آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

      سعی کنید خدا را مانند "اصل خالق" در نظر پندارید که از وجود شما میگذرد.  به این اصل، موجودیت و شکل بدهید و آنرا فعال سازید. سپس آنرا با تاثیری پرشور از خود ساطع کنید. این اصل همیشه از میان وجود شما و در اطراف وجود شما پخش و پراکنده میشود. بنابراین شما میتوانید به آن سرعت بخشیده و آنرا با کل نیروهای وجودتان به بیرون بتابانید. 

      بدن آدمی، عامل تغیر دهی و تسریع بخشی است و به این قدرت اجازه میدهد بزرگترین کارها و حتی شاهکارها را به مرحله ی اجرا درآورد و خود را در اشکالی بسیار باشکوه و افتخار آمیز متجلی سازد. انسانی واحد، که خود را در اوج تسلطش متجلی کند، میتواند به همان نسبت بر دنیا فایق آید...

 

      کافیست فقط یکبار نام "خدا" را بر زبان جاری کنید؛ تا آنکه دیگر بدنتان هرگز از ریتم و آهنگ کند و آهسته قبلی‌اش برخوردار نبوده و صاحب ارتعاشی با ریتمی بسیار بالاتر شود.

 

 

"اسپالدینگ" - معبد سکوت

 

پ ن : انسانهایی که بر اعراف نشسته اند، کلماتشان از آنچه "میبینند" نشات میگیرد. کلمه کلمه ی آنچه اسپالدینگ در این عبارتها میگوید، از آنچه مینگرد سرچشمه گرفته است. وقتی به رشته های کلماتش میاویزی، از چاهی سر برون می‌آوری که شکوهش، در خیال نمی‌گنجد.

نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۰/۰۳/۱۱ساعت 5:59 توسط هارپوكرات| |

 

 

فیلم "ورود" یکی از بی نهایت ترین فیلم هایی بود که دیدم. مخصوصا وقتی تمامیت فیلم را با نگاه زبانشناسی ، روانکاوی ، فیزیک و هنر در هم بیامیزی ، معجونی خارق العاده بدست می آوری. 

 

آگاهی از اینکه ما در "زبان" خلق شده و به دنیا می آییم ، هزاران کوچه ی تودرتو را در شهرِ فکرِ تو باز میکند. و وقتی درمیابی که "زبان" ، حیطه ی ادراک تو از تمامیت هستیست ، خود را در ورطه ای حقیر، گرفتار میابی . براستی پهنه ی ادراک ما ، چه گستره ای از تمامیت هستی را در بر گرفته ، وقتی که ما تنها در مغاکِ زبان خود ، " افتاده ایم " ؟!


چندی پیش مطلبی خواندم پیرامون تفاوت DNA های انسان و شامپانزه ها . به نقل از آن مقاله ، بیش از 98 درصد DNA و 99 درصد ژن‌های انسان‌ها و شامپانزه‌ها یکسان است .

و تمامی تفاوتهای انسان و شامپانزه ها ، از کوچکترین قابلیتها گرفته تا بزرگترین دستاوردهای علمی و تکنولوژی ، همه و همه تنها بخاطر همان یک ژن متفاوت بوجود آمده است !!! حیرت انگیز است.

انسانی که پیوسته بدنیال ارتباط به عوالم دیگر وجود ، سرگشته ی ارتباط با مراتب بالاتر در موجودات است ، اگر با موجودی مواجه شود که تنها به اندازه ی یک صدم در ژنتیک از او بالاتر باشد ، چگونه با او "ارتباط" بر قرار میکند؟ فصل مشترک آنها چه چیز میتواند باشد ؟  و "زبان" ، چه حیطه ای از درک متقابل برای آنها به میان میگذارد؟ آیا زبان ، پلی برای درک متقابل شامپانزه با انسان بوده است ؟ آیا زبان انسان ، قابلیت ادراک حیطه ی فراتر از خود را به او میدهد؟

"هستی" از چه زبانی برای برقراری ارتباط با انسان استفاده کرده است؟ آیا انسان توانسته این زبان را بشناسد؟ آنگاه که تو به وسعت زبانت میتوانی با مخاطبی در ارتباط قرار بگیری ، چه حیطه ای از هستی هنوز برای تو خاموش مانده است؟ تاریک و مسکوت ...

وقتی با زبانِ موجودی آشنا میشوی ، میتوانی هستی را از نگاه او دریابی . و این ، درست به مثابه ی این است که در نقطه ی ادراک او بنشینی. و از منظر ادراکی او ، هستی را به نظاره بنشینی. درست مانند لحظه ای که سلیمان به مور لبخند زد ، وقتی که به مورچه های دیگر فریاد زد : بگریزید تا در زیر پای سپاهیان سلیمان لگدمال نشوید... همیشه مسحور لبخند سلیمانم ...

وقتی به افق خیره میشوم ، همواره بدنیال زبانِ "هستیِ خلوت گزیده" میگردم. و زبانی را میجویم  که برگزیده تا نگاهی او را بنگرد ، و گوشی صدایش را بشنود. و برگی را لمس میکنم ؛ و آب را ... و تن را ... و صدای او را میشنوم. آوا ... آن آوای سحرانگیز زیبایی ... چه پریشانی وسیعی ...

لمس ... گرانش ... تن ... چه ژرف است آوای او ...

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ساعت 3:32 توسط هارپوكرات| |

پدر

پدر شدن ، بزرگترین اتفاق در زندگی یک مرد است . مهیب و سنگین ؛ همانند شکافته شدن یک کوه برای زمین .

وقتی ازدواج میکنی ، از خود برون می آیی. سفری آغاز میکنی در برون خویش ؛ همچون سفر باد در گستره ی صحرا ... اما پدر که میشوی ، رجعت تو آغاز میشود. رجعت به اعماق خویش ...

لحظه لحظه های کودک تو ، ورطه ورطه هاییست که به درون خویش باز میگردی . هر کلامش جادوییست برای بخاطر آوردن منشا ها ؛ و هر نگاه او آغازیست برای پایان یافتن تو . همچون به خاک نشستن باد بر سینه ی صحرا ...

 

لمس خاک همیشه جادوییست . انجام هرچیز در سینه ی خاک رقم میخورد و مقبره ها همیشه در قلب خاکند ... خاک ، کتابیست لبریز از حافظه ی آفرینش. ذلک الکتاب ...

وَمِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لَا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلَّا أَمَانِيَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ 

 

و کودکت ، تورا به خواندن کتابت برمیگرداند . کلمات وجودش همچون حشری در پیش چشمانت صور میکشد ، و کلمه های وجودت را از اعماق مقبره های درونت برون فکنده ، و به عرصه ی قیامتت به رقص میکشاند.

پدر شدن واقعه ایست طولانی در زندگی های تو . بسان مرگ که سفریست طولانی در امتداد هستی تو.

