکنند ، درآن بودن و نبودن های کوتاه و آنی که خود، آنها را عمری میپندارند از زیستنشان ، چه راهی دارند به درکِ کاربری که چندین سطح بالاتر از موجودیت آنها ، پشت کامپیوتر شخصی اش نشسته و  از شنیدن یک قطعه موسیقی که در حال اجراست ، خاطرات عاشقانه ی بودن با معشوقه اش را مرور میکند ...

      آیا راهی هست ؟

 

يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ ...

 

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۶/۱۱/۰۸ساعت 9:7 توسط هارپوكرات| |

      چیزی در آسمانست ، و امری در زمین ، واقع میشود . تا تو به کدامیک از ارتعاشهای آسمان ربط داده شده باشی ، که در حادثه ای در زمین واقع شوی .

 

      یوسف در ارتعاشی قرار گرفته است که هرجا رود در چاه پرتابش میکنند تا تاجش را برسر نهد.

      ابراهیم در رازی بسر میبرد که او را به بیابان میکشاند تا کلمه ی خود را در کویر سکوت بدست باد زمان بسپارد ... باقیمانده ی خدا ...

      ...

      و مریم در چنان اعتزالی بسر میبرد که آرزومند فراموش شدگیست ... و این شدت سکوت او را باردار میکند. بی نیاز از مرد ... او ساکن وادی " يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا " ست که در کلمه ی خداوند ، مسیحا ادامه میابد ...

 

 

      وقتی برگی از درختی فرو می افتد ، خود را بدست باد خزان سپرده است . و درخت ها در جاذبه ی خورشید سر به فلک میکشند . و باران در عطش مغاکیست که در آن جاری شود و جای گیرد . و زمین سرگشته ی زندگی در فراسوی زمانست که در دایره میگردد. و تو ... و من ...

 

      آنچه واقع میشود جایی در درون واقع بوده است ... آنجا که دایره ها از آن نشات گرفته است ...

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۳/۱۵ساعت 10:14 توسط هارپوكرات| |

 

وقتی زبانی را درک میکنی ، جهانش را درک خواهی کرد . که زبان دروازه ی جهانهاست ...

 

 

      قَالَتْ نَمْلَةٌ يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ . فَتَبَسَّمَ ضَاحِكًا مِنْ قَوْلِهَا...

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۶/۰۲/۲۲ساعت 3:0 توسط هارپوكرات| |

      

      آنها که اهل ملکوتند ، زیستن در دقت های بزرگ را آموخته اند . برای آنان ، اشیاء هریک لحطه هایی اند به درازای ابدیت و به عمق آسمان . و عشق ورطه ایست بی انتها ...

 

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۱/۲۸ساعت 10:4 توسط هارپوكرات| |

      مسحور متن هایی ام که با خواندنشان ، پایان نمیپذیرند ؛ بلکه تازه آغاز میشوند. متن هایی که کلمه هاشان زنده اند و در تو جانی دوباره میگیرند . وقتی میخوانی شان ، در تو زاده میشوند و در تو امتداد میابند . کلمه ها همچون درختانی هستند که چون درخاکی زنده ریشه کنند ، در تک تک شاخه های خویش حیاتی برگ گونه خواهند یافت . 

      من همیشه مسحور کلمه های زنده ام . کلمه هایی که وقتی به آنها برخورد میکنی دیگر سینه ات جایگاه قرار نیست . آن نورها که در شعاع واژه ها  بر تو ترجمه میشوند ، قرار از سینه ات میبرند و حیاتی نو را به سینه ات میبخشند . سینه هایی که دیگر تنها نیستند ...

 

      بَلْ هُوَ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَمَا يَجْحَدُ بِآيَاتِنَا إِلَّا الظَّالِمُونَ (عنکبوت-49)

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۱۱/۲۸ساعت 23:45 توسط هارپوكرات| |

 

      بسان قطره ای که در برکه اش ماوا دارد و خبراز اقیانوس اش نیست ، زنده اما خفته ایم. همچون یاخته ای که در جریان حیات ، بی خبر از کالبدی که اورا در بر گرفته روانست ، آرام و اما بیقرار بیخبری هاییم ...

      یاخته چه میفهمد از کالبد بودن ؟ و کالبد چه میفهمد از نگاه ؟ چه میفهمد از احساس ؟ از درد ؟ از وقایع یک زندگی ؟ از عشق؟...    قطره چه میفهمد از موج ؟ از وسعت ؟ از عمق ؟ از پهنه ی اقیانوس ...

      انسان تا در هیئت انسانی خویشست چه میفهمد از حیّ ؟ چه میفهمد از قیوم؟ چه میفهمد از رحمان؟ چه میفهمد از بودن ؟ ... برای او هزار هزار افسانه و اسطوره بساز ؛ هزار دین و آیین بیاور . هزار معبد و معبود بساز . تا او در هیئت انسانی خویشست چه میداند از آن جریان مهیب و پرجبروت هستی که ابدیت را "هست"؟ چه میداند ؟ بودن را چه میداند آنکه نیست ؟ نور را چه میپندارد کور ؟

      انسان تا زمانی که در "داستان زندگی" اسیرست ، درکی از ذات زندگی ندارد . او همه ی خویشتن را همین موجودی میابد که چندی در این خاکروبه سرگردان غفلتهای احساسی خویشست . و مگر معنای آنچه "او" میدانست و فرشتگان نمیدانستند همین زیستن بازیچه ی چندساله بود که همه به بطالت میرود ؟! چه ملکوت پوچیست اگر معنای جعل خلیفه در زمین ، همانکه فرشتگان مقرب تاب ادراکش را نداشتند ، همین بازیهای کودکانه ی آدمی بر روی خاک باشد . چه قالب کوچکیست اندیشه ای که معنای خلقت را در همین زندگی چندساله جستجو میکند . چه رب مقیدی دارد بشر ... 

      مگر یاخته میداند که قلب بودن چیست ؟ مگر قلب میداند که انسان بودن چیست ؟ مگر فرشته میداند که انسان بودن چیست ؟ و مگر انسان میداند که....  

 

      نه ؛ تا زمانیکه انسانی خاکی هستی ، راهی به آسمان نداری . آسمان هیچگاه بر خاک نمیساید. آنگاه که از افق ها عبور کردی ، آنگاه وارد بر عرصه ای میشوی که حیات را بنوشی . همچون یاخته ای که دیگر یاخته نیست . بلکه در همه ی انرژی حیات یک انسان پخش شده و از افقهای خیالی اش گذر کرده است و تازه یاخته بودن را رها کرده و انسان بودن را میچشد .

      "حیات"  زیستن هاست و ابدیت ورای زمان ها . آه که چقققققدر کلمه در درونم موج میزند که به واژه نمی آید ... چقدر دستهایم برای نوشتن خالیست ...

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ساعت 8:42 توسط هارپوكرات| |

 

      بلوغ ، پس از تکلم ، حیرت انگیزترین اعجاز زندگی انسانست . معجزه ای که مانند تکلم ، هیچگاه احساس و ادراک نمشود . ناآگاهی آنقدر سایه ی بلندی بر زندگی انسان می اندازد که امتدادش تا مرگ با اوست.

      بلوغ مانند یک دگردیسی درونی در روان و ادراک انسانست . مرحله ای است از تکامل ادراکی انسان ، که درش ناگاه ، چراغی در نقطه ی ادراک آدمی افروخته میشود. پس از آن ، همان کودک که معنای نیمی از روابط و اشارات پیرامونش را نمیفهمید و برایش بسیاری از نقاط ، مجهول و حتی تاریک مینمود ، اینک برایش همه ی مجهولات ناگهان شکافته شده و تاریکیهای ابهام برایش روشن و معنادار میشود . همان کودکی که چیزی از آمیزش نمیفهمید اینک همه ی روابط را در تشعشع این معنا دیده و زندگی برایش معنایی جدید و ژرف میابد. 

      برای کودک نمیتوان از آمیزش سخن گفت . میبایست بردباری پیشه کرد تا قیامتِ بلوغ از درون برایش جلوه کند. برای انسانی که به بلوغ ِ روح دست نیافته نمیتوان از معنای هستی ، عمیق و ژرف سخن گفت . میبایست او را همراهی کرد تا بار دیگر زاده شود در قیامت نفس اش . و بلوغ روح را تجربه کند تا ادراک و نگاه جدیدی از هستی در درونش بروید . رویشی ربانی ....

 

      

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. 

نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگرچه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

 

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد....

دچار یعنی عاشق .

و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد ...

 

...

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۱۶ساعت 12:39 توسط هارپوكرات| |

يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانفُذُوا ۚ لَا تَنفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَانٍ

 

     وقتی دست از سرگردانی به این سوی و آنسوی میکشی ، فرشتگان خود به طوافت می آیند . آسمان ، دلِ توست . همان ساحت مهجور و خاک خورده . همان قسمتی از زندگی ات که نادیده اش گرفته ای . همانجا که درش تو هستی و تمام خودت . برهنه از غبار اغیار . آه اگر آسمان خود را بیابی ...

     همه ی روحهای بزرگ هستی از دروازه های درونت به قلب تو راه دارند . بیهوده سرگردان مکان و زمان نباش. آنها در عمق افکارت ، درست آنجا که فکر در سرچشمه های خود نشأت گرفته و بر روان تو سرازیر میشود باتو در گفتارند. چه بسیار واژه های درونت که آوای فرشته هاست . چه بسیار کلمه هایی که ناگاه درونت جاری میشوند و تو نمیدانی که آنها غزلهای روحهای بزرگند در خلوتگاه شعور تو . چقدر آسمان درون تو لبریزست از فرشته های مُحرِم ، ای لبریز گشته از زیبایی ...

      همه ی دروازه های بی عبور درونت بسوی آواز فرشتگان گشوده است اگر که در آن عمق "حضور" داشته باشی... کلید همیشه بر روی قفلها منتظر چرخاندن دست های توست . و فرشتگان همه به انتظار طواف تو ...

      هستی تنها بیان "تو" ست . دمی بنشین و برهنه شو بر خویش ...

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۰۹ساعت 17:41 توسط هارپوكرات| |

 

       واقعیت ، دوزخ نقدیست پیچیده بر جان انسان. این شراب حقیقتست که وقتی در جام واقعیت میریزد ، بهشت نقد را میزاید . آنانکه روح حقیقت را در متن واقعیت یافتند ، ازل و ابدشان در بهشت پیوند خورده ، عند ربهم یرزقونند. 

      انسان تعالی یافته ، در هر شرایطی برای زندگی اش "معنا"یی میابد . اینگونه است که روح الهی را بر کالبد خاک میساید و خلافت الهی خویش را در بستر زندگی زمینی اش امتدادی آسمانی میدهد. بی معنا ، کالبد تن در هجوم واقعیت ، قبریست در قعر دوزخ . 

