آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

بسم الله الرحمن الرحیم . 

    در صحنه ی سیاست ، مخصوصا سیاست نوین ، آنچه مردم ، در صحنه میبینند حاصل ایدئولوژیها و تئوریهای پیچیده ایست که در پشت صحنه تصمیم سازی شده و در نهایت ، بصورت ترفندها و حوادث و سیاستها ، با عواملی که در قشر خارجی آن لایه های پیچ خورده در هم ، اجرا میشوند و در جریان همچون رود خود ، قشری از مردم را هم که از نظر عاطفی و احساسی و عقیدتی ، یا بصورت اعتراض و یا بصورت پایبندی به مرامی خاص ، با آن همسوست ، با خود همراه میکند . 

     یکی از پیچیده ترین این سیاست سازی ها در سال گذشته اتفاق افتاد و باعث بروز حوادثی شد که ایران عزیز را به دودستگی خاصی کشانید . در باب حوادث ذکر شده مسائل گوناگون و گسترده ای از شخصیتهای سیاسی مختلف شنیده شد که هریک پدیده را از زاویه ای مورد نظر قرار داد . 

     کنفرانس صوتی زیر ، مربوط به سخنرانی یکی از عناصر وزارت اطلاعات کشور بنام " مشفق "میباشد که  بنابر مصالحی ، و با کسب اجازه از مقام رهبری ، در جمع فرهیختگان و نخبگان فرهنگی استانها ، پس از ایراد آن در مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی ، برگزار  شد . 

     اینکه بعدها ، سازمان اطلاعاتی کشور ، در مورد حزب کنونی قدرت چه خواهند گفت بماند . در دنیای آزاد من ، نه احزاب مهمند و نه اشخاص مقدسند . آرمان اسلام ، بسیار بزرگتر از آنست که در قالب تقدس اشخاص و فرقه های کوچک بگنجد . هدف بزرگ ولایی اسلام ، جهانی بدور از کوچکترین استکبارست . جهانی به آرامش رسیده از بندگی خدا و انکار شیطان جن و انس . و  در این آرمان ، تنها یک شخص است که تقدسی الهی دارد ، آنهم از جنبه ی عبودیتش نه مخلوقیتش . و او امیر آخر الزمانست . و دیگران همه به طفیلی وجود او موجودند و به میزان تقربشان بخدا و ولی او ، محبوب و مقبولند .   سخن کوتاه و السلام . 

*

   سخنران :  آقای مشفق ( از پرسنل وزارت اطلاعات کشور )

   موضوع :  پشت پرده ی حوادث پس از انتخابات از دید وزارت اطلاعات  

   مدت زمان :  2 ساعت و 18 دقیقه

   نوع فایل :  Wma

   حجم فایل :  8.70 Mb


نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۸ساعت 14:32 توسط هارپوكرات| |

.

     در شگفتم از مردمی که عمریست اسیر خویشند ، و بر حسینی میگریند که آزاد است . نه تنها آزاد است بلکه درس آزادگی هم میدهد . 


.

    حسین عزیز !  ای رب النوع آزادگی انسان در برابر جهل و کوری ،  تو بر ما بگری ! بر مایی که آینده ی خویش را هم از پیش ، فروخته ایم به نظام جهانی طاغوتمان .


آری ، تو میبایست بر ما بگریی . . . 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۳ساعت 12:5 توسط هارپوكرات| |

  دیدگانش را خون فراگرفته . . .

      همه جا سرخ است و داغ  ! صدای هلهله می آید . دستی نیست اما که خون از دیده بشوید . اما گویا این  هیاهوی حیوانی لحظه به لحظه خاموش تر میشود . آرامشی عجیب همه ی بیابان سرخ را فراگرفته . نوری از میان این همه سرخی نزدیک میشود . . . و عطر سیبی که می آید . . . 

. . . 

. . . 

اینجا اما گوشه ای دیگر از قیامت برپاست  !

     دیگر کسی صدای آسمان را نمیشنود . گویی ستارگان  فروریخته اند . خاک ، قربانگاه خورشید آسمان گشته است . خورشید خاموش . . .

     آسمان هم آغوش شد با خاک ، در افق خونین خود .  و راهی به آسمان گشوده شد تا دیگر هیچگاه حقیقت بر خاک تنها نماند . 

     خاکیان ، همه مبهوت از آسمانی که به خاک غلتیده است .  و افلاکیان متحیر از  کالبدی خاکی که همه ی پهنه ی آسمان را فراگرفته است . لاهوتیان ، چشم دوخته به این خاکی آسمانی تنها ! نوری باز از افق سرخ برمیتابد . چیزی در وجود این روح تنها ، ناگاه میطپد . چشمها همه خیره در نور . . .  گویی حقیقت میخواهد کالبد خویش را در بر بگیرد . زمان میلرزد . دریا ها میجوشند . و همه مست از عطر سیبی که می آید . . . 