تو در وادی دهرت سرگردانی بیش نیستی ؛ پرسه میزنی در لابلای آنچه که تو نیست. آواره ای در سیطره ی زمان : آنچه که زندگی اش میخوانی . اما پدر که میشوی ، مرگ تو آغاز میشود. بازگشت به خویش ...

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۸/۱۱/۲۵ساعت 8:40 توسط هارپوكرات| |

 

استاد میگفت : " خودآگاهی ، جزیره ی کوچکیست در اقیانوس بیکرانِ ناخودآگاهی..."

 

 

پ ن:

      ذَٰلِكَ ٱلْكِتَٰبُ لَا رَيْبَ ۛ فِيهِ ۛ هُدًۭى لِّلْمُتَّقِينَ . 

          ٱلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِٱلْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقْنَٰهُمْ يُنفِقُونَ ...

 

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۷/۰۵/۰۸ساعت 1:4 توسط هارپوكرات| |

 

 

       در واقع ثابت بودن "نقطه ی ادراک" در جایگاهی مشخص و تغییر ناپذیر ، موجب میشود که انسان همیشه در دسته ی مشخصی از "انوار آگاهی" قرار بگیرد . این آگاهی ، آگاهی بُعد راست است . همان تونال ، دقت اول ، دنیا ... انسانهای معمولی بدان منطق ، عقل و اصول علمی میگویند.

 

      غیر از این دسته از انوار آگاهی ، انسان هرگز نمیتواند انوار دیگر را مورد استفاده قرار بدهد زیرا نقطه ی ادارک خود را همیشه در جایگاه ثابتی قرار داده است و نمیتواند تغییر مکانش دهد . سایر انوار آگاهی ِ درون پیله ی او ، آگاهی جدید و بیگانه ای را بوجود می آورند که در اثر تغییر مکان نقطه ی ادارک ، مورد استفاده قرار میگیرد . "بینندگان" این آگاهی جدید را آگاهی بعد چپ ، نگوآل ، دقت دوم ، ناشناخته ، و عالم دیگر مینامند . این آگاهی نزد مردم معمولی با عنوان ماوراء الطبیعه ، عالم غیب ، دنیای جادو ، و این قبیل نامگذاریهای عجیب و غریب شناخته میشوند .

      بینندگان دریافتند "ناوال" بدلیل انرژی فوق العاده ای که دارد ، میتواند با ضربه ای به نقطه ی ادارک، آنرا موقتا تغییر مکان دهد . این ضربه را بینندگان ، ضربه ی ناوال مینامیدند . و مثل ضربه ای بر کتف راست احساس میشود . هرچند که نقطه ی ادارک نه روی جسم مادی ، که در حقیقت بر روی پوسته ی درخشان پیله قرار دارد.

 

 

                                                                               "آتش درون - کارلوس کاستاندا"

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۶/۰۸/۰۱ساعت 18:42 توسط هارپوكرات| |

 

      همه خمار مستی ام از آنست که هم بهشت تویی و هم دوزخ تو  ... 

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۶/۰۵/۱۹ساعت 13:19 توسط هارپوكرات| |

 

         استاد میگفت:

"اسرار یعنی ناشناخته ها ؛ ناشناخته هایی که از "ناشناختنی" سرچشمه میگیرند. 

      اسرار شاید فاش شوند ، اما تفکیک و شناخته نمیشوند. به ادراک میرسند اما به بیان در نمی آیند . تجربه میشوند اما توضیح داده نمیشوند. اسرار مکتوب میشوند اما نه در افکار و اندیشه ها ، بلکه در قلبها و جان ها. چرا که عالم اسرار برای افکار و برداشتهای انسان ناشناخته بوده و خواهد بود . فکر انسان به عالم غیب راهی ندارد . تنها با شهود و عشق است که میتوان به عالم غیب و اسرار راه یافت ...

      اسرار لمس و احساس میشوند اما در واژه ها نمیگنجند . اسرار تنها در شور و حالی ژرف و احساساتی متعالی و عمیق بر انسان فاش میشوند . اندیشه ها از جنس تاریکی ِ خاکند و اسرار از جنس نور . نور را نمیتوان با تاریکی یافت . بلکه میبایست در معرض آن قرار گرفت و آنرا تجربه کرد.

      میتوانید اسرار را بشنوید امانمیتوانید بدان گوش فرادهید. میتوانید آنهارا شهود کنید اما نمیتوانید ببینیدشان. بدست نمی آیند زیرا که بر دستند. مگر عاشقی شیدا میتواند شبهای بیقراری خود را برای کسی به واژه درآرد؟ او عشق را لمس کرده بی آنکه تشخیص دهد و بر حال خویش آگاهست بی آنکه بدان بیندیشد. نه اینکه اسرار را کتمان کند ، بلکه اسرار خود پوشیده اند. چرا که اسرار متعلق به دنیای خاموشی و سکوتند. دنیای معانی و نه دنیای مفاهیم. تنها آنانی به عالم معانی راه میابند که ادراکشان از ذهن برون آمده و در قلب باز شده است. اینان با عشق و سکوت ادراک میکنند نه با هیاهوی واژه ها ...

      اسرار را بایست استنشاق کرد ، چنانکه هوا را . اسرار بایست تنفس شوند تا روح و جان انسان را زنده و شکوفا کنند. بایست در آنها بود و در آنها زیست . اسرار مانند باران میبارد ، از ابر ِ سکوت ... و مانند باران تفسیر نمیشود بلکه بایست مانند باران آنرا چشید و درش غوطه خورد و مغروق گشت . غرق شده در اقیانوس فرصتی برای وصف اقایانوس ندارد. چنانکه اسرار تجربه نمیشوند تا وقتی که اثری از "منیت" در جان انسان باشد. آنگاه که می اندیشید و تشخیص میدهید و خوب و بد و قضاوت میکنید لبریزید از "من" ... سقفی که شما را از آسمان جدا میکند .

      مانند کودکان بی ذهن شوید تا در زلال احساس ناب و لمس اشراق ، اسرار را ببویید چونان عشق . که در عالم ناشناخته ها ، اندیشه ها که همواره آغشته به زهر تردیدند راه ندارند . گل را ببویید . سیب را گاز بزنید. در رودخانه شنا کنید . در آسمان پرواز کنید. زندگی را تفسیر نکنید ، بلکه فقط آنرا زندگی کنید ... آنگاهست که آن نقش زننده ی بی نقش و روح بخش در آیینه ی زلال روح تو ظاهر میشود و ملکوت الهی _ آن آشکار نشده _ در تو آشکار میشود ... "

 

                                                                                            

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۶/۰۳/۲۶ساعت 10:54 توسط هارپوكرات| |

 

وَتَرَاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لا يُبْصِرُونَ ...

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۱۱/۰۶ساعت 15:41 توسط هارپوكرات| |

 

دانلود

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۵/۱۱/۰۱ساعت 6:43 توسط هارپوكرات| |

 

      بلوغ ، پس از تکلم ، حیرت انگیزترین اعجاز زندگی انسانست . معجزه ای که مانند تکلم ، هیچگاه احساس و ادراک نمشود . ناآگاهی آنقدر سایه ی بلندی بر زندگی انسان می اندازد که امتدادش تا مرگ با اوست.