      معنایت را در کوچه کوچه های زندگی ات بیاب ؛ که  بِیَدهِ مَلکوت کُل شَیئ

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۰۱ساعت 10:52 توسط هارپوكرات| |

 

 

      آنچه بر سکوتِ "بودنِ" آدمی میتابد ، طنینِ "رابطه" ی او با هستیست .

      و امر بر این قرار میگیرد تا او از باغِ "سکون" خود ، به زمینِ "بیان" قدم بگذارد . و در جامعیت زبان خود ، آن آشکار نشده را در "رابطه" ی با کائنات ، بیان نماید . اینست که آدم در "زبان" جعل میشود . و از آنجا که واژه منشا در اسمای الهی دارد و ذات زبان ، اسمای الهیست ، لذا جهان انسان وارد بر دوگانگی اسمای الهی میشود و جلال و جمال حق ، در قطبیت جهان انسان انعکاس میابد . و این همان داستان جعل انسان بر روی زمین برای خلیفه اللهی ست که آنرا به نام "هبوط" میشناسیم .

      هبوط ، سیر انتقال درونی آدمی از بودنِ صرف خویش ، بسمت بیانِ هستی است 1. سرشت انسان با جامعیتی خاص از "تلقی" اسمای الهی درآمیخته و همین جامعیت سبب گشته که این موجود به "زبان" جامعی برای بیان اسماء الهی بدل شود. هم بیانی در تکوینش و هم بیانی در تشریع. وجود پیچیده ی انسان بازتاب جامعی از شئون پیدا و پنهان ربوبیت است . انسان آمده تا نقاط تاریک هستی را برای خلایق روشن کند و هستی را از زوایای پنهان عالم "ربوبیت" باخبر گرداند. هم آنچه را که فرشتگان نیز از آن بیخبر بودند و هم آنچه را که کتمان میکردند ... !

      جهان دوگانه ی خلقت در سایه سار اسماء دوگانه ی باریتعالی ، آسمان و زمین انسان را رقم میزند. آسمان سوییست برای بارش و زمین سوییست برای دریافت .

      انسان در مادینگیِ وجودش همچون خالی ِ مغاکی عمیق ، از منبع هستی نیروی حیات الهی را ، در پهنه ی تسلیمش، نیاز میکند و میستاند و خود را به آغوش آن منشا ابدی میسپارد و در عطشی بی پایان ، شراب الهی را نوش میکند. و هم اوست که در نرینگی وجودش آنچه دریافت کرده را در بلندای یکسان نگری و یکسو نگری ، به بیانِ عطا میگذارد . 

      حیات انسان همچون دم و بازدم الهیست . پیوسته مینوشد و پیوسته مینوشاند ....این زنانگی و مردانگی چرخه ایست الهی در وجود او که بازتاب اسم های جمال و جلال خداوندیست . و همین معناست که او را در چرخه ی هستی گاه ساکن و گاه جاری میسازد . گاه در سوی "توانایی" و گاه در سوی "زیبایی". گاه در صحرای "بیان" و گاه در دریای "سکوت" .

      از اینروست که در کتاب الهی ، ایمان همواره در گرو چرخه ی "صلوة" و "زکات" بیان گردیده است . انسانی که از منشا خود جدا نگشته پیوسته با زنانگی وجودش در صلوة است و از ساغر هستی مینوشد و بسوی خلقت تجسد میابد (نفخت فیه من روحی) ، و آنگاه باز در پروازی عارفانه ، با مردانگی خویش آنچه نوشیده را در خلقت ،چون کلمه ی الهی میدمد و عطا میکند ؛ و دوباره به سمت روح باز میگردد (ارجعی الی ربک ) . 

      نماز "مغاک" زنانگی هستیست . آن "باریکه" ای که در متن وجود آدمی باز میشود تا از سرچشمه بدان عطاشود. و زکات ، "بیان" مردانگی هستیست . آن "کلمه" که بدان آشکار نشده آشکار میشود. پیامی که از سوی انسان به خلایق عطا میشود.

      انسان زمانی در تعادل و هماهنگی با آوای هستی است که در این چرخه ی الهی مقیمی همیشگی باشد. این همان بروز اسمای الهیست . زن بودن به کمال و مرد بودن به کمال بستریست برای بروز تک تک شئون اسماء . تکوین ِ آفرینش ، در معنای صلوة خود را بروز میدهد . چونانکه مریم کلمه ی خود (مسیح) را تلقی کرده و به تکوین میکشاند . و تشریعِ آفرینش ، در معنای زکات خود را بیان میکند . چونانکه محمد کلمه ی خود (قرآن) را به هستی هدیه میکند. 

      عمل صالح زاییده ی این آمیزش معنویست . هنگامیکه کالبد ذهن در آرامش و هماهنگی حاصل از این آمیزش درونی بسر میبرد ، منشا تفکر و بینش صالح بوده و رفتار صالح را طرح میریزد . و این بینش و رفتار صالح "جهانی دیگر" را در ساحتی والا برای انسان رقم میزند. همانگونه که ذهنی که به سبب عدم قرارگیری در این چرخه ، مخدوش و آشفته و سرگردان گشته ، موجب بینش و تفکر نادرست شده و باعث ایجاد عمل ناصالح میشود . عملی که در صلح و هماهنگی با هستی نیست . و این "دنیا" ای میسازد مملو از رنج و درد و بیماری ...

 


 

پاورقی:

1- در اینجا هبوط با تسامحی عمدی به معنای "جعل" خلیفة الله در زمین گرفته شده است . مگرنه معنای دقیق هبوط خود مستلزم بیان متنی جداگانه است. 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۸/۱۹ساعت 7:17 توسط هارپوكرات| |

      بر فراز کوه که مینشینی ، همه ی کوه باتوست . آنها که با توحید آمیختند ، تنهایی را بگونه ای دیگر شناختند. در قاموس آنان ، تنهایی لبریز شدنست از همه ی آنچه هست . 

      معلمان الهی در افق بالای خویش ، آنچه و آنکه هست را در خویش میابند . آنها درخلوت بی نشان و مبهوتشان ، مملو اند از هرآنکه سری در دست دارد از ریسمانشان . 

      آنانکه با توحید آمیخته اند در تنهایی بسر نمیبرند . که تنها را نسزد راه یافتن به مقام توحید. بلکه آنان انبوهی اند از قلبهای خسته و شیدا و نگاههای امیدِ رو به آسمان ... از اینروست که میگویند : شِيعَتُنا خُلِقُوا مِنْ فاضِلِ طِينِتِنا وَ عُجِنُوا بِماءِ وَلايَتِنا يَحْزَنُونَ لِحُزْنِنا ويَفْرَحُونَ لِفَرَحِنا.

 

      اگر وجدی در دلت لب میگشاید و آوایی معطر ، گاه و بیگاه در دلت زمزمه میشود ، زمزمش قلب آن راهیافتگانست . از آن چشمه است که سرور در قلبت جاری میشود و گاه نیز غم . که غم و سرور هردو اطواری اند از طورهای بودن . و هریک زمزمه ای دارند با جان تو . 

 

      وقتی امتداد نگاهت بر قله های مرتفع خیره گشته ، وجدها و غمهای بی علت ات را صمیمانه تر دریاب. که آنها از دیاری آشنا به جانت سرازیر گشته اند . و از خاطر مبر که تونیز هیچگاه تنها نیستی . بلکه سوته دلان همه در قلب امام خویش مجموعند ...

      امام انبوهیست از هرآنکه هست ...  

      كُلَ شَي اَحْصَيْناهُ في اِمامٍ مُبينٍ (یس-12)

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۷/۱۵ساعت 15:1 توسط هارپوكرات| |

 

 

      وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادي‏ فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّي کُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ .

     فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ ...

 

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۰۶/۳۱ساعت 23:30 توسط هارپوكرات| |

 

      جهان آدمی چیزی نیست جز افق نگاه او ؛ حالت و جایگاهی در روان ، که بشر از آن با حواس خود ، مشاهده گر و ادراک کننده ی جهانست . بشر ساکن آن ادراکست . ساکن "کلمه " . درخت زندگی ...

      ما در خودِ جسم ساکن نیستیم  . بلکه ساکنان عالم معناییم که در "ادراکِ" خویش از عالم اجسام زندگی میکنیم. ادراکی که اغلب وهمی بیش نیست ... زندگی موهوم بر پایه ای موهوم. 

      چگونه به زندگی خود دل خوش کرده ای وقتی هنوز کلمه ات را نمیشناسی ؟ و نیز ربّی را که برتو القای کلمه کرده است .

 

      فَتَلَقَّىٰ آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۶/۳۰ساعت 10:1 توسط هارپوكرات| |

    

      "خود" غریب ترین واژه ایست که در غفلتگاه آدمی ، مدفونِ وهم های اوست ...

 

     در ساحتی بالاتر ، وهمی که "خود" میپنداریمش ، در بودنی یکپارچه و ابدی محو میشود و حوزه های ادراکی که شخصی پنداشته میشد ، یگانه دیده میشود . و فردیت ها چنان در هم آمیخته میگردند که گویی در وجود ، تنها "فرد" ای هست ...

     هرآنچه آدمی میابد ، همه در گرو "افق نگاه" اوست ... بر خاک که مینشیند ، عالم لبالبست از تکه تکه های شکسته و پراکنده ... و بر "افق اعلی" که بنشیند ، همه چیز در امتداد نگاهی ست . همچون ناظری نشسته درون خط ی ، که در افق نگاهش چیزی ورای امتداد آن خط نیست ؛ و در نگاهش همه چیز تنها "نقطه" ایست ...

      این میان اما بلنداییست سهمگین که نگاه ناظرانش در دورانست .... پایی در خاک دارند و دلی بر افلاک... تنی در مغاکِ خاک میخرامانند و روحی بر کوهِ آسمانها پرواز میدهند . در میان خلق هستند و از ایشان غایبند. امری بزرگ را تاب می آورند و در خویش میگدازند از اینکه میبینند که آنچه فردیت هاست همه همچون حبابی موهومند و یافته اند این را که ادراکهای ما ، همه در هم تنیده است و همچون روحی یکپارچه در درون ما میرقصند.

     آنچه آدمی درون خود میابد عصاره ایست از تمامیتِ آدمی. در ساحتی میانه ، ما هریک فرشته یا شیطانی هستیم برای اشراقهای یکدیگر...

 

     چه کوبنده است نشستن بر اعراف ........

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۵/۰۵/۰۱ساعت 10:5 توسط هارپوكرات| |

 

      عجیبست !

 

      یوسف زیباترین اوج خویش را در زندان نمایان میکند . آنجا که به در چاه ماندگان غفلت خطاب میکند :"مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ" .

     إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم  ... 

 

     واژه ها چه بی صدا و آرام ، ادراک ما را اوج میدهند و یا به تحریف میکشند. همانگونه که از چاه واژه ای میتوانیم معنایی را بیرون کشیده و نمایانش سازیم ، میتوانیم با چسباندن واژه ای به معنایی آنرا به قعر چاه جهل سقوط دهیم. واژه میتواند عروج دهد و هم میتواند هبوط دهد.

