آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
چه مدتها میگذرد از آخرین زمانی که چشم در چشم کسی دوخته ام . . . چه مدتها میگذرد که چشم در چشم کسی نمیشوم دیگر . وقتی که فهمیدم چشمهایم میسوزاند . . . . . . چه مدتها میگذرد . . . چشمهایم بی فروغ شده اند دیگر . مانده ام در حسرت چشمی که ، شعله ور کند دیگر بار چشمان مرا . نگاهم خاموش است . اول قرار نبود بسوزند عاشقان آتش بجان شمع زدند کاین بنا نهاد بسم الله الرحمن الرحیم فالینظر الانسان الی طعامه . پس انسان نگاه کند به آنچه که طعام خویش قرار میدهد . ( عبس 25 ) اهمیت این آیه و آیات پس از آن در آنجا برایم روشن شد که به این آیه برخوردم که در آن خداوند متعال ، شرط برآوردن زمینه برای عمل صالح را در خوردن طعام پاکیزه ( طیب ) و نه صرفا حلال ، برای رسولانش ابلاغ میکند . آنجا که میفرماید : " یا ایها الرسل ! کلوا من الطیبات و اعملوا صالحا . " ( مومنون 51 ) آیا به آنچه بر مرکب خویش ــ بدن خود ــ میخورانی و می افزایی توجه داری ؟ به اینجا و اینجا نگاهی بینداز . هرچند گذرا . وعده میدهم که دریچه ای جدید از زندگی برویت گشوده خواهد شد و دمی مسیحایی تر خواهی یافت . که تو آنی هستی که خود میسازی . چه در جسم و چه در روح . و آشنا به حقیقت دوست ، به این رسیده است که بدن ، مرتبه ای نازله از نفس ناطقه است و نفس مرتبه ای نازله از روح . و روح رازی بین خدا و انسان . میبایست از " خاک " برخیزی ای فرزند خاک . بشریت طغیان میکند همچون طوفان . اما من در خلوت و سکوتم آه میکشم . چون خوب میدانم که طوفان گذراست و اما آه بسوی پروردگار در راه . جبران لینک مربوط : هوشیار باشید! برادر من ؛ تو هرآنسان که بخواهی میتوانی از من سخن بگویی . چون فردا از راه خواهد رسید و گفته ی تو را آشکار خواهد کرد . او حکمی خواهد داد و تو در برابر حکمش قضاوت خواهی شد . تو میتوانی مرا از هرآنچه از آن من است محروم کنی . اما نمیتوانی چیزی بیش از آنچه سزاوار توست بدست آوری . جبران دوست من ! خوب میدانم که چه میکشی ؛ خوب میدانم . اما تو که در دامنه ی آتشفشان منزل گرفته ای ، میبایست بدانی که چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست. ما را خداوند برای زیستنی اینچنین به زمین آورده است . چه اینکه مرغ عشق ، ققنوس است که در آتش میزید . نه آنکه رنگین کمان میپوشد و در بوستان های عافیت ، شکر میخورد و شکر شکنی میکند . مگر سوخته دلی و سوخته جانی را جز در بازار آتش میتوان خرید ؟! . . . آدمها بر دوگونه اند : آنانکه با عقلشان میزیند ، و دیگرانی که زیستنشان با دل است . چه بسیارند آنان و چه قلیلند اینان . چه سهل است آنچنان زیستن و چه دشوار است اینگونه ماندن . بهشت ارزانی عقل اندیشان ؛ اما در جهان رازی هست که جز به بهای خون فاش نشود . . . شهید اهل قلم سید مرتضی آوینی بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی ست . . . گاهی می ایستم . کاملا می ایستم . در زمان . در وجود . حتی خیال هم مجالی نداره برای پرواز . اون روزها ، فقط نگاه میشم . بقول سهراب : " ماهیچ ، ما نگاه " . . . گاهی میمانم . از زمان . از معانی . گویی فرار میکنم از درد بودن . هرچه را میابم سیرم نمیکند . حتی گرسنه ام نیستم . گویی در ژرفای تاریک مغاکم مدفون میشوم . در ساحل زمان ، گوشه ای دنج و بدور از هر رهگذر سیال ، مینشینم و نگاه میکنم به مسافران زمان . بذرهای فردا . این نگاه های سرگردان . این انبوه ناطقان زمین ، که هریک نگاهی هستند برای معنی . معنی آنچه که " هست " . و من آن زمانهای فترت ، درمیمانم در این هیمان که هریک از آنان ، آنچه " هست " را چگونه میابد ؟ و خود تازیانه خورده ی این تفکر ، نیمه جانی که بتن مانده را بخاک می افکنم و چون گرگی خسته از هستی ، زجر میکشم از درد بودن برای یافتن . یافتن با کدامین نگاه ؟ کدامین چشم ؟ چشمها آغشته اند به رنگ . " هست " در کدامین چشم به حقیقت تفسیر گشته است ؟ تفسیر او را با کدامین گوش میتوان شنید ؟ شنیده را با کدامین تفکر میتوان ادراک کرد ؟ و پاسخ را با کدامین ادراک میتوان فهمید ؟ همچنان افتاده بر خاک ، دست میکشم بر روی شنهای ساحل هستی . موجهای بودن ، هرکدام در تلاطم عشق ، تازیانه میزنند بر سرانگشتانم . . . طعنه بر خواری من ای گل بی خار مزن من بپای تو نشستم که چنین خوار شدم . . . میدانم ؛ کسی هست که در مقابلش همه چیز را گم میکنم . تمام ادراکات زندگی هایم را . انگار امتداد نگاه من ، تنها یک پلک زدن اوست . اینجا کسی هست که مرا خالی میکند . مرا گم میکند . مرا هیچ میکند . و میدانم آنجا کسی هست که همه ی خالی من را پر خواهد کرد . میدانم ، اینجا کسی هست که مرا به آنجا خواهد برد . ولایت را به چه درک کرده ایم ؟ . . . او نگاه کل است . بی رنگ . بی شائبه . نگاه کل به " هست " . حضور داشتن با هستی بی هیچ پنجره ای . ولایت ، پرده دار هستی ست . همانجا که میبایست نعلین خود را از تن بیفکنی . خالی شوی . بر خاک فتاده ام در مغاکم . دستی نیست . . . من همه چیز را گم کرده ام در او . کجاست دستان آن چشم ، که مرا در برابر " آن چیز دگر " قرار دهد تا تمام گم گشته هایم را در او بیابم ؟ من خوار شده ام . . . من بپای تو نشسته ام که چنین خوار شده ام . . . بدستم بگیر . . . بسته ام . . . بسته . . .




| Design By : Night |