      بلوغ مانند یک دگردیسی درونی در روان و ادراک انسانست . مرحله ای است از تکامل ادراکی انسان ، که درش ناگاه ، چراغی در نقطه ی ادراک آدمی افروخته میشود. پس از آن ، همان کودک که معنای نیمی از روابط و اشارات پیرامونش را نمیفهمید و برایش بسیاری از نقاط ، مجهول و حتی تاریک مینمود ، اینک برایش همه ی مجهولات ناگهان شکافته شده و تاریکیهای ابهام برایش روشن و معنادار میشود . همان کودکی که چیزی از آمیزش نمیفهمید اینک همه ی روابط را در تشعشع این معنا دیده و زندگی برایش معنایی جدید و ژرف میابد. 

      برای کودک نمیتوان از آمیزش سخن گفت . میبایست بردباری پیشه کرد تا قیامتِ بلوغ از درون برایش جلوه کند. برای انسانی که به بلوغ ِ روح دست نیافته نمیتوان از معنای هستی ، عمیق و ژرف سخن گفت . میبایست او را همراهی کرد تا بار دیگر زاده شود در قیامت نفس اش . و بلوغ روح را تجربه کند تا ادراک و نگاه جدیدی از هستی در درونش بروید . رویشی ربانی ....

 

      

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. 

نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگرچه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

 

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد....

دچار یعنی عاشق .

و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد ...

 

...

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۱۶ساعت 12:39 توسط هارپوكرات| |

 

      پسرک بی آنکه بداند چرا ،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی آنکه بداند چرا ،گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد ،بال هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می دانست که خواهد مرد ،اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هیچ چیزی را نیازارد.

     پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه ی خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت :

     " کاش می دانستی که زنجیر بلندیست زندگی ،که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده. یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است. و هر حلقه پاره ای از زنجیر؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟  و وای اگر شاخه ای را بشکنی ،خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ،ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری ،انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی زنجیر را گسسته ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی. "

     پرنده این را گفت و جان داد . و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.

 

                                                                                                         عرفان نظر آهاری

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۵/۱۰/۱۵ساعت 6:47 توسط هارپوكرات| |

 

 

ساكت و ساده و سبك بود ؛ قاصدكي كه داشت مي رفت .

فرشته اي به او رسيد و چيزي گفت .

قاصدك بي تاب شد و هزار بار چرخيد و چرخيد و چرخيد .

قاصدك رو به فرشته كرد و گفت : « اما شانه هاي من ظريف است . زير بار اين خبر مي شكند .

من نازك تر از آنم كه پيامي اين چنين بزرگ را با خود ببرم . »

فرشته گفت : « درست است , آنچه تو بايد بر دوش بكشي ناممكن است و سنگين ؛ حتي براي كوه .

 اما تو مي تواني زيرا قرار است بي قرار باشي . »

فرشته گفت : « فراموش نكن .

نام تو قاصدك است و هر قاصدكي يك پيامبر . »

آن وقت فرشته خبر را به قاصدك داد و رفت و قاصدك ماند و خبري دشوار كه بوي ازل و ابد مي داد .

 

***

 

حالا هزاران سال است كه قاصد مي رود ,مي چرخد و مي رود ,مي رقصد و مي رود و همه مي دانند كه او با خود خبري دارد .

ديروز قاصدكي به حوالي پنجره ات آمده بود .

 خبري آورده بود و تو يادت رفته بود كه هر قاصدكي يك پيامبر است .

 پنجره بسته بود , تو نشنيدي و او رد شد .

 

***

 

اما اگر باز هم قاصدكي را ديدي , ديگر نگذار كه بي خبر بگذارد و برود .

 از او بپرس چه بود آن خبري كه روزي فرشته اي به او گفت و او اين همه بي قرار شد .

 

 

                                                                                           "عرفان نظر آهاری "

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۹/۱۱ساعت 10:1 توسط هارپوكرات| |

 

      جهان آدمی چیزی نیست جز افق نگاه او ؛ حالت و جایگاهی در روان ، که بشر از آن با حواس خود ، مشاهده گر و ادراک کننده ی جهانست . بشر ساکن آن ادراکست . ساکن "کلمه " . درخت زندگی ...

      ما در خودِ جسم ساکن نیستیم  . بلکه ساکنان عالم معناییم که در "ادراکِ" خویش از عالم اجسام زندگی میکنیم. ادراکی که اغلب وهمی بیش نیست ... زندگی موهوم بر پایه ای موهوم. 

      چگونه به زندگی خود دل خوش کرده ای وقتی هنوز کلمه ات را نمیشناسی ؟ و نیز ربّی را که برتو القای کلمه کرده است .

 

      فَتَلَقَّىٰ آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۶/۳۰ساعت 10:1 توسط هارپوكرات| |

     " این سفر ، غیر عادی ترین سفر زندگی ام بود . طراحی ِهوشمندانه ی مناظر ، پیوسته مرا در خلسه ای شناختی غرق میکرد . گرچه این تجربه فی نفسه عجیب و شگفت انگیز بود ، اما تاثیر گذارترین جنبه ی این خلسه و سفر ، خودِ ابعادی که کشف میکردم نبود ، بلکه معنایی بود که ادراک من برای بودن با آن " آگاهی" داشت.

      از اینکه کسی را داشته باشد که کارش را به او نشان دهد بسیار مسرور بود . احساس کردم میلیاردها سال صبرکرده است تا "آگاهی ِ مجسم" به جایی برسد که عاقبت یک نفر بتواند کاری را که کرده است ببیند، بفهمد، و ارج نهد.

     یگانگی ِ این آگاهی که چنین شاهکاری را خلق کرده و کسی را نداشته که از کارش تقدیر کند را احساس کردم و به گریه افتادم . برای تنهایی اش ...  و از مهابت ِ عشق عمیقی که این تنهایی را بعنوان بخشی از یک طرح بزرگ تر پذیرفته بود گریستم . در پس زمینه ی خلقت ، عشقی را احساس کردم با ابعادی که خارق العاده مینمود.  همه ی هستی نمود ِ عشق است ... هوشمندی طرح عالم ، کاملا منطبق بر عمق ِ عشقیست که الهام بخش ِ آن بوده است . 

      همینجا بود که فهمیدم قرار نیست دانشی را که در این سفر گردآورده ام باخود برگردانم. هوشی که با آن بودم نیز این را میدانست . و همین باعث میشد همین ساعتی باهم بودن ، برایش ارزشی به مراتب بیشتر بیابد. قرار نبود که با این دانش کاری بکنم جز اینکه آنرا در همان لحظه "تجربه بکنم" . بزرگترین خدمت من ، ارج نهادن به چیزی بود که میدیدمش . گویی بازتاباندن هستی به خالق آن ، بانوعی قدرشناسی عاشقانه ، در نهایت ارزشمندی بود . دیدن ... درک کردن ... و ارج نهادن ... "

 

                                                                                                        " ... "     

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۵/۰۵/۲۹ساعت 15:45 توسط هارپوكرات| |

 

      آنچه نمیتوانی باشی ، نمیگذارد باشی ...