      اسمها ، مبهم ترین حالت واژه اند . اسم ، خاصیتی دارد عجیب ! توهمی بزرگ را درونت ایجاد میکند مبنی بر اینکه مسمی را میدانی ! همینکه نامی بر چیزی نهادی خیالت راحت میشود که میدانی اش. و حال اینکه از اسم تا ملکوت آن چیز دنیاهاست . چه رسد به اسمهایی که خالی اند از مصداق و ملکوت ...

 

      و جهان ما پر است از واژه ها و اسم ها . چرا که از کودکی می آموزیم که جهانمان را با واژه ها تعریف و درک کنیم . زبان ما سنگ بنای ساختار جهان ما میشوند و چنان در چنبره ی تعاریف و کلمات فرو میرویم که دیگر برون آمدن از آن چاه برایمان امریست که حتی به ذهنمان هم خطور نمیکند. دیگر درک این امر که میتوان هستی را بی کلمه شناخت برایت مبهم ترین چیز میشود . ناتوانمان کرده اند از لمس مستقیم معنا. تنها معنایی را میشناسیم که از واژه برمیخیزد و حال آنکه واژه ها کوچکترین پیاله ی حمل معنایند. وقتی در برکه ای بدنیا می آیی گمان تو بر اینست که جهان همان برکه است. آنگاه فکر دریا هم به ذهنت خطور نمیکند. اینگونه است که ما در دستان اسم ها ، همان سازه های خویش ، اسیریم و به پای بُت های خویش افتاده و در شرک ِ پنهانمان غوطه وریم. و هرچه در تعریف حیات پیش میرویم از لمس آن دورتر میشویم. 

 

      همیشه شکلها برایم خاص بودند . شکلها برایم دریچه ای بودند برای رهایی از واژه . من شیفته ی هنگامه ای هستم در درونم که واژه ها سکوت میکنند و هستی در یکپارچگیِ "بودن" برایم آواز میخواند.

 

لینکهای مرتبط:

دریچه

پرواز

 

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۵/۰۴/۲۶ساعت 7:29 توسط هارپوكرات| |

      آن هنگام که خورشید در هم بپیچد ؛ و ستارگان بی فروغ شوند ؛ و کوهها به حرکت درآیند ؛ و در آن هنگامه که عزیزترین چیزها به فراموشی سپرده شوند ؛ و هنگامه ایکه وحوش حشر یابند ؛ و دریاها برافروخته گردند و نفس ها تزویج شوند ....  وَإِذَا ٱلْمَوْءُۥدَةُ سُئِلَتْ بِأَىِّ ذَنۢبٍۢ قُتِلَتْ ؟

      گویی کتاب الهی همه ی این شکوه قیامت را برپامیدارد و همه ی این مهابت و دگرگونی را ترسیم میدارد تا سوالی بزرگ را با انسان درآمیزد . همه ی این عظمت راکه تمامی جهان آدمی را ویران میسازد، در اوج دهشت ترسیم میدارد تا از آدمی سوال کندکه چرا " آن " را به فراموشخانه ی غفلت خویش سپرده است ؟....

     همه ی این هول و ویرانی صورت میگیرد تا از "دختران زنده بگور شده " پرسیده شود که به چه جرمی  در زیر غبار جهل و فراموشی مدفون شدند وقتی که "حی" بودند و "محیی" ...

 

      جهان دون ما ، این خاموشخانه ی سرد و نمور ، در غفلت از نوریست که با آن به تکوین روشن گردید و در فراموشیِ ویرانگرِ گوهری بسر میبرد که متن و بستر حیات اوست . نقطه ی پرگار این دایره ، مدفونِ غبار غفلت آدمیست و هرچه پیام آسمانی است همه در تلاش برای این بخاطرآوریست ... 

      "گوهرحوا " _ آن سوی گمشده ی هستی _ تاریخ را منتظر آدمیست تا دوباره دیده و ادراک شود .  آدمی تاریخی را به "تشریع" میگذراند تا دوباره آن دردانه ی زیبا را به "تکوین" بیابد . هرچند که ادراکش به یغمایِ شیطانی ِ فراموشی ، تحریف شده است ...

      آنقدر این ندیدن حوا ، و حوایی ندیدن هستی ، در ژن های آدمی نهادینه گشته که دیگر نقطه ی ادراکش "نمیتواند" آن سوی گمشده ی هستی را بیابد . چه زن و چه مردِ آن ، همه در تغافل از آن دردانه ی بی همتا عمر میگذرانند و چشم انتظار قیامتی هستند در نفس خویش ، تا دوباره ادراکشان به سمت و سویی بچرخد که بتوانند آن "سوی" ناپیدای هستی را لمس کنند . 

       که در آن هنگامه ی "بیداری و قیام" ، و در تابش نور آن گوهر دردانه ، آدمی جهانی نو و دیگرگونه را تجربه خواهد کرد . جهانی که دیگر تفسیرهایش مردانه نیست . و حکم ها و حکمت هایش در واژه ها جاری نیست . و کتاب الهی اش در کلمات سقوط نمیکنند و معناهایش در ذاتِ دوشیزه ی جاودانه ی خویش ، ابدیتی بی انتها را تجربه میکنند . در آن دیار ، لمس است که شعر میخواند ، حضور است که میرقصد ، سکونست که سخن میگوید و زیباییست که پرستیده میشود ...

       دیاری که نه درش سخن بالاست و نه سخنورش بالانشین. دیاری که قدرت درش خاموشست و حیرت درش بیدار . جهانی که سلطه درش مرده و تسلیم درش زنده است و پایدار. دیاریست حیرتزا که آنکه درش سیطره خواهد مدفون میگردد و پرواز همه برای آن کسیست که تسلیم و سپرده گشته . هرچه تسلیم تر ، رها تر و بالاتر ...  

      جهانی که دیگر خورشیدش خورشید دیگریست و ستارگانش ستارگانی دیگر . جهانی که در آن همه ی خورشیدهای دانش و ستاره های فروزنده ی آسمان معنا ، خاموش گشته و آدمی "طور دیگری " از وجود و حیات و معنا را تجربه میکند . جهانی که درش "شدن" از خاطره ها رفته و "بودن" ابدیتیست بی انتها.

      باید نقطه ی ادراک آدمی تحول عظیمی بیابد تا بتواند جهان را از زاویه ای دیگر لمس کند . و فقط خدا میداند این تحول ژرف ، چقققققدر سهمگین است  برای جانهایی که به ادراک آنیموسی خویش در این ساحت از زندگی ، خو کرده اند . 

       چقدر خسته ام از نگاه مردانه ی انسان به هستی . چقدر فرسوده ام از تفسیر مردانه ی حیات . چقدر تشنه ام به قیامتی در ادراک . چقدر تشنه ام برای لمس آن "تهی" پنهان شده . آن نقطه ی خاموشی که مرا در کتم متین خویش در بربگیرد و در قعر خاموش خویش ، درکی نو از هستی را در نگاهم فروریزد . تا من در عوضِ یک تاریخ نگاه مردانه به هستی ، هنگامه ای ابدی را در "نگاه حوایی" به هستی سپری کنم.

 

      خسته ام از واژه ها ای خدای سکوت . این من و تو و خاموشی و لمس ...

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۴/۲۴ساعت 12:26 توسط هارپوكرات| |

 

      نگاه ، اصلوبِ یک "بودن" و یک زندگیست . و آنچه ابدیت را در مسیر پیمایشش برایمان طرح میزند ، نگاه ماست.

 

      جدا از "نقطه ی ادراک" که درباره اش نوشته ام و نیز "پیکسل های ادراکی" که درباره اش ننوشته ام ، "فرمت ادراکی" چیزیست که پهنه ی حیات را برایمان رقم میزند . دین همیشه در حال ارتقای فرمت ادراکی انسان بوده است تا اورا در تاریخ حیات خود در عرصه ی زمین،  رشد داده و برای ورود به جهان دیگر آماده تر سازد.

      رفتار ما نشأت گرفته از ادراک ماست . ادراکی که ذاتش ، توصیف ما از هستیست. ما در "نگاه" مان به هستی زاده میشویم و در آن نگاه زندگی میکنیم . مابقی افسانه هایی است که در تعالیم عمومی برایمان ساخته اند . حیات ما همه در گرو نگاه ماست ...

 

      توصیف های ما از هستی و زندگی ، نگاه و بینش ما را برایمان برهنه میکند . نگاه میکنیم و توصیف میکنیم: باران میبارد ... ابری آمد ... بادی وزید ... گلی رویید ... فرزندی متولد شد ... پدری از دنیا رفت ... 

      نگاهمان به هستی پراکنده و وهم انگیزست . خالی از روحی یگانه ، و درهم پیچیده از گسستگی بی پایانیست که روحمان را منجمد میکند . گویی همه در هستی در تکاپویند جز خدا ! خدا ایستاده و هستی در خروش است . این جدایی خدا از هستی و پاره پاره بودن هستی ها و منشا های گوناگون و بی پایان همه ریشه در نگاه وهم گرفته  و تحریف شده ی ماست . نگاهی آغشته به دروغی بزرگ . نگاهی آغشته به شرک ... نگاهمان خاموشست ....

 

      خدا اما در قرآنش بما خوب می آموزد که هستی را چگونه "نگاه" کنیم و فرمت ادراکی خود را چگونه قرار دهیم تا بالاترین ادراک را از آنچه میبینیم بدست آوریم. جهان ، عرصه ای از همه ی آنچیزیست که میتواند باشد. اما ادراک ما از آن ، تعیین میکند که ما در چه سطحی از این عرصه ی بی انتها سکنی گزینیم .

      به توصیف های قرآن دقت کرده اید: خدا بادها را می آورد ... خدا باران را میباراند ... خدا زنده میکند ... خدا میمیراند ... خدا هدایت میکند و خدا گمراه میکند ... خدا پناه میدهد ... خدا بالامیبرد ... خدا زمین میزند ...  خدا پرواز میدهد ... خدا میخوراند ... خدا تقسیم میکند ... خدا نگاه را باز میکند و باز میدارد ... خدا میشنواند و میشنود ... خدا میداند و میفهماند ... خدا رزق میدهد و باز میستاند ... خدا ... خدا ...خدا ...

       خدا در قرآن همه چیز را به خود نسبت میدهد و به انسان می آموزد که هستی را اینگونه یکپارچه و از یک منشا نگاه کند . تا به نگاه توحید دست یابد و آرام بگیرد ؛ که این آرامش و امنیتِ خاص، معنای ایمانیست که مدنظر خداست.