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۰ساعت 11:39 توسط هارپوكرات| |

     این دست را بگوی که از ارتعاش بایستد . این دل امشب ، چه غمگنانه میتپد . کیست آنکه در این شام تاریک و سرد ، در میکوبد دل ویرانه ام را ؟ مگر یاری دهنده ای هم هست ؟

     چه کویر برهوتیست دلهامان . کویری بسیار دور . . . بسیار دورتر از آن لطافتگاه آرامبخشی که خدا آفرید برای بندگانی که دل را لطیف نگاه داشتند . آنجا که  " لا یمسه الا المطهرون " . آنجا که میبایست لطیف بود تا به لطافتش رسید . . . 

     اما مگر این دل کویری من ، یا بهتر بگویم ،  این دل کویری ما را سنخیتیست با آن عالم لطیف ، که امشب اینگونه میتپد ؟ میگویند عاشقی ، آری عاشقی شیدا ، امشب وارد میشود بر کویری همچون دلهای ما . . . دشتی پر از کرب و بلا  ، باز هم همچون دل ما . . . 

     او را دیده اند . آری . امشب وارد گشته بر این کویر برهوت، دل شیعیانش ، تا با خونش آبیاری کند زمین تفتیده اش را و برکند از صورتش مغیلان جانکاهش را . تا نکند که زوزه ی این بادهای سرد نومیدی ، امید را در دلهای شیعیانش بخشکاند . 

     او را دیده اند که آرام قدم میزند در نیمه های شب این بیابان . و زیر لب زمزمه میکند که ای دردانه های معبود من ! آرام بگیرید در آغوش من . آرام بگیرید ای کسانیکه معبود شیدایتان را از یاد برده اید . گرد هم آیید ای عزیزانیکه انیس تان را از یاد بردید و زندگی بر کامتان چون زهر ، تلخ گشت . دل را به من بسپارید تا بشویمش از هرچه جز اوست . و هرس کنم زمینش را از گونهایی که ثمره ی فراموشی معبودتانست . 

     یاری دهید من را به اشک . آری یاریم دهید .  . . اما مگر اشک در چشمان شما خشکیده است که اینگونه در هیمان به من خیره گشته اید ؟  آه از این دلهای کویری شما که سنگ گشته اند در فرتوتی خویش .  من یاری خواهم داد شما را به خون خویش . یاریتان میدهم تا اشک بریزید و بشویید برهوت دل را به یاد لطافتهای معبودتان . تا دل لطیف کنید و اوج بگیرید از این خاک گداخته در تب گناهان . من یاری خواهم کرد شما را . . . 

     آه که چه خراب کرده اید خانه ی خدا را . . .  مگر میعاد نبسته بودید در الست که این خانه فقط خانه ی او باشد ؟  کودکانم ! این چه بتکده ایست ظلمانی که در خویش نگاشته اید ؟ فروریزید . . .  اشک بریزید و فروریزید و دل یکی کنید ای یکدلان صد دل ! 

     فروریزید . . .  فروریزید . . .  بیارامید ای  دردانه هایی که معبود اعلایمان ، ما را به انس خویش آفرید . . .  بیایید و گرد هم آییم ای تنهایان خاک .  من هم تنهایم امشب . و  پابند خاک  . مرا یاری دهید به اشک . . . از شما شمشیر نمیخواهم بر هرس این خارهای رخنه کرده در زمین دلتان .  من خود ،  خونبهای دلهایتان خواهم شد . تنها مرا به اشک یاری دهید . .  . تنها به اشک . . . ای به خواب رفتگان . . . . 

. . . 

     این نجوای اوست . . . آن مرد .  تک سوار  صحرای عشق . و چه متلاطم میشود پلکهایم ، همنوا با قلبم ، در ارتعاش گامهای آرام اما استوارش . 

     دلم میلرزد از نگاه  پرهیبت و مهربانش . چقدر دوست میداشته ام همواره ، نگاه هایی را که در اوج هیبت ، مهربان بوده اند . همچون نگاه علی . آه این همان پسر علی است . و بجز از علی که آرد پسری ابوالعجایب . . . 

     ای دل !  امشب را امان ده تا تو را بدست مهربانش بسپارم تا بشویدت از غبار غم فراق معبودت . 

یاری ام ده  تا یاری ات کنم  حسین ، ای خونخواه خدا  .

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۹/۰۹/۱۶ساعت 21:11 توسط هارپوكرات| |




چشمهایش . . .




نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۱۵ساعت 9:25 توسط هارپوكرات| |

.

هــــر کــه دلارام دید از دلـــش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می​رفت و ما عاشق و بی​دل بدیم

پــرده  برانداخــتی ،  کـــار به اتمـــام  رفت


هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخــر عمــر از جهــان چون برود خــام رفت


همت سعدی  به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۰۷ساعت 14:35 توسط هارپوكرات| |

.

امواج زندگی را بپذیر 

حتی اگر گاهی تو را به قعر دریا ببرد .

آن ماهی آسوده که همیشه بر سطح آب شنا میکند

                                                                مرده است  !

.

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۰۱ساعت 18:30 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night