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۴/۱۲/۲۶ساعت 0:5 توسط هارپوكرات| |

 

به تماشا سوگند

و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن

واژه اي در قفس است‌.

 

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم‌:

آفتابي لب درگاه شماست

كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست

همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .


" در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است

كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.

پي گوهر باشيد. "


لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم

و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .

به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت

 

و به آنان گفتم: هر که در حافظه چوب ، ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند .

هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود

آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند 

 می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه 

 

 

 زیر بیدی بودیم برگی از شاخة بالای سرم چیدم، گفتم‌: چشم را باز کنید 

 آیتی بهتر از این می‌خواهید؟ !

 می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: سِحر می‌داند، سِحر! 

...

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ساعت 11:51 توسط هارپوكرات| |

 

     "در بطن هر انسان ، فرشتگانی وجود دارند که تنها آرزویشان اینست که زاده شوند ... "

 

                                                                                                        "دیپاک چوپرا"

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۴/۱۱/۱۳ساعت 15:1 توسط هارپوكرات| |

 

     در فرار به تاریخ ، از هراسِ تنهایی در حال ، برادرم عین القضات را یافتم  که در آغاز شکفتن ، به جرم آگاهی و احساس وگستاخیِ اندیشه ، در سی و سه سالگی شمع آجینش کردند ! در روزگار جهل ،  شعور خود جرم است و در جمع مستضعفان و زبونان ، بلندیِ روح و دلیریِ دل ؛ و در سرزمین غدیرها  – به تعبیر بودا «خود جزیره بودن» گناهی نابخشودنی ست .

     بسیار بوده است که بث الشکوِی یی از خویش را می خوانده ام و می یافته ام که برادرم عین القضات آنرا نوشته ، آنچنان که این نوشته را در « بث الشکوی » های او خواندم   و  چنین یافتم که من نوشته ام .  که خویشاوندی ، خود  ،  «یکدیگریِ » دو خویشاوند است:

 

 ‌‌‌‌‌‌    " هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نوشتنش بهتر است از ننوشتنش .

     ای دوست نه هر چه درست و صواب بود روا بود که بگویند… و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش پدید نبود و چیزها نویسم بی « خود» که چون « واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .

     ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت…  حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که نوشتم طاعت است یا معصیت !

     کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی  ! چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت  ! و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم ، چون احوال عاشقان نویسم نشاید ، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید ، و هر چه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ، و اگر گویم  نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید واگر خاموش شوم هم نشاید  ... "

 

                                                                             "علی شریعتی / مقدمه ی کویر"

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۴/۰۹/۲۰ساعت 10:54 توسط هارپوكرات| |



     موسیقی دلنشین پروردگار ، همواره در حال نواختن است . اما تنها جانهای آشنا آنرا میشنوند. همان جانهای دردآشنایی که بذر معرفت و عشق را در سرزمین وجود خویش آبیاری نموده اند و جوانه های آگاهی و رشد را از خاک وجودشان بسمت آسمان برکشیده اند .

     بهشت آنها از همین خاک آغاز شده است . چه اینکه هماهنگی و زیبایی هستی را با چشمان زیبابین خویشتن یافته اند . و عظمت بیکرانه ی کائنات را از حجابهای متعدد بیرون کشیده ، درک کرده اند . همانهایند که صدای حضرت دوست را هرجا که باشند میشنوند. و مابقی که سازشان با ساز هستی کوک نیست ، تنها صداهایی بی معنا را از دور میشنوند . چه اینکه نه دلمردگان را با مستی نسبتی است و نه خفاشان را با نور...

     هرکسی در شأن خود با هم شأن های خود محشور و مأنوس است . اگرچه جملگی در یک اتاقک زندانی باشند ...


نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۱۲ساعت 7:43 توسط هارپوكرات| |

منی که نام شراب از کتاب میشستم

زمــانه کاتب دکان مِی فروشم کرد ...




نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۳۰ساعت 8:49 توسط هارپوكرات| |



پ ن :

زیبایی جایی بیرون از نگاه تو نیست .

زیبایی در عمق خودآگاه نگاه توست به هرآنچه که هست .

اگر آن منشأ را در خود بیابی ،

زیبایی را بی کرانه و مملو خواهی یافت .

زیبایی همه ی هستی را در بر گرفته است ، 

از آنجا که

شاهد ، خودِ "زیبایی" ست ...

و تنها زیبایی است که میتواند به زیبایی نظر کند ...



نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۰۴ساعت 15:40 توسط هارپوكرات| |


سبحانک یا شاهد ، تعالیت یا شهید ...







نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۳۰ساعت 17:12 توسط هارپوكرات| |


به لب رسیده جان

کجایی ؟



دانلود


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۵ساعت 22:18 توسط هارپوكرات| |





نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۱۶ساعت 23:33 توسط هارپوكرات| |



نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۱۳ساعت 22:46 توسط هارپوكرات| |


من کنار قلبهای شکسته ی بندگانم هستم



نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۱۲ساعت 19:39 توسط هارپوكرات| |

 

... أئِنکَ لَأنتَ یوسُف ؟     ( یوسف - ۹۰ )

آه یوسف !  این تویی ؟! ...

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۶ساعت 12:0 توسط هارپوكرات| |

اگر نمیدانستمت ...

بزرگ بودی و بی انتها .


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۴ساعت 19:23 توسط هارپوكرات| |

 

 

مشاهده

 

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۷ساعت 15:47 توسط هارپوكرات| |

سرخپوستان یاکی معتقدند : بطور کلی جهانی وجود ندارد . یعنی یک واقعیت محضِ ثابت وجود ندارد . بلکه توصیف جهان وجود دارد و ما آموخته ایم که همین توصیف جهان را ، در عالم ذهن و خیال خود تجسم کنیم و حقیقت بدانیم.

طبق کیهان شناسی ایشان واقعیت دو جنبه دارد : یکی "تونال" و دیگری "نگوآل" . در نوع تفکر آنها "تونال" یعنی همه ی چیزی که ما از خلقت میبینیم. یعنی شکل واحدی که ذهن ما به دنیا میدهد. یعنی ساعت مچی ، کوه و کهکشان. سلسله مراتب بی پایان اشکالی که آگاهی خلق میکند تا این توهم ایجاد شود که تنها یک واقعیت وجود دارد . تداخل سازنده ی ذهن جمعی . شاید بتوان مفهوم "تونال" را ادراکی از "جهان خلقت" شده ی خودمان نامید.