      وقتی همه چیز را در هستی رفتارِ یک هویتِ محض میدانی که همه اش آگاهی و زیبایی و مهربانی مطلق است، آنگاه قیامتی در جانت برپا میشود که همه چیز را گونه ای دیگر میبینی و گونه ای دیگر تعبیر و ادراک میکنی . آنگاهست که ملکوت هستی برایت رخ مینماید و همه ی اتفاقات هستی را رفتار همان معبودی میبینی که در آغوشش "قرار" گرفته ای  ... و هستی دیگر برایت عرصه ایست آشنا ... و حیات معناییست ژرف ... و تو نگاهی هستی غوطه ور میان جریان آگاهی که امواجش از درون تو رد شده و در هستی جریان و نمود میابد ... دیگر کسی متولد نمیشود ؛ کسی نمیمیرد ؛ کسی کاری نمیکند ؛ بادی نمیوزد ؛ ابری نمیبارد ؛ سکوت عدم همه جا را فراگرفته است و تنها یک آوا وجود دارد : آوای وجود ؛ و تنها یک کلمه وجود دارد : کلمة الله ... اوست که خدایی میکند و عالم همه آشکار شدن ذهن پنهان اوست . 

     گویی تو نشسته ای در انگشتان او و سیر میکنی رقص انگشتانش را ... هییییییچ چیزی نیست جز نمود همان ناپیدا ... و هیچ اتفاقی نیست مگر رفتار آن مهربان بی همتا ... 

 

      چشم ها را باید گشود ...

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۵/۰۱/۲۷ساعت 9:53 توسط هارپوكرات| |

 

      ابوسعید ابالخیر کلام زیبایی دارد که درآن اذعان میدارد معرفت چیزی نیست جز رسیدن به یکسان نگری و یکسو نگری. عمق این کلام مرا باخود میبرد به افق . همان جایی که اینجا نیست ...

      کتاب هستی ، "پنهان" ای است که پیش نگاه های خاص آشکار میشود . نگاههایی که در افق میزیند . همانجا که آسمانِ دور تلاقی میکند با زمینِ نزدیک . همان خطی که مکان و زمان را و نیز هرآنچه که در آنهاست در خویش میبلعد . همان باریکه ی توحید ...

 

      ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ ...

      کتاب هستی تنها پیش چشمان خاصی گشوده است و ظرایف و شکوهش برای آنان آشکار شده است. دیگران تنها درش غوطه ورند بی آنکه بدانندش . 

      الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ ...

      آنهایی که به "غیب" مامن گرفته اند و درش به حضور رسیده اند . نماز حلقه ی شگرفیست در هستی. جایی که حتی در مناسکش که خارج از عرف و عادت توست ، بیرون میشوی از میل خویشتن ، و در همگرایی خویش با همه ی هستی ، به اقامه ی آن می ایستی . آنجا که از خود برون میشوی و با همه ی هستی ، "همسان" می ایستی و توجهت در "همسویی" با هستی به یکپارچگی میرسد. 

      افق نگاه نماز همانجاییست که "تو" درش نیستی . بلکه تو از هم میپاشی و در هم آوایی یکپارچه ی هستی محو میشوی . و به تسبیح میرسی . آن رهایی از مفاهیم درونی ات و غوطه وری در متن وجود ... حقیقتا چه لحظه ی باشکوهیست به نماز ایستادن . خالی شدن از خویش و پیوستن به هستی پرشکوه یگانه که درش هییییچ موجودی بر دیگری برتری ندارد و همه درش "یکسانند" و "یکسو" ... خالی شدن از تعاریف مصنوع ذهن که جملگی باعث توهم دیوارها و جدایی هاست ، و شناور شدن در رقص یکپارچه ی وجود ... در شناور بودن یکپارچه ی هستی در افسون آن آشکار نشده ... تسبیح ...

 

      در این افق نگاه و بی خویشتنیست که تو "من" جدایی از "دیگران" نداری . تازه در این همسانیست که تو به حقیقت انفاق دست میابی . اینکه هستی چیزی را به "تو" نمیدهد . بلکه هستی "هست" و همه چیز در آن برای "ما" ست . از هستی جز هستی برنمیخیزد و این حقیقت بی کرانه ، در قالب کوچک "من" جای نمیگرد. آنچه هست برای هستی است و "من" های غوطه ور و رقصان ما در این اقیانوس بی مثال ، تنها میتوانند "مجرا"هایی باشند برای عبور فیض الهی ؛ اگر که خالی شده باشند از توهم "خویشتن".

      حال که آدمی به این یکسانی و یکسویی با همه ی هستی رسید و در "وجود" و "دریافت" اش با همه ی هستی به "اشتراک" رسید ، اینک آن آشکار نشده بر او رخ مینماید؛ چرا که آشکارنشده همان یگانگیست... و تنها در این افق اعلی است که میبیند آنچه را که تاکنون نمیدید ...

 

      "انسان" دقیقا آنجایی معنا میگیرد که همه ی حصارهایی که بین "خود" موهومش و تک تک اجزای هستی و دیگر خلایق کشیده است را فرو بریزد . "انسان" همان موجود یگانه است . همان یکپارچگی بزرگ . همان آشکار نشده ... و این حقیقت از خاطر آنهایی که در توهمِ "خویشتن" زندانی اند محو است ...

       هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا ...

 

 *

      "صلوه" رقص یکپارچه ی هستیست . حقیقتی که نه در  مناسکی خاص ، بلکه در متن زندگی جاریست. و تنها آنهایی به اقامت در آن میرسند که آن "یکسان نگری" و "یکسونگری" را در متن "بودن" خویش و نیز در متن داستانهای زندگی خویش پیاده کرده باشند . مگرنه زندگی هایی را به خوابگردی و توهم ِ زندگی میگذرانند. بیرون از این یکسانی و یکسویی ، چیزی نیست ...

 

      يَتَسَاءلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ : مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ ؟ 

      - قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ ...          (مدثر- 41 تا 45)

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۱/۰۳ساعت 9:50 توسط هارپوكرات| |

 

به تماشا سوگند

و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن

واژه اي در قفس است‌.

 

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم‌:

آفتابي لب درگاه شماست

كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست

همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .


" در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است

كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.

پي گوهر باشيد. "


لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم

و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .

به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت

 

و به آنان گفتم: هر که در حافظه چوب ، ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند .

هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود

آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند 

 می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه 

 

 

 زیر بیدی بودیم برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم‌: چشم را باز کنید 

 آیتی بهتر از این می‌خواهید؟ !

 می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: سِحر می‌داند، سِحر! 

...

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ساعت 11:51 توسط هارپوكرات| |

 

     وقتی تمام خودم را برایت واژه واژه بازگو میکنم ، و وقتی تو تمام مرا واژه واژه میشنوی ، من در این گمانم که تمامم را برایت "بیان" کرده ام و تو در این گمان که تمامم را "ادراک" کرده ای ... ما تازیانه خورده های گمان ...

     همیشه آواره ی بیابانی ام که درش کوچه های واژه نیست . همیشه سرگشته ی کویری ام که افق درش پیداست . همیشه از کوچه های تو در توی خیال گریخته ام . کوچه های من ... کوچه های تو ... کوچه هایی که افق درش پیدا نیست . همه دیوارست و دیوار . دیوارهای من ... دیوار های تو ... دیوارهای فاصله بسیارند.

      تو را چه میشود اگر بگویمت که میخواهمت ، ورای حصارهایت . برهنه ی توام ، ورای دیوارهایم... من تورا به کویر "حدس" میخوانم . آنجا که ما در افقی بی انتها ، برای هم برهنه ایم ... من برایت گسترده ام در پهنه ی کویر ، و تو در حضوری برایم به پهنای بی دیوار بیابان .

      من شیدای واحه ای هستم که درش واژه ها ادراک نمیسازند . هرچه هست نگاهست و تبسم ... من دفتر هستی را یکبار آنجا گشوده ام. آنجا تو همان بودی که من . آنجا بود که درخت را اول بار به تمامی دیدم . و او درگوشم نجوا کرد که :  "انی انا الله " ...

 

 

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۰۸ساعت 23:24 توسط هارپوكرات| |

 

     یکی از عجیب ترین چیزهاییکه در مرجع دادن به دین وجود دارد "سنت" است . چیزیکه دقیقا انسان را دور میکند از داشتن یک تجربه ی دینی و معنوی !

 

     مهمتر از ادراک معنوی در آدمی ، مبدا و  "نقطه ی ادراک " آن تجربه ی معنویست . چرا که عمق و ژرفای یک دریافت معنوی و میزان جاری شدن خالص آن در زندگی انسان را همان نقطه ی ادارک یا منشا ادراک در انسان تعیین میکند . آدمی لایه های وجودی مختلفی دارد که هریک در سطحی از شعور ، منشایی هستند برای ادراک هستی . و حضور داشتن در هریک از این سطوح آگاهی ، نوع ادراک ، و نیز جاری شدن آن در رفتار فردی و اجتماعی انسان را تعیین مینماید.

     روان ، ذهن و عقل را شاید بتوان  به مثابه ی همان سه سطح وجودی در روانشناسی یونگ ، یعنی کودک و والد و بالغ مطرح کرد . کودک ، بمثابه ی نفس مطلق است که ادراکاتش صرفا با حواس طبیعی شکل گرفته و در حیطه ی عواطف عادی و لذتجویی ها و کامروایی های زودگذر و لحظه ای بروز میکند. زمینه و پایین ترین سطح آگاهی .

      والد ، عُرف ترین شکل آگاهی در دنیاییست که ما درش غوطه وریم . آگاهی هایی در سطح تعالیم عمومی و عرف ها و عادات و سنت های اجتماع و محیط خویش . آنچه که در زمانه ی ما بشدت دستخوش پیکرتراشیِ "ساینس" قرار گرفته است . و فرقی ندارد که در آداب و سنتهای یک خانواده و تحت تعالیم پدر و مادر شکل بگیرد و یا اینکه در سطحی بزرگ تر دستمایه ی قالب بندی های "ساینس" شود . بهرحال سطح شعوری "والد" بگونه ایست که ادراکش منوط به یادگیری ها و تعالیم فردی و اجتماعیست و در آنچه که می آموزد و درونش نهادینه میشود سخت هم تعصب می ورزد .

بطور کل ، دانش خاصیتی دارد که در هر مرتبه اش وقتی بر ذهن مینشیند حس مهیب و خطرناکی را در انسان ایجاد میکند :  "حسِ دانستن" !!! اینکه شخص گمان میکند که حقیقت را فهمید . برای مثال اگر به شما  گفته شود که نیروی جاذبه ی زمین وجود نداشته و وهمی بیش نیست  همگی متعصبانه از آن دفاع میکنید . چراکه از کودکی به شما آموخته اند که "سیب بخاطر نیروی جاذبه زمین بر روی زمین می افتد" ! و هیچگاه هیچکس بدان شک نکرد ... چرا ؟ چون ما اغلب در سطح دوم آگاهی مان یعنی " ذهن" یا همان "والد " زندگی میکنیم. و بهمین سبب در ذهن جمعی بشر حضور داشته و مطابق عرفها و علوم زمانه ی خود زندگی کرده و هستی را درک میکنیم . ما دامنه ی گسترده ای از زندگی خویش را در مسخی بزرگ میگذرانیم . مسخ سنت یا عرف یا ساینس یا آموزه ها ... هرچه که اسمش را بگذارید . مهم اینست که این سطح از آگاهی در قالب بندی های خود ، مانع بروز تجربه ی معنویست . چرا که تجربه ی معنوی در ابتدا نیاز به حس حیرت و شگفتی ، و حس طراوت و تازگی هستی  دارد . و ساینس و سنت همه چیز را برای ما بسته بندی و تفهیم! کرده اند و حس بکارت و تازگی را از اشیاء و پدیده ها گرفته اند . اینکه ما به اشتباه دچار این توهمیم که اشیاء و پدیده ها را میبینیم و میشناسیم!!!

      از اینروست که در کتاب الهی ، خداوند ، پیروی از سنتها و شنیده های زمانه را عامل ریشه ای شرک  دانسته و انسان را به مخالفت با عرف زمانه و سنت اجدادی فرامیخواند . ابراهیم ، مرد بزرگ توحید ، ابتدا بت بزرگ ِ سنت ِ پدر را میشکند تا بدیدار ملکوت هستی نایل میشود . و حتی میبینیم که کتاب الهی در کوچکترین واحد اجتماعی یعنی خانواده ، انسان را به بپا خواستن از عرف خانواده و تبعیت نکردن از سنت پدر و مادر دعوت میکند . و آنرا پایه ی اولین تجربه ی شرک میداند !!!

 

وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا (سوره : الاسراء آیه : 23)

وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا وَإِن جَاهَدَاكَ لِتُشْرِكَ بِي مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ (سوره : العنكبوت آیه : 8)

 

      بدین سبب که تجربه ی معنوی صرفا در درون انسان اتفاق می افتد . در لایه های درونی تر آگاهی مانند عقل و قلب . جایی که بقول کتاب الهی اکثر انسانها بدان ره نداشته و تجربه اش نمیکنند (اکثرهم لایعقلون) .

      تا آدمی به بلوغی درونی نرسیده و تا نقطه ی ادراکی اش را بسمت عقل یا همان بالغ درونش سوق نداده باشد راه به تجربه ی معنوی نمیبرد . آنچه با ذهن میتواند ادراک کرد ، تنها واقعیات است . اما حقیقت تنها خود را به عقل مینمایاند . (و عقل آنچیزی نیست که ما فکر میکنیم میشناسیمش) . از اینروست که کتاب الهی اینقققدر برای ما نامفهوم و پراکنده و نازیباست . گویی تصویری در مقابل ما نهاده اند که هیییچ از آن سردرنمی آوریم . مانند تصاویر سه بُعدی که با نگاه معمول هرچه بدان مینگری چیزی درش نمیابی . سراسر جزییاتیست پراکنده که با هیچیک از آموزه های عمومی ما جور در نمی آید . چرا که منطق ما بر اساس "والد" درونمان شکل گرفته و سیناپسهایی که بتوانند حقیقت را مشاهده کنند هنوز فعال نشده اند. 

 

      تا نقطه ی ادارک به عمق درستی در درون نرسد ، هیچ درک معنوی حقیقی از کتاب الهی که همان به واژه درآمده ی هستیست دریافت نخواهیم کرد . یعنی هستی را هم با جزییاتش میبینیم اما آن روح ِ بزرگ و یگانه ی حاکم در آن را نمیبینیم . آن ملکوت شگفت انگیز را . آن جهان سحرآمیز و جادویی معنا را . چرا که توحید را هرنگاهی در هر نقطه ی ادراکی در نمیابد . 

      اما همینکه نقطه ی ادارک به درون آدمی صعود کرد ، درست مانند هنگامیکه کانون نگاه شما به آن عکس سه بُعدی تغییر کرده به درون چشم رود ، ناگهان هستی در مقابل نگاه شما حالتی دیگر خواهد گرفت . درست مانند همان عکس که ناگهان درونش تصویری سه بُعدی برجسته میشود ...

      آنگاه هستی را میبینی و در ژرفای همین هستی ، آن "آشکار نشده" ناگهان برایت رخ مینماید ... چیزی که میبایست فهمید و نمیشود آنرا فهماند ...

      تا در بند نگاه افسون زده ی خویشیم ، راهی به رهایی نیست ...

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۴/۱۱/۲۲ساعت 11:37 توسط هارپوكرات| |

 

 

والسماء والطارق ...

وما ادریک مالطارق ؟ ...

 

و آسمان و کوبنده ی آن ...

و تو چه میدانی که کوبنده ی آن چیست؟

کیست آن رهگذاری  که صدای پایش در دهلیزهای درون روح، خواب را از رخوتهای درونم ربوده است؟

کیست که از پشت آسمان نفس، در میکوبد و آرام و سکون را از بستر عادتهایم میزداید؟ 

 

کیست آن آسمانی که از دروازه ی انسان ، قصد کرده که زمین را لمس کند؟

 

و من چه میدانم او کیست؟ وقتیکه زمین و آسمانم را هم نمیدانم ...

 

 

+

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۹/۰۴ساعت 14:4 توسط هارپوكرات| |

     وقتی به "بی عملی" محض او که در پس ناتوانی اش پنهانست خیره میشوم ، درمیابم که همه ی ارتباطی که او با مادر خود برقرار میکند در پس "نیاز" یست که به مادر مینمایاند . او تنها  "نیاز" در دست دارد و مادر را به نوازش خود میکشاند ...

     به این می اندیشیدم که کاش عبد را نیز در برابر معبود ، تنها "نیاز" بود و بس . کاش در جان عبد ، واقعیتِ "داشته ها" در زیر بارانِ حقیقتِ "نیاز" شسته میشد تا جان عبد ، در طهارت خویش ، دریابد که چیزی نیست جز "نیاز" ... و دقیقا آنگاهست که دست نوازشِ مادر هستی بر سر عبد ادراک میشود ...

 

     یا ایهاالناس ... انتم الفقراء الی الله ...

 

لینک مربوط

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۸/۲۷ساعت 8:18 توسط هارپوكرات| |

 

 

     به کشتی سوارانی میمانیم در سیر اقیانوس وجود . هرکس نامی مینهد بر این اقیانوس و در افق خود می ایستد و از عرشه ی کشتی خود به این پهنه ی بی مثال و بیکران خیره میماند . و کشتی بی وقفه در سفر است ... وَكُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ ...
     از هرکجا و هر عرشه که به این اقیانوس پهناور خیره میشوی ، گستره ای میبینی که سیر خیال آنرا برایت مفهومی میدهد. هرچقدر هم که در این پهنه سیر کنی و سیر کنی ... و سیر کنی ... باز هم هنوز در سطح اقیانوسی شناوری که تنها "سطح" آنرا ادراک کرده ای . اگرچه که عمری بدان ره سپرده باشی و سیرها کرده باشی ...
     هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ حَتَّى إِذَا كُنتُمْ فِي الْفُلْكِ وَجَرَيْنَ بِهِم بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَفَرِحُواْ بِهَا ... (یونس -22)
اوست آنکه سیر میدهد شما را در خشکی و دریا ، تا مادامیکه در کشتی سوارید ، و باد موافق بر کشتی شما میوزد و چقدر بدان خرسندید ...
آه ... چقدر بدان خرسندید ...

     همه ی وهم زندگی و سلوک از آنجا نشات میگیرد که فَرِحُواْ بِهَا ... که بدان خرسندیم ... در مأمن کشتی خود جای گرفته ایم و چه دلخوشیم که امواج سهمگین اقیانوس در زیر پای ماست و ما در ساحل امن خود اقیانوس را نظاره گریم و معنا میکنیم . چقدر ساده و کودکانه است بر ساحل نشستن و آقیانوس را معنا کردن . اقیانوسی که میشناسیمش !!! و بدان خرسندیم ...

   

 

 اما جوانمردانی هستند که خرسند نیستند از این پهنه ی تکراری و مسخ کننده ی اقیانوس . و خرسند نیستند از مکان امنشان . و دل نبسته اند بر ریسمان "کشتی " شان . و کشتی ، منظر ، و عقیده ایست که تو در آن بسر برده و در پهنه ی "حیات" شناوری.
     جوانمردانی هستند که زورق خود میشکنند و به این پهنه ی بیکران بسنده نکرده و وارد بر عمق این سطح بی انتها میشوند . . . که تا زورق خود نشکنی ، همیشه سرگردان دایره ی دوار سطح اقیانوسی . تا زورق خود نشکنی ، هرچقدر هم که سلوک کنی بازهم هنوز در سطح این آبی بی پایانی ...
اما وقتی همه چیزت را به آب دادی ، آنگاه دیگر اقیانوس "واژه" ای نیست که بر زبان جاری کنی و "منظره" ای نیست که کنارش بنشینی و تماشایش کنی ، و پیرامونش حرف بزنی و معنایش کنی . بلکه "حقیقتی" ست که تو در امواج سهمناک و پرشکوهش "حضور " داری ... حضور ...
     

آنگاه که به "عمقِ" این سطح وارد میشوی ، بُعد جدیدی از وجود را شهود میکنی . و تازه درمیابی که اقیانوس ، چقققدر با آنچه در کشتی خود میدیدی متفاوت است . جهان عمق اقیانوس هیییچ شباهتی به سطح آن ندارد . آنجا جاییست که تو تازه با منشأ موجهای اقانوس آشنا میشوی و در آنها حضور میابی . و موج ها چقدر حقیرند در برابر منشأهای خود ... و در ساحت منشاها زیستن چقدر سهمگین و دور از آسمان فکرهاست...
     چه میگویم ؟ ... چه میخوانی ؟ ... مگر میشود ژرفا را از روی عرشه ی کشتی فهمید؟ مگر میتوان هر فهمیده را فهماند ؟! ما هنوز هم بر زورقهای باور خود نشسته ایم و هییییچ از ژرفای اقیانوس هستی نمیدانیم . برای شهود آن دردانه ی آشکار نشده ، میبایست زورق ها را شکست و دل به دریا سپرد ... که نه دل ؛ بلکه عقل و دل و روح را به دریا سپرد ... تسلیم تسلیم به آن حقیقت پرشکوهی که کشتی ها را میراند و آنها را که به آن پهنه ی مسخ کننده خرسند نیستند ، با دست امواج خود میرباید و به کام اقیانوس میکشاند تا همه ی هستِ خود را بر آب بدهند ... و شهید باشند آنچه را که نازپروردگان عقیده ، خیالشان هم راه بدان ندارد ...