اما "نگوآل" مفهوم بسیار پیچیده تریست. چیزی که همزمان میتواند همه چیز باشد در همه حالت. نوعی مجموع از هرآنچه که میتواند باشد. در "نگوآل" ، همه ی واقعیتهای ممکن ، همزمان در بیشمار جهانهای مختلف وجود دارند. نزدیک ترین مفهوم به آن ، همان "عالم امر" ای است که در قرآن میبینیم.

"نگوآل" را نمیتوان مستقیم نگاه کرد . چرا که حواس ما تربیت یافته ی "تونال" است . برای همین ، آگاهی ما تحت تسخیر "تونال" ، نمیتواند مستقیما با "نگوآل" مواجه شود و گیج و سردرگم میشود. ما به این عادت خوکرده ایم که هستی را با تونال ببینیم. با الفاظ و اشکال و محدودیتهای شناختی خود. گویی چیزی را که ما واقعیت مینامیم ، درواقع آموختنیست. اما "نگوآل" را میتوان ماهیتی شبیه به رویا و خواب دانست که درآن هرچیزی امکان بروز دارد.

کنترل رویاها و درک خواب مانندِ واقعیت ، یکی از اهداف مهم بسیاری از آموزه های عرفانیست و این یعنی شل کردن مهاری که "تونال" بر آگاهی ما دارد . وقتی با "نگوآل" یکی میشوی ، "تونال" ها مثل آبشار عظیمی از چشم فرومیغلتند و ناگهان عوالم متداخل ، بادرخشش خیره کننده ای در برابر چشم آشکار میشوند.

در عقیده ی سرخپوستان یاکی، "تونال" نمیتواند ماده تولید کند .بلکه فقط شاهد تولید ماده است . این "نگوآل" است که ماده را خلق میکند. "تونال" فقط تصمیم میگیرد که چه چیزی را ادراک کند. "تونال" تنها یک شاهد است .

از همین روی در عرفان تبتی هم ، جهان مخلوق ذهن است . سرابی است که تخیل ما میسازد . نه وجود دارد و نه وجود ندارد. این تونال ماست که انتخاب میکند باچه چیز مواجه شویم. پیروان تبتی مکتب یوگای تجسمی، برای اینکه این موضوع را باتمام وجود دریابند ، خود را در معرض امتحان وحشتناکی قرار میدهند . این امتحان هولناک درواقع نوعی مراسم آیینی بنام "رقص چاد" میباشد.

در رقص چاد ، سالک باید ابتدا قوای تجسمی خود را تا بالاترین درجه پرورش داده باشد. سالک پس از این مرحله، مغاکی خلوت و یا گورستانی متروک را پیدا میکند و در آنجا بنای رقصیدن میگذارد. او در آن سماع خاص، بعد از تولید انواع و اقسام دیوها و اجنه ی مبدل ، و حتی بدلی از خود ، مراسم را آغاز میکند. آنگاه در این مرحله ، سالک با حفظ خونسردی و آرامشی عمیق ، از آن دیوها و اجنه میخواهد که به بدل او حمله کنند و او را تکه تکه کنند . اشکال کریه المنظر به بدل او حمله ور میشوند و اعضای او را از هم میدرند و آنها را میبلعند.

سالک میبایست کاملا متین و آرام بماند و آرامش و خویشتن داری خود را حفظ کند. نوعی حالت سکون و تسلیم. اگر سالک به ماهیت رویاگونه ی واقعیت ایمان کامل داشته باشد ، دیوها و اجنه نمیتوانند به او آسیبی برسانند . اما اگر در ایمان او کوچکترین خللی باشد ، یا دیوانه میشود و یا از ترس میمیرد.

مواجهه با تونالی ورای تونال مانوس دنیای خود، کار بسیار خطرناکیست. چون شخص در واقع با خودِ نگوآل مواجه شده است . هیچکس نمیتواند بدون مراقبه های طولانی و مستمر ، آگاهانه با نگوآل مواجه شود و جان سالم بدر ببرد. سالها طول میکشد تا تونال برای چنین مواجهه ای آماده شود. در حالت عادی اگر کسی با نگوآل مواجه شود از وحشت میمیرد. بنابر این هدف از تمرینهای مستمر و طولانی مجاهده گر ، این نیست که یاد بگیرد چگونه طلسم کند و یا طلسمی را بشکند. بلکه هدف اینست که "تونال" اش را آماده کند که در مواجهه با "نگوآل" جا نزند. کار بسیار دشواریست . مجاهد ، برای درک و شهود "نگوآل" ، میبایست ابتدا از هرگونه بدی و پلشتی پاک شود و خود را خالی کند ...

مجاهدی که به وجود حقیقی دیوها اعتقاد نداشته باشد ، کشته نمیشود ...

پ ن :

* و اذقال ربک للملائکة انی جاعل فی الارض خلیفه ...

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۲ساعت 15:59 توسط هارپوكرات| |


از دلش ، آرام رفت ...



نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۶ساعت 0:22 توسط هارپوكرات| |





نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۹ساعت 18:2 توسط هارپوكرات| |


ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها . وجعلوا اعزة اهلها اذلة . و کذالک یفعلون ...        (قرآن-نمل-34)


"همانا پادشاهان چون به دیاری وارد شوند ، آنرا ویران و وارونه میسازند . و عزیزان آن دیار را به ذلت میکشانند ، و این شیوه ی آنان است ... "



سراسر ام ، تشنه ی هجوم توست .  مرا فتح کن لطیفا ! 

ستاره های آسمان من دروغین اند . بیا تا فرو ریزند ...

خورشیدهای باور من هذیانی پریشانند . خورشیدم را تو برافروز ...

مرا آغشته به شیوه ات ساز .

من دیاری متروک و بایرم . تو خود حیات و رونقم باش .


من تشنه ی هجوم تو ام !

مرا فتح کن .

خرابم کن ... خراب ...


نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۱۹ساعت 12:31 توسط هارپوكرات| |


ای مالک ؛

مبادا کسی را که شب هنگام او رادر حال گناه دیده ای ، صبحدم بچشم گناهکار نگاه کنی. شاید او پیش از صبح توبه کرده و تو خبر نداری ...

                                                                                              امیرعارفان علی علیه السلام


پ ن:

اگر علی گونه به هستی نگاه میکردیم ... ...

براحتی هرکس را با عملش نگاه میکنیم . اما آیا هویت آدمی ، عمل اوست ؟؟؟ علی از کدامین افق به آدمی مینگرد که او را تا آن حد بلند مرتبه میابد که عالم در کنار او جرم صغیر است ؟  علی به کدامین گوشه از پهنه ی وجود آدمی نگاه میکند که او را فراتر از عملش میبیند ؟ چرا نگاه ما از نگاه علی  اینهمه دور افتاده است ؟

...


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۱۴ساعت 13:7 توسط هارپوكرات| |


"در فیزیک جدید نظریاتی ارائه شده مبنی بر اینکه جهان چیزی جز وهم و خیال نیست ! 

تا چند دهه پیش ، از فیزیکدانانی چون نیوتن که رویکردی تجربی داشتند آموخته بودیم که موجودیت جهان ، مستقل از آگاهی ماست .و ما انسانها باشیم یا نباشیم ، جهان وجود دارد . اما اکنون معلوم شده که برخورد ما با واقعیت ، آنقدر ها هم انفعالی نیست . ذهن بشر از طریق مفروضات و مفاهیم پیشینش ، حتی در علمی ترین آزمایشها هم مداخله میکند و در ماهیتِ واقعیت تاثیر میگذارد ! و بنابر این چیزی بنام بی طرفی کامل وجود ندارد .

فیزیک جدید میگوید واقعیت ترکیبی از جهان خارج با رویکرد ذهنی ِ مشاهده کننده است . آن قوانین قابل اندازه گیریست و ابهامی ندارد . اما ذهن مشاهده کننده ها باهم فرق دارد . این دیدگاه عینی - ذهنی  درباب عالم ، اعنقادات علمی و ریشه دار مارا با چالش بزرگی روبرو کرده است و چه بسا در آینده دیدگاه ما در باب واقعیت را بکلی تغییر دهد ... "


مایکل تالبوت    (mysticism and the new physics)



پ ن :

هرچقدر این متن رو میخونم بازهم تشنه تر میشم . هرچه بیشتر از این باده مینوشم دیوانه تر میشم . دیوانه تر ...

دامنه ی من بودن و تو بودن از کجا تا به کجاست ؟ کرانه ی ربوبیت تا چیست ؟  "آدمی" از کجا آغاز میشود و تا کجا پایان میابد ؟ آیا اصولا برای آدمی کرانه ای هست ؟ اگر نباشد پس معنای "تو" چیست؟ آیا آنچه از واقعیت خارجی ادراک میشود ، حقیقتا واقعیتی در خارج از "من" است؟ ...

...


استاد میگفت : اگر بنا بود قرآن تنها برای پیامبر نازل شود همین یک آیه کافی بود: "هو الاول والآخر والظاهر والباطن " .

استاد راست میگفت ...


نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۳۰ساعت 13:55 توسط هارپوكرات| |



خاموش شده اند در پشت غبار افسانه های دروغین زمان ، اسطوره های سنگین زمین . ای کاش هنوز  میدانستی رب النوع های فراموش شده را . شاید باید یکبار دیگر ، شکاف بردارد دیوار کعبه ، تا آدمی بشکافد پرده های توهم ِ خدا را . شاید باید یکبار دیگر نبوت موسی در ولایت خضر فرو بشکند ، تا خوابگرد های فقه زده* ، لمس کنند دستهای خداوند را بر روی شانه های خاکی زمین . شاید باید حسین ، یکبار دیگر در حیرت کوبنده ی مشاهده ی پاره پاره های فرزندش ، به شهود بریدن دستهای خدا بنشیند ... تامگر ولایت را بفهمند این غافلان دین زده !!

چرا کسی صدای " الا من ناصر ینصرنی " حسین را نمیشنود؟  رب النوع عشق به قنوت ایستاده . آیا کسی نیست تا فریاد بر آرد : " ان تنصر الله ینصرکم "  ؟

آری ، "و لینصرن الله من ینصره " ... اسطوره ی رب النوع ها را ، پیش از پنهان کردنشان در پشت افسانه هایی سخیف و دروغین ، بیاب . پروردگار هستی ، با انگشتهای خود ، ربوبیت میکند هر ذره از هستی را . و انگشتها همان دستند ، و دست ، همان پیکر نخستین و پیکر ، همان غیب ِآشکار شده ...


هر حقیقتی را دریست در عالم . . . هر واژه ، امتدادیست تا خدا . . .




پ ن :

نویسنده ی گمنام وبلاگ پروانگی ، به نقل از جناب جوادی آملی عزیز اینگونه مینگارد:

هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود، مگر به وساطت مقام امام هشتم؛ هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود، مگر به وساطت مقام رضوان رضا سلام الله علیه؛ و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمی‌یابد، مگر به وساطت مقام امام رضا! او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده استبلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند، ملقّب به رضا شد.


رب النوع ها را دوباره میبایست شناخت . 



----------------------------------------------------------

* : منظور از واژه ی "فقه زده " کسانی هستند که آسمان دین را ، فقه یافته اند غافل از اینکه فقه ، زمین و نقطه ی آغازین دین است .

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۶ساعت 14:30 توسط هارپوكرات| |


... 

     "در آندم شیخ را از غیب ندا در دادند که : یا شیخ !  بهرام گبر ، پس از عمری آتش پرستی ، به درگاه ما ایمان آورد . تو پس از هفتاد سال ایمان ، چه چیز به درگاه ما آورده ای ؟

     و شیخ از پای افتاد ...    "



...

از وقتی استاد این حکایت را گفت ، از پای افتاده ام. 

عمری آتش پرستی او را به ایمان رسانید.

...

"ایمان"  اما  ، راه رسیدن به چیست ؟


پ ن :

نمیدانم اگر معبد سکوت را نشانم نداده بودی ، با این حیرت چه میکردم ؟ ...


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۲۵ساعت 13:30 توسط هارپوكرات| |


باهم مینشینیم ؛

کوه و من .

تا وقتیکه

تنها کوه باقی میماند ...




(لی پو)

نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۶/۰۹ساعت 7:35 توسط هارپوكرات| |


...

وقتی یه احساس مرموز ، یه فهم مهیب و پرعظمت ،

 یه دانش عمیق به پهنه ی همه ی هستی ، و یه آگاهی مملو و سرشار ، 

اراده میکنه که در درونت ، باهات ارتباط برقرار کنه ؛ 

و از فرط مهر ، تک تک کوچه های جانت رو جستجو میکنه تا اگرچه شده به سرانگشتی هم ادراک تورو لمس کنه ، 

اونوقته که انگار پرت میشی تو اعماق بی انتهای خودت ...

جایی که همیشه بودی و انگار هیچوقت نبودی !

جایی که گم میکنی "من" رو

و میمونی در اینکه "خود" کیستی ؟ ...

کسی که میچشاند یا آنکه میچشد ؟ ...


...


فَذکُر رَبّکَ فِی نَفسِک ...

پس بخاطر بیاور پروردگارت  را ،  در خودت ...

بخاطر بیاور ...

پرورنده ات را ...

ربّ ات را ...

در اعماق درونت ...

در اعماق خاطراتت ... 

در اعماق "من" ...

در عمیقترین زمانها ...

آنجا که هنوز زمانی نیست ...

آنجا که هنوز چیزی قابل ذکر نبودی ...


بخاطر بیاور ...

ره آسمان درون است ...

پرورنده کیست  ...

پرورده شده کیست ...

...

ذهن را خاموش کن که عرصه ی سیمرغ نه جولانگه اوست .

پر عشق را بجنبان ...

ذهن که خاموش شد ، چراغی روشن تر در جانت روشن میشود ...