ای دوست من ؛
     تا در زورق کوچک خود نشسته ای ، از اقیانوس قرآن چه خواهی فهمید ؟ تنها آنان که زورق خود شکستند به حیات دریافتند که قرآن با همه ی امواج "آیه های پاداش و عقاب" اش ، جز آیه ی عاشقانه ندارد . آنها که در منشأها میزیند ، خوب میبینند که هستی جز شعله های سرکش عشق ، چیزی نیست . ما زورق نشینان ، هنوز و هنوزها در پندارها و افسانه های امواج سطح اقیانوسمان ، خوابگرد و سرگردانیم ... هنوز اسیر واژه های قرآنیم و قرآن برایمان در پیاله ی واژه ها قالب خورده و اسیر است. مرد میخواهد آنکه ایمانش را هم ، فدای ادراک حقیقت کند. که هموست خطاب آیه ی " یاایهالذین آمَنوا ، آمِنوا ... "

 



بسیار سفـــر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
سالک به لب دریــا دردانه کجا یابی ؟
در کام نهنگــان رو گـر میطلبی کامی

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۴/۰۷/۰۲ساعت 17:33 توسط هارپوكرات| |

 

   

     آدمی کالبدهای متعددی را در جهانهای متفاوت تجربه میکند. در حقیقت ، او با کالبدهای متعدد خویش در جهانهای بیکران حضور دارد ؛ هرچند که بسادگی به ادراک آن نایل نمی آید . چرا که امر بر این قرار گرفته که آدمی در اسفل السافلین ادراکها زاییده شده و تا بینهایت وجودی خویش تعالی یابد. و "روح" ، نخ تسبیح این جهانها و بودنهای متعدد و متفاوت به موازات یکدیگر است . نخی مشترک و نیرویی مرموز که همیشه آدمی را در همه ی کالبدهایش ، به سمتی دیگر از بودن میکشاند . سمتی دیگر از بودن که در "خیال" نمود پیدا میکند.

      راز جهان ما ، همین اسفل السافلینِ جسم، اینست که آگاهی درش بسان سیبی در آب ، غوطه ورست. و همین غوطه وریست که قابلیت حرکت در کالبدهای متتعدد و متفاوت را در آدمی برقرار کرده و بهره مندی از انواع آگاهی های هستی را برای او ممکن ساخته است. و بدین سبب  این جهان جهانی خاص برای تعالی نمایانده شده است.
    از همین روست که آدمی در این ساحت ، هرچه پیش میرود به حضور این کالبدها و تاثیرشان در خویشتن ، بیش از پیش آشنا میشود و تلفیق و ادغام جهانهای متعدد و موازی وجود خویش را در خویشتن بیش از پیش احساس میکند.
     این حرکت ِ نقطه ی ادراکی ، باعث میشود عنصری بینهایت در آدمی بنام "خیال" ، بیش از پش در او جلوه کند و درونش راههایی را کنکاش کند بسمت جهانی دیگر و نوعی زیستن دیگر . این خیال بی انتها که از خاصیتهای شگرف و حیرت زای آدمیست ، نه ربطی به ایده آل گرایی دارد و نه ربطی به وهم آلودگی او. بلکه خیال ، دروازه ایست بسمت "بودن" هایی متفاوت . زیستن هایی متعدد و دیگرگون در ساحتهایی بسیار گسترده تر و پهناور تر در وجود .

      هَلْأَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا  ؟؟!!  ( آیا بر انسان هنگامه ای از ملکوتِ بودن اش نگذشت که چیزی به خاطر آوردنی نبود ؟ ... )(انسان - 1)

     جهان خاک ، حداقل چیزیست که آدمی درش زاییده میشود ، و این بودن ساده و خاکی او حداقل بودنیست که آدمی آنرا تجربه میکند.  مانند دنیای زیر خاک است برای یک بذر . بلکه بسیار بسیار ناچیزتر . و روح هایی که در درونشان به این تنگنا برمیخورند ، میلی درونشان رشد میکند بسمت جهانی وسیعتر و تجربه ی زندگی ای به مراتب پهناور تر در "بودن" و تجربه ی حالاتی بینهایت که منشاء شان در خود آدمیست. درواقع این زیستنِ تک بُعدی آدمی در این جهان، ساده ترین و ناچیزترین زیستنی است که میتواند برای او باشد. چرا که در این خوابگردی خاک ، آدمی هنوز به هزاران هزار تودر توی وجود شگرف خویش آگاهی نیافته و هنوز در بند ساده ترین حالت وجودی خویش است. چرا که ریسمانهای "عواطف و احساسات بشری" ، اورا در انجمادِ یک زندگی تک بعدی ساده و پهن شده در زمان و مکان ، نگهداشته است. 

      اما اگر زمانه ی شکاف فرا رسد ... يَوْمَ نَطْوِي السَّمَاء كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُّعِيدُهُ وَعْدًا عَلَيْنَا إِنَّا كُنَّا فَاعِلِينَ ... ( روزى كه آسمان را همچون در پيچيدن طوماری در مى‏پيچيم ؛ همان گونه كه بار نخست آفرينش را آغازش كرديم دوباره آن را بازمى‏گردانيم. این وعده ‏اى است بر عهده ما كه ما انجام‏ دهنده ی آنيم) (انبیاء - 104)
     اینکه آدمی در خیالش میتواند گونه ای دیگر جلوه کند و در درونش میداند که میتواند بگونه ای دیگر هم زندگی کند ، همه و همه حاصل فراآگاهی مرموزِ روح است از ساحتهای گوناگون و پهناور وجودی او . و این میل روح اورا میکشاند بسمت نوعی دیگر از "بودن" . نوع هایی که شاید برای این جهان خشک و جامد، بسیار خیال انگیز و رویایی جلوه کند. اما آدمی در درونش ، در جایی که هنوز برای خودش هم رازیست گشوده نشده ، خوب میداند که زیستنی دیگر هم می تواند ، و بودنی دیگر هم می شاید ...

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۴/۰۵/۲۳ساعت 10:1 توسط هارپوكرات| |

قایقی خواهم ساخت 
خواهم انداخت به آب. 
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق 
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی 
و دل از آروزی مروارید، 
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران 
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان 

همچنان خواهم راند 
همچنان خواهم خواند 
«دور باید شد، دور. 
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور 
شب سرودش را خواند، 
نوبت پنجره هاست.» 
همچنان خواهم راند 
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست 
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است 
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود 
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد 

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند. 

پشت دریاها شهری ست! 
قایقی باید ساخت .

 

 

*

 

 

دلم گرفته ... دلم عجییییب گرفته است ...

حس تهوع امانم رو بریده . حس تهوع از همه ی حصارهای این بودنِ خاکیِ ناچیز . حس تهوع از همه ی احساسات حقیر انسانی ... حس تهوع از همه ی عواطف کودکانه ی بشری ... همه ی باورها و قالبهای جامد و سخت دنیای انسانها . همون قفسهایی که سالها با زحمت فراوان میسازنش و باقی عمر رو با شادی بی مقدار و خنده های بچگانه ای که بی عمقی ازش موج میزنه ، توش بسر میبرند . و سعادتمندانشون چه سرخوشند که تونستن قفس زیباتر و با شکوه تری برای خود بسازن .

آه ... تهوع همه ی وجودم رو گرفته . قالبهای از پیش تعیین شده ی این انسانهای خاکی حقیر که فقط ادعاهاشون بزرگه ، درونم رو آشوب کرده . دلم یه بیابون بزرگ و بی انتها میخواد . یه ساحل وسیع و خلوت . یه جنگل بکر و دوردست ، که برهنه بشم از همه ی لباسهایی که بعد از برهنگی تولدم به تنم کردند ، و در اوج برهنگی بتازم به همه ی حصارها و پرواز کنم تا فراسوی همه ی تعاریف فرسوده و احساسهای پلاسیده ی انسانها ... 

آه ... چقدر انسان بودن کمه برای "وجود" ... چقدر دیگه بایست از تاریخ این انسان بگذره تا این کودک بفهمه که میبایست از این کابوس مضحک بیدار بشه ؟!  چقدر دیگه بایست بر دهر این خوابگرد بگذره تا بفهمه که تک تک عواطف و احساسات و باورهاش که اینهمه بهشون مفتخره ، میله های قفسی تنگ بیش نیستند که زندگی نامشون نهاده . و حال اینکه زندگی دقیقا مفهومیه بعد از اون میله ها ...

چقدر سینم میسوزه ... این تهوع امانم رو بریده ... دلم میخواد اندازه ی همه ی تاریخ فریاد بزنم و با فریادم لحظه ای این بشر فانی رو در مستی و منگی خاصی فرو ببرم ، شاید لحظه ای بخودش بیاد و بس کنه اینهمه خودفریبی رو ... چه حقیقتی رو فاش کرد محمد (ص) وقتی که میگفت همه ی دیوانگی های بشر از منشا دروغ برخاسته است ... نخستین گناه ... دروغ به خویشتن ...

بعد از اون دروغ بزرگ ، دیگه همه چیز یه توجیهه برای باور کردن همون دروغ . و انسان امروزی که اینهمه به تمدنش مینازه ، وقتشه که ازین توهم دیوانه وار بیدار شه و کمی نفس بکشه ...

 

وقتشه این جنین خفته ، بخودش بیاد و از خودش بپرسه این پلکهایی که باز میکنم و برهم مینهم برای چی هستن؟ اینجا که تاریکه ... این دستهایی که میتونم باهاشون لمس کنم برای چی هستن؟ اینجا که چیزی نیست! این پاها برای دویدن در کدوم پهنه ای هستن؟ اینجا که برای نشستن هم تنگه ! آه خدای من ؛ بشر چرا به حواس خود آگاه نمیشه ؟ چرا یکبار ، فقط یکبار از خودش نمیپرسه این احساس سیری ناپذیر در او ، کمی زیاده برای این دنیای تنگ و تاریک و نمور ... ؟ 

 

آه خدایا ... چرا کسی لگد نمیزنه به دهانه ی این رحم بیتاب که هزاران ساله به انتظار زاییده شدن اون معنای بیکران هستی ، فرسوده شده ... چرا انسان دست از تکثیر دیوانگی خود برنمیداره و بخودش نمیاد؟ چرا کسی مثل یه نوزاد فریاد نمیکنه از دردِ زاییده شدن؟ چرا کسی زاییده نمیشه ؟

 

آه ... این تهوع امانم رو بریده ... کاش بالا بیارم همه ی دروغهایی که بهشون بسته شده ام . خسته ام ... پشت دریاها شهریست که درش ، بودن مفهومی به مراتب وسیع تر از این بازی کودکانه ی بشری داره و دوست داشتن درش ، بسان دیدن برای یک جنین ، برای انسان خاکی ناآشناست . کاش میشد انسان ، برای لحظه ای اون بودنِ ناب و اون حقیقتِ عمیقِ  "زندگی کردن" رو درمیافت . اونگاه همه ی نبودنش رو در این جهان میگریست تا اون بودنِ روح انگیز رو پیدا کنه ...

پشت دریاها شهریست ... قایقی باید ساخت ...