حال بخاطر بیاور ...

او را...   من را ....   من ِ او را ...

...


نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۶ساعت 19:4 توسط هارپوكرات| |


کهکشانها کو زمینم؟

زمین کو وطنم؟

وطن کو خانه ام؟

خانه کو مادرم ؟

مادر کو کبوترانه ام ؟


...

معنای اینهمه سکوت چیست ؟

من گم شده ام در تو 

یا تو گم شدی در من ای زمان ؟

...

کاش هرگز آنروز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ... 

کاش ...



پ ن :

یاد حسین پناهی عزیز بخیر . همیشه بشکل خلوت خود بود ...

لینک


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۱ساعت 23:11 توسط هارپوكرات| |





نوشته شده در شنبه ۱۳۹۲/۰۵/۱۹ساعت 22:53 توسط هارپوكرات| |



     موج های ارتعاش خام و شفاف ، پیوسته از مبدأ هستی ایجاد شده و بسوی تک تک اجزای هستی تابش میکنند. بی دریغ و بی تبعیض . این انرژی الهی خلاق و قدرتمند ، در اطراف هر ظرفی که آمادگی تبلور آن را داشته باشد متراکم شده ، تجسم میابند . 

     تا ما ظرف ذهن مان را برچه اسلوب شکل داده باشیم ؟ آنچیزی در زندگی تک تک ما تبلور یافته و ایجاد میشود که ظرفش را از پیش ، خود در ذهنمان شکل داده باشیم . مگر نه آن ارتعاش خام و شکوهمند الهی ، از سوی منشأ فیاض هستی ، یکسان به همه ی زمانها و مکانها میتابد . چه اینکه مکان و زمان در عالم امر الهی معنایی ندارند. این انسانهایند که در این قیود ، ظرفهایشان را در زنجیر زمانه و اجتماع و فرهنگ ، متفاوت شکل داده اند.

     آنهایی که فارغ از زمانه ی خویشند و رهـــا از فرهنگ قومی خــاص ، ظرف هایی دارند بسیار خارج از عرف و مخیله ی انسانهای هم دوره ی خویش . زندگی و خلاقیت معمولی آنها در زندگی شخصیشان ، در چشم دیگران اعجاز مینماید ؛ مگرنه هیچ اعجازی بالاتر از خلقت خود انسان در هستی نیست.

     ارتعاش خلاق الهی ، یکنواخت و یکسان بر همه ی پیکره ی هستی جاریست . و تو کوزه گری هستی که در دهر خود ، با این گِل خام ، کوزه های زندگیت را تا ابدی بی انتها شکل میدهی . این باتوست که چه بیافرینی کوزه گر !  چنین است قانون مطلقی که هیچ جنبنده ای قادر به متوقف ساختن انعکاس و نتایج و بازتاب هایش نیست .


     

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۴/۲۸ساعت 12:59 توسط هارپوكرات| |


     امروز وقتی سری به سایت دوست محبوبم "جنون" زدم ، و وقتی نگاه به قسمت مورد علاقه ام ــ امروز با امام علی علیه السلام ــ انداختم ، یک لحظه دلم رفت به سالها پیش . . . . . . . 

     روزگارانی که شدت انس ، باعث شده بود واژه هایی که از "دوست" مینگاشتم با شدتی غریب مرتعش شوند ، بگونه ای که هنوز هم پس از اینهمه سال وقتی به آن دست نوشته ها از پس پنجره ی وبلاگ جنون نگاه میکنم ، بازهم ارتعاش سنگینش رو در وجودم حس کنم . با شدت حس کنم ...

     در واقع ، پیش از اینکه حدیث رو بخونم ، تشعشع انرژیش مستم کرد ... خودم رو سپردم به دست طوفانش . حقیقتا چقدر تکان دهنده است انرژی در پس واژه ها ، و ما اغلب بر روی پوسته های ظاهری کلمات غلت میزنیم. شاید نتونم زیاد بنویسم از احساسی که با درک تشعشع متنی بهم دست میداد که چیزی از معناش هم نمیفهمیدم. انگار نوشته ها تنها قفلی بود برای منع ادراک حقیقت متن ، برای ارواح ناآشنا .

     ...


     نگاهم به متن حدیث افتاد :      " بزرگترین چیزی که از آن برشما میترسم آرزوهای دراز است "


     لحظه ای به سطح این دریای معنی نگاه کردم و بعد ، امتداد نگاهم رو سوق دادم به ژرفای درونش ... حرف از ترس علی است نه از ترسهای کودکانه ی بشر . وقتی ترسی ، بزرگترین ترس علی میشود ، یعنی آن چیز ویرانگر ترین چیز برای کسانیست که میخواهند دست بر ریسمان او اندازند . 

     چقدر مهیب است مرور امتداد نگاه علی . افقی که پیش روی اوست ، جایی ست در هستی که معبر عده ی قلیلی ست . و گاه همان عده هم نمیمانند . از همین روی ، مهیب است غور در لابلای امواج کلمات او. آرزوهای دراز ... آرزو ... آرزو ...  ...  چیزیکه تو را میکشاند تا انتهای بی پایان دنیایی که ورای دوقطبی بودنش ، مبدأ خواست های درونی اغلب ماست . حتی عمیق ترین خواست ها . و هرچه این خواستها عمیقتر میشوند من بیشتر به وحشت می افتم چه اینکه منشأشان را دورتر از حقیقت خویش میابم . چه کرد "آدم" در هبوطش ... چه کرد با سیب ممنوعه ای که امتداد یافت در آرزوهای فرزندانش ... چه کرد پدر ...

     صحبت از ترس علی است ... این دنیای بی ساحل ذهن ، بگونه ای تو را در کشتی "تفکر" ات ، به افق های سرابین معنا و شکل میکشاند که اگر با "سکوت" ــ این ریسمان جادویی دوست ــ نا آشنا باشی مشکل بتوانی سراب بودنش را تشخیص دهی ، چه به اینکه از آن بدر آیی . هنگامی که خلق میشود هرآنچه را که از ذهنت منشأ میگیرد ، ناگاه خود را در دنیایی میابی که خلاقیت از آن موج میزند و ربوبیتت در آن فریاد برمی آرد. پهنه پشت پهنه زاییده میشود و تو را به افق خود میکشاند. افقی که دیگر منشأش تو خود نیستی ! گم میشوی در هویت خویش . آن درونی ترین جایگاه "من" بودنت . بگونه ای که هرگز نفهمی که گم گشته ای هم هست !

     "نامرئیان" عالم ذهن ، خوب میدانند با مسافران آن سرای چه کنند . هرچه باشد زمین بازی آنهاست . و وقتی مسافری قدم به زمین بازیشان میگذارد ، نمیفهمد که از کجا میخورد . چه اینکه منشأ و مبدأ  میل ، دیگر تنها او نیست ... 


     ... ... چه میگویم ... چه میخوانی ... چه میگیری ... بگذریم .