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۴/۰۵/۱۶ساعت 10:24 توسط هارپوكرات| |

 

 

  آنیما ... همان سوی گمشده ...

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۴/۰۴/۲۶ساعت 11:2 توسط هارپوكرات| |


آیا اشیاء ذاتا حاوی علمند یا چشمی که آنها را مینگرد علم را از آنها استنباط میکند؟


     به بارکدهایی که توسط اسکنر خوانده میشوند دقیق توجه کنید . آیا آن خطوط ، خود حاوی مفهومند یا اینکه اسکنر آنها را معنا میبخشد؟

     و به چراغهای روشن و خاموش و یا صفر و یک های مقابل یک پردازنده توجه کنید . آیا چراغها یا صفر و یکها خود دارای مفهومند یا اینکه پردازنده بدانها مفهوم میبخشد؟ اگر پردازنده و یا اسکنر نبودند آیا کدها و خطوط بارکد بازهم حاوی اطلاعات میبود ؟ اگر نبود پس اسکنر بر چه مبنایی میخواند ؟ و اگر بود پس چرا قبل از خوانده شدن توسط اسکنر مفهومی بروز نمیداد؟

     آیا نتهای نوشته شده ی یک موسیقی به ذات خود موسیقی را دارایند یا اینکه نوازنده بدان هستی میبخشد؟ هستی مدفون شده ی یک موسیقی در نت ها ، چه نسبتی با ظهور آن پس از نواخته شدن توسط نوازنده دارد؟ آیا "بودن" ها در یک مرتبه اند ؟  "بودن" ها از کجا آغاز میشوند و تاچه حد شدت میابند؟ 


     اینک به هستی بنگرید ...

                                                                      چه میبینید ؟


     

      استاد میگفت : " عالم یکپارچه علم انباشته بر هم است ". عالم یکپارچه نت موسیقیست ... اشیاء یکپارچه بارکدند ... نوازنده کیست اما؟  آن کیست که مینگرد و "بودن" ها را خلق کرده به ظهور میرساند؟  تو میبینی و نمیابی . دیگر بار میبینی و میابی . آن یابنده چیست در نگاه تو؟  آن کیست که مینگرد و میابد؟ 


      " الله نور السماوات والارض ... "

         اوست نشسته در نظر  ...



شیدایم ... شیدا...


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۳۰ساعت 6:30 توسط هارپوكرات| |



     موسیقی دلنشین پروردگار ، همواره در حال نواختن است . اما تنها جانهای آشنا آنرا میشنوند. همان جانهای دردآشنایی که بذر معرفت و عشق را در سرزمین وجود خویش آبیاری نموده اند و جوانه های آگاهی و رشد را از خاک وجودشان بسمت آسمان برکشیده اند .

     بهشت آنها از همین خاک آغاز شده است . چه اینکه هماهنگی و زیبایی هستی را با چشمان زیبابین خویشتن یافته اند . و عظمت بیکرانه ی کائنات را از حجابهای متعدد بیرون کشیده ، درک کرده اند . همانهایند که صدای حضرت دوست را هرجا که باشند میشنوند. و مابقی که سازشان با ساز هستی کوک نیست ، تنها صداهایی بی معنا را از دور میشنوند . چه اینکه نه دلمردگان را با مستی نسبتی است و نه خفاشان را با نور...

     هرکسی در شأن خود با هم شأن های خود محشور و مأنوس است . اگرچه جملگی در یک اتاقک زندانی باشند ...


نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۱۲ساعت 7:43 توسط هارپوكرات| |

توی یکی از قسمتهای سریال یادآوری ، دیالوگی توجهم رو جلب کرد. توی یه دالان نیمه تاریک مشغول مشاهده ی آکواریوم های ماهی ها بودند . . .

ــ میدونی اونها ما رو نمیبینن ؟

ــ آره . اونها فقط تصویر خودشون رو در دیواره ی آکواریوم میبینن . مثل آیینه . 

ــ شاید ماهم وقتی داریم تو آیینه نگاه میکنیم ، کسانی از پشت اون دارن ما رو نگاه میکنن ...


...


وقتی همه ی اشیاء عالم ، آینه هستند برای هستی ِ بی پایان انسان ،  چشمی که از پشت اینهمه آیینه به انسان نگاه میکند کیست ؟

استاد میگفت: برای چشمی که میشکافد جداره ی این آینه ها را ، مسیریست پشت هر شیء  تا الوهیت. اشیاء سرگرمی اند برای دنیازدگان ، و آیینه ی نفس اند برای بینایان ؛ اما چشمان دوست اند برای عارفان .

و همین اشیاء عالم ،  دستان دوست اند برای عارفان عاشق ...

وَ بیدهِ ملکوت کل شیء ...



لینک مربوط

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ساعت 15:31 توسط هارپوكرات| |


حضرت دوست میفرماید :  " و لِله الاسماء الحُسنی ، فأدعوهُ بها "      (180- اعراف)

و تو ای جان جانان ، میگویی :  " نحن والله الأسماء الله الحُسنی "       (اصول کافی ج1 ص 143)


...

حال این منم ؛ من شوریده ای که در برابر جبروتت زانو میزنم و تمام کالبدهای وجودی ام را به یاری جسته ، تکیه بر ستونِ سرچشمه ی اراده های هستی میزنم و به عمق دل میگویم " بسم الله الرحمن الرحیم " ...

تا نه اینکه به بلندای این نجوا تو هم آنچه من میخواهم بخواهی و فلک را بر مدار خواسته ی  من بچرخانی، نه ؛ بلکه باشد که اراده ی این عبدِ ناتوان ، به معرفتت ، در مشیت تو ذوب شود ، و بچشد آنچه تو میخواهی ... که منتهای آرزوهایش رسیدن به مذاق توست ... 


حال این منِ خالی  !

بسم الله  .



نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۲ساعت 7:23 توسط هارپوكرات| |



پ ن :

زیبایی جایی بیرون از نگاه تو نیست .

زیبایی در عمق خودآگاه نگاه توست به هرآنچه که هست .

اگر آن منشأ را در خود بیابی ،

زیبایی را بی کرانه و مملو خواهی یافت .

زیبایی همه ی هستی را در بر گرفته است ، 

از آنجا که

شاهد ، خودِ "زیبایی" ست ...

و تنها زیبایی است که میتواند به زیبایی نظر کند ...



نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۰۴ساعت 15:40 توسط هارپوكرات| |

 

... أئِنکَ لَأنتَ یوسُف ؟     ( یوسف - ۹۰ )

آه یوسف !  این تویی ؟! ...

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۶ساعت 12:0 توسط هارپوكرات| |


 فیلم Knight and Day  (شوالیه و روز ) رو میدیدم. فیلم سرگرم کننده و طنزی بود ، اما یه سکانسی داشت که من رو عجیب در خودش غرق کرد . اونجایی که به دخترک فیلم دارویی تزریق کردند که نتونه دروغ بگه و فقط حقیقت رو افشا کنه ...

و چقدر حیرت انگیز بود لحظاتی که دخترک همه ی درونیات خودش رو بدون ذره ای سانسور و پنهانکاری در پشت نقابهای متداول ، افشا میکرد ، و احساساتش رو بصورتی کاملا برهنه بروز میداد . حقیقتا دیدن احساسی برهنه از آدمی حیرت انگیزه ... 

چیزیکه اونقدر در بین ما متداوله که خلافش برامون حیرت انگیز شده اینه که ما حتی در خلوت با خودمون هم جرأت برهنگی عواطفمون رو برای خودمون نداریم.  حتی خودمون هم نسبت به خودمون در پشت یه دنیا حجابیم . برای خودمون هم نقاب میزنیم چه برسه به دیگران . بندرت کسی میتونه به چنین صداقتی با خود دست پیدا کنه . حداقل من تا بحال چنین انسانی رو ندیده ام . برای همین هم دیدن اون دختر برام فوق العاده حیرت انگیز بود ...

دلیل این حجابزدگی ، شاید نداشتن شهامت کافی برای مواجه شدن با حقیقت عریان باشه ، شاید هم هزار شاید دیگه . امروز توی اداره اتفاقی افتاد که من رو واداشت به همکارم معترف بشم که آدمی همان به که پشت اوهام خود ، پنهان باشه و حقایق هم براش پشت ذهنیاتش مستور بمونند . چراکه شدت ضعف آدمی در مواجه شدن با برهنگی واقعیات رو دیدم و دلم رو آزرد . مردم برای دیدن صداقت آدم خیلی خیلی ضعیفند . حداقل ما ایرانیها عادت نداریم برای هم برهنه و زلال باشیم. زلال که میشی طردت میکنند و آسیب میبینی .

یاد حرف استاد افتادم که میگفت آدمی حتی تاب دیدن خدای مطلق رو هم نداره چه برسه به مخلوقاتش . استاد میگفت انسان اگر حضرت احدیت رو هم برهنه ببینه انکارش میکنه . برای همینه که باریتعالی در پشت هفتادهزار حجاب با بنده اش ارتباط داره ، و خودش رو در حد ذهنیات و باورهای مخلوقش پایین میاره .

این تاب نیاوردن آدمی نه از سر ضعف او در برابر عظمت خداونده . بلکه بدین دلیله که انسان تاب انکار و رهایی از ذهنیات و باورها و عقاید خود رو نداره . آدمی همیشه در بند عقیده های خودشه . و این گره ها ، هرکدام حجابی هستند برای دیدار حقیقت عریان هستی ...

این عادت که همه چیز و همه کس رو در پس نقاب ذهنیات ببینیم ، اونقدر عادی شده که خلافش برامون گاها حکم تکفیر رو پیدا میکنه . براستی میتونید برای یکبار هم که شده حتی برای خودتون برهنه باشید؟ یا برای نزدیکترین کسی که دارید ؟ حتی اگر شما این تاب رو داشته باشید آیا نزدیکترین کس یا عزیزترین کس شما تاب دیدار شما رو داره ؟  شاید این معنی یکی از لطایف آیه ی " یوم یفر المرء من اخیه و امه و ابیه و صاحبته و بنیه "  باشه ...

وقتی آدمی بتونه در ارتباط با خودش به این نزدیکی و برهنگی برسه ، میتونه برای اولین بار بارقه ای از کالبد عاطفی خودش رو ببینه و با خود درونی تر و حقیقی ترش آشنا تر بشه . 

 اونشب استاد میگفت: اولین قدم برای شناخت "خود"  ،  صداقت با خوده . 

 و من با دیدن اون سکانس ، حرف اونشب استاد رو عمیقا چشیدم ...


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۸ساعت 0:21 توسط هارپوكرات| |


ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها . وجعلوا اعزة اهلها اذلة . و کذالک یفعلون ...        (قرآن-نمل-34)


"همانا پادشاهان چون به دیاری وارد شوند ، آنرا ویران و وارونه میسازند . و عزیزان آن دیار را به ذلت میکشانند ، و این شیوه ی آنان است ... "



سراسر ام ، تشنه ی هجوم توست .  مرا فتح کن لطیفا ! 