     ای امیر مومنان ؛ ای طعام دهنده ! تنها تو خود دست گیر ، که من خود نه شعوری دارم و نه بصیرتی . این تو و این همه ی کالبدهای  بی انتهای من ...


نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۴/۲۱ساعت 16:4 توسط هارپوكرات| |



عاشق نشدی زاهد ، "دیوانه" چه میدانی ؟

در شعله نرقصیـدی  ، "پروانه" چه میدانی ؟


لبـــــریز می ِ غم هــا شد ساغــر جــان من 

خندیدی و بگذشتی ،  "پیمانه" چه میدانی؟


یک ســلســله دیوانــه  افســـون نگــــاه او

ای غافل از آن جادو "افسانه" چه میدانی؟


عاشق شو و مستی کن ترک همه هستی کن

ای بت نپــرستیده !  "بتخانه" چه میدانـی ؟


تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را

مقصـــود یکی باشد ،  بیگــانه چه میدانی ؟!


من مست می عشقم، بس توبه که بشکستم

راهــم مـــزن ای عابد ، "میخانه" چه میدانی ؟


ضایع چه کنی شب را ، لب ذاکر و دل غافل

تو ره به خدا بردن ـ مستانه ـ چه میدانی ؟


روزی کــه  فــرو ریــزم  بنیــــاد تعصــب را

دیگر نه تو میمانی ، نه ظلم و پریشانی ...




شاعر : هما میرافشار

دانلود با صدای هژیر مهرافروز


نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۱۹ساعت 13:21 توسط هارپوكرات| |


بزرگتر که میشوی دل مادر برایت تنگ تر میشود ...


نزدیک تر که میشوی دل دنیا ...


ای در خود پیچیده ... کی زاده میشوی از همه ی این دلهای من ...


نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۴/۱۴ساعت 18:19 توسط هارپوكرات| |


وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِيقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً 

"و موسی را وعده دادیم بر سی شب . و به انجام رساندیمش به ده شب دیگر. پس کامل شد هنگامه ی وعده ی پروردگارش در چهل شب ..."


     مار وقتی که در تنگنای خود قرار میگیرد ، چهل شب به قرارگاه خود میخزد و هیچ نمیخورد . . . آنگاه پوست می اندازد تا بزرگتر بودن را تجربه کند ...



     ...

     جانهای شگفت و مرموزی هستند که چون مار ، پوست می اندازند ... 

     هارپو ؛  مباد که غافل بمانی از ایشان . وعده گاه نزدیکست ...



نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۱۲ساعت 12:52 توسط هارپوكرات| |

     ... سعی کنید قابلیت شفادهی خود را بشناسید . و آنگاه آنرا کاملا به اجرا گذارید. و با کمک "کلام" که کمال روح آدمی را تضمین میکند این وظیفه را انجام دهید . سعی کنید تمام آن اشخاصی را که بسمت شما می آیند ، از بیمار گرفته تا خسته ها و تمام آن افرادی که بارهای سنگین بر دوش دارند یاری رسانید . 

     شما قادر خواهید بود چشمهای نابینایان را بگشایید و فروغی دوباره به نابینایان عمدی و داوطلب،‌ یا نابینایان اجباری بتابانید . مهم نیست یک روح تا چه حد و تا چه درجه پایین آمده و پست شده است . این روح بایست بفهمد که روح خدایی در کنارش حضور دارد . باید بفهمد که شما با پاهایی بشری ،‌بر همان زمینی گام بر میدارید که او برمیدارد . در آنهنگام وحدت و یکپارچگی واقعی موجود میان خالق و مخلوق را درخواهید یافت که تمامی این چیزها درون شما یافت میشود نه در برون.

     لازم است آرام و بی دغدغه باشید . بویژه هنگامیکه خدای بیرون از نزدتان رانده شده و خدای حقیقی درونی تان ، بتنهایی باقی مانده است . سعی کنید قادر به نگه داشتن فریاد سراپا عاشقانه تان که با ترس توأم است باشید ، بویژه هنگامیکه این جمله طنین خواهد افکند که : "خدایا! خدایا! چرا مرا رها کردی؟ ..." هنگامیکه چنین ساعتی رسید ، لازم نیست خود را تنها احساس کنید بلکه لازمست بدانید که در کنار خدایتان ایستاده اید و این که بیش از هرزمان دیگری به قلب مهربان و دوستدار خالقتان نزدیک هستید . 

     بدانید که بزرگترین پیروزیتان در همان بدترین ساعات نومیدی زندگیتان شکل گرفته و آغاز خواهد شد . بدانید که از آن لحظه به بعد هیچ اندوه و ماتمی قادر به لمس شما نخواهد بود .

     ... بدانید که میبایست احترامی وسواسگونه به این روحهای خسته داشته باشید و تا زمانیکه خود آن روح برای دریافت زندگی ، باز و گیرا نشده است ، بی جهت سیلی پرجوش و خروش از حیات و هستی بر او سرازیر نکنید . با این حال لازمست که شما در کمال آزادی ، موجی از مهر و عشق بسمت آنها جاری کنید و آنها را نورانی کنید بطوریکه چنانچه روحی ،‌پنجره درونش را گشود ،‌بتواند روح خدا را دریافت کرده و آنرا در اطرافش پخش نموده و همه جا را نورانی سازد.

     لازم است بدانید که با تولد هر روح خدایی ، بشریت یک پله تدرج میابد . هنگامیکه شما خود را در فداکاری و اخلاص ، به درجه ی رفیعی میرسانید ، جهانیان را باخود بلند میکنید . زیرا باگام نهادن بر این مسیر ، راه را برای همسفران دیگرتان هموار میسازید . به خود ایمان داشته باشید و بدانید که این ایمان در خدا هم هست و سرانجام بدانید که شما معبد خدا هستید ... معبدی که با دست انسان ساخته نشده است . سرایی جاودانه بر روی زمین و در آسمانها . درآن هنگامست که با سرودهایی آسمانی، مورد استقبال قرار خواهید گرفت ...


                                                                                                                              " ... "

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۴/۱۱ساعت 8:39 توسط هارپوكرات| |






نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۴/۰۷ساعت 15:43 توسط هارپوكرات| |


     قورباغه ها ، بی اعتنا به وسعت هستی ، در کنار باتلاق ها ، با دستهای بلندشان با کثافتها پیمان بسته اند. به گِل ها و کِرم ها قانع شده اند و  سوسک ها برایشان ترانه میخوانند ... قورباغه های مست ، سرشار از شادی و خیال ، روی دوپا نشسته ، شکسته شکسته میخوانند :

                               " اینجا بهشت ماست ...  اینجا بهشت برین ماست ... "


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۲/۰۳/۱۹ساعت 17:8 توسط هارپوكرات| |


     اســتاد میگفت :  

              " فکر کردن ، بیش از تعبیری اندک از تمامیتِ آگاهی ، تمامیتِ آن کسی که هستید ، نیست."



نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۳/۱۶ساعت 19:56 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night