ستاره های آسمان من دروغین اند . بیا تا فرو ریزند ...

خورشیدهای باور من هذیانی پریشانند . خورشیدم را تو برافروز ...

مرا آغشته به شیوه ات ساز .

من دیاری متروک و بایرم . تو خود حیات و رونقم باش .


من تشنه ی هجوم تو ام !

مرا فتح کن .

خرابم کن ... خراب ...


نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۱۹ساعت 12:31 توسط هارپوكرات| |



خاموش شده اند در پشت غبار افسانه های دروغین زمان ، اسطوره های سنگین زمین . ای کاش هنوز  میدانستی رب النوع های فراموش شده را . شاید باید یکبار دیگر ، شکاف بردارد دیوار کعبه ، تا آدمی بشکافد پرده های توهم ِ خدا را . شاید باید یکبار دیگر نبوت موسی در ولایت خضر فرو بشکند ، تا خوابگرد های فقه زده* ، لمس کنند دستهای خداوند را بر روی شانه های خاکی زمین . شاید باید حسین ، یکبار دیگر در حیرت کوبنده ی مشاهده ی پاره پاره های فرزندش ، به شهود بریدن دستهای خدا بنشیند ... تامگر ولایت را بفهمند این غافلان دین زده !!

چرا کسی صدای " الا من ناصر ینصرنی " حسین را نمیشنود؟  رب النوع عشق به قنوت ایستاده . آیا کسی نیست تا فریاد بر آرد : " ان تنصر الله ینصرکم "  ؟

آری ، "و لینصرن الله من ینصره " ... اسطوره ی رب النوع ها را ، پیش از پنهان کردنشان در پشت افسانه هایی سخیف و دروغین ، بیاب . پروردگار هستی ، با انگشتهای خود ، ربوبیت میکند هر ذره از هستی را . و انگشتها همان دستند ، و دست ، همان پیکر نخستین و پیکر ، همان غیب ِآشکار شده ...


هر حقیقتی را دریست در عالم . . . هر واژه ، امتدادیست تا خدا . . .




پ ن :

نویسنده ی گمنام وبلاگ پروانگی ، به نقل از جناب جوادی آملی عزیز اینگونه مینگارد:

هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود، مگر به وساطت مقام امام هشتم؛ هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود، مگر به وساطت مقام رضوان رضا سلام الله علیه؛ و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمی‌یابد، مگر به وساطت مقام امام رضا! او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده استبلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند، ملقّب به رضا شد.


رب النوع ها را دوباره میبایست شناخت . 



----------------------------------------------------------

* : منظور از واژه ی "فقه زده " کسانی هستند که آسمان دین را ، فقه یافته اند غافل از اینکه فقه ، زمین و نقطه ی آغازین دین است .

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۶ساعت 14:30 توسط هارپوكرات| |


...

وقتی یه احساس مرموز ، یه فهم مهیب و پرعظمت ،

 یه دانش عمیق به پهنه ی همه ی هستی ، و یه آگاهی مملو و سرشار ، 

اراده میکنه که در درونت ، باهات ارتباط برقرار کنه ؛ 

و از فرط مهر ، تک تک کوچه های جانت رو جستجو میکنه تا اگرچه شده به سرانگشتی هم ادراک تورو لمس کنه ، 

اونوقته که انگار پرت میشی تو اعماق بی انتهای خودت ...

جایی که همیشه بودی و انگار هیچوقت نبودی !

جایی که گم میکنی "من" رو

و میمونی در اینکه "خود" کیستی ؟ ...

کسی که میچشاند یا آنکه میچشد ؟ ...


...


فَذکُر رَبّکَ فِی نَفسِک ...

پس بخاطر بیاور پروردگارت  را ،  در خودت ...

بخاطر بیاور ...

پرورنده ات را ...

ربّ ات را ...

در اعماق درونت ...

در اعماق خاطراتت ... 

در اعماق "من" ...

در عمیقترین زمانها ...

آنجا که هنوز زمانی نیست ...

آنجا که هنوز چیزی قابل ذکر نبودی ...


بخاطر بیاور ...

ره آسمان درون است ...

پرورنده کیست  ...

پرورده شده کیست ...

...

ذهن را خاموش کن که عرصه ی سیمرغ نه جولانگه اوست .

پر عشق را بجنبان ...

ذهن که خاموش شد ، چراغی روشن تر در جانت روشن میشود ...

حال بخاطر بیاور ...

او را...   من را ....   من ِ او را ...

...


نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۶ساعت 19:4 توسط هارپوكرات| |


     تقرب به خدا ، یعنی تشبه جستن به حضرت اله . یعنی شبیه تر شدن به خدا . یعنی صفاتی را که او داراست ، تو نیز در خود به بروز رسانی . 

     تقرب به خدا یعنی اگر او بردبار است تو هم بردبار باشی . یعنی اگر او بخشایشگر خطاهاست ، تو هم باشی. تقرب به خدا یعنی اگر او مهرپیشه است تو هم باشی . یعنی اگر او منتهای امیدهاست تو هم باشی . یعنی اگر او دلگشای هر اندوهگین است تو هم باشی . یعنی اگر او ذخیره و امیدیست هنگام شدتها و سختیهای خلایق ، تو هم همچون او باشی .

    تقرب به اله یعنی اگر او طبیب و همدم و نوربخش دلهای اندوهگینست ، تو هم باشی  . یعنی اگر او نزدیکست تو هم باشی ... اگر او نزدیک است تو هم باشی ... نزدیک باشی ...


 ...


     اینک بنشین پای "جوشن کبیر" دلت . خود را عرضه کن بر تک تک نامهای زیبای او . و خود ببین که چقدر از او فاصله داری ؟ 

     اینگونه است که جوشن کبیرت ، در امتداد همه ی زندگیت جاری میشود . اینگونه است که شب قدرت تا همیشه ی زندگیت باتو زنده میماند و در جانت گسترده میشود . اینگونه است که شب قدر ات دیگر پایانی ندارد . اینگونه میشود که دیگر قرار نداری . نه قرار  و نه  خواب .

      

     دیگر خود را تنها و جدا از هستی نخواهی دید . مگر میشود تو از همه ی هستی جدا باشی و "خود" را بیابی؟! چه رسد به خدا را ! میبایست حشر پیداکنی با همه ی عالمها ... حتی دنیای تاریک یک غراب تاریکی ... 

     دیگر لحظه لحظه ی عمرت در تفاهم و ارتباط با همه ی هستی است . لحظه لحظه خود را محک میزنی با همه ی هستی . با چهره های خدا . دیگر خود را مدام اندازه میزنی با صفات صافی پروردگارت در ارتباطت با موجودات هستی ... دیگر اینگونه در اندازه ی خود نمیمانی ... دیگر این تویی که اندازه میزنی ... "قدر" زدن در هستی ات جاریست . اینگونه میشود که زندگی را پیدا میکنی . زندگی یافتنی است ، نه عادتی برایگان در کف.


     اینگونه زیستن است  احیای قدر  . . . شب دنیا را بیدار زیستن .

 ...


نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۸ساعت 3:51 توسط هارپوكرات| |


     " خداوندا ؛ مرا در بدست آوردن آنچه که برایم مقدر نکرده ای یاری مکن "            "زهرا سلام الله علیها"



     خوب بیندیشیم به آنچه دعا میکنیم . چه اینکه خداوند متعال میدهدش بدون هیچ منعی. اما هر متاعی ، ظرفیت خویش را طلب میکند و شاید تو  قابلیت آن متاع را نداشته باشی . حال اگر طهارت مجاری روحت ، مانع نشود و تو دست یابی به خواسته ات ،‌ عدم قابلیت ، آن نوش را در کامت نیش خواهد کرد . 

بقول حافظ عزیز :

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب " روزی ننهاده " کنی


     هزار تو در توی رازگونه دارد دنیای دعا و مناجات با خالق . ما کودکان هستی ، اغلب داغ عدم قابلیت هامان را بر دل میکشیم نه عدم استجابت از سوی خالق را . وقتی پیمانه ای در خور آنچه میخواهیم نیستیم ، دیگر خواستن از بهر چه ؟ 

     آنچه نیایش آدمی را عارفانه میسازد ، احاطه به اندازه های نفس خویشتن است . آگاهی به کوچه پس کوچه های جان خود . و بصیرت نسبت به پیمانه ی وجودی خویش . آنگاهست که تا پیمانه ات را بزرگ تر نکرده باشی چیزی افزون بر خود از خدای نخواهی خواست . چه اینکه میدانی تنها اینگونه است که روزی حلال کسب کرده ای. آنچیزی که به حقیقتِ تو افزون میشود .

     آنگاهست که به حقیقت درک خواهی کرد که اجابت دعایت ، در دستان خود توست نه چیزی بیرون از تو . اجابت دعایت ، همان پوستی است که می اندازی . اجابت تو همان قدمیست که در خود برمیداری. چیزی بیرون از دستان توانمند تو نیست . آنچه هست در دستان خود توست .  خود را اجابت کن . پیمانه ات را وسیع گردان . از حدی که بر  خویش زده ای  بدر آی ...

       پس نجات را از که بخواهیم جز از خویشتن خویش؟ ناله هامان را برکه عرضه کنیم جز بر نفس خویش؟ رهایی و وسعت جان را از که طلب کنیم جز از روح الهی خویش ؟ تا خودمان ، خودمان را اجابت نکنیم چیزی از بیرون نفس مان بر ما جادویی نخواهد کرد . لیس للانسان الا ما سعی .

     بیایید این شبهای خوب ، کمی با خویش بیامیزیم تا پیمانه های خود را اندازه زنیم ... قدر زنیم ... تقدیر زنیم ... که تقدیر را ما خود میزنیم نه چیزی بیرون از ما. هرکس در خلوت خویش به اندازه (تقدیر) خویش آگاهست . این عربده های مستانه و جزع و فزع های ناتمام و تورق کتابهای دعا ، و نشخوار بی تعمق و عرفان این دعا و آن دعا ، چیزی جز آب در هاون کوبیدن نیست . هزار سال دیگر هم که "کمیل" بخوانی راهی به آنچه از آن کمیل بود نداری اگر که اندازه ات همچون کمیل نشود. اندازه هامانست که نشناخته مانده .

     باخود خلوت کنیم در این نیمه شبهای روشن . که موجودی غریب تر از "خویش" مان نیست . بیاد دارم که استاد میگفت :

              " چیزی بیش تر از آنچه که از "خود" یافته ای ، از خدای خود نخواهی یافت "


     از خود چه دریافته ایم ؟ هیچ چیز جز مفاهیمی موهوم و برچسبهایی ذهنی . کلام حضرت احدیت را دریاب که خطابت میزند :

     علیکم انفسکم  !


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶ساعت 2:26 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night