آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

      نگاه ، اصلوبِ یک "بودن" و یک زندگیست . و آنچه ابدیت را در مسیر پیمایشش برایمان طرح میزند ، نگاه ماست.

 

      جدا از "نقطه ی ادراک" که درباره اش نوشته ام و نیز "پیکسل های ادراکی" که درباره اش ننوشته ام ، "فرمت ادراکی" چیزیست که پهنه ی حیات را برایمان رقم میزند . دین همیشه در حال ارتقای فرمت ادراکی انسان بوده است تا اورا در تاریخ حیات خود در عرصه ی زمین،  رشد داده و برای ورود به جهان دیگر آماده تر سازد.

      رفتار ما نشأت گرفته از ادراک ماست . ادراکی که ذاتش ، توصیف ما از هستیست. ما در "نگاه" مان به هستی زاده میشویم و در آن نگاه زندگی میکنیم . مابقی افسانه هایی است که در تعالیم عمومی برایمان ساخته اند . حیات ما همه در گرو نگاه ماست ...

 

      توصیف های ما از هستی و زندگی ، نگاه و بینش ما را برایمان برهنه میکند . نگاه میکنیم و توصیف میکنیم: باران میبارد ... ابری آمد ... بادی وزید ... گلی رویید ... فرزندی متولد شد ... پدری از دنیا رفت ... 

      نگاهمان به هستی پراکنده و وهم انگیزست . خالی از روحی یگانه ، و درهم پیچیده از گسستگی بی پایانیست که روحمان را منجمد میکند . گویی همه در هستی در تکاپویند جز خدا ! خدا ایستاده و هستی در خروش است . این جدایی خدا از هستی و پاره پاره بودن هستی ها و منشا های گوناگون و بی پایان همه ریشه در نگاه وهم گرفته  و تحریف شده ی ماست . نگاهی آغشته به دروغی بزرگ . نگاهی آغشته به شرک ... نگاهمان خاموشست ....

 

      خدا اما در قرآنش بما خوب می آموزد که هستی را چگونه "نگاه" کنیم و فرمت ادراکی خود را چگونه قرار دهیم تا بالاترین ادراک را از آنچه میبینیم بدست آوریم. جهان ، عرصه ای از همه ی آنچیزیست که میتواند باشد. اما ادراک ما از آن ، تعیین میکند که ما در چه سطحی از این عرصه ی بی انتها سکنی گزینیم .

      به توصیف های قرآن دقت کرده اید: خدا بادها را می آورد ... خدا باران را میباراند ... خدا زنده میکند ... خدا میمیراند ... خدا هدایت میکند و خدا گمراه میکند ... خدا پناه میدهد ... خدا بالامیبرد ... خدا زمین میزند ...  خدا پرواز میدهد ... خدا میخوراند ... خدا تقسیم میکند ... خدا نگاه را باز میکند و باز میدارد ... خدا میشنواند و میشنود ... خدا میداند و میفهماند ... خدا رزق میدهد و باز میستاند ... خدا ... خدا ...خدا ...

       خدا در قرآن همه چیز را به خود نسبت میدهد و به انسان می آموزد که هستی را اینگونه یکپارچه و از یک منشا نگاه کند . تا به نگاه توحید دست یابد و آرام بگیرد ؛ که این آرامش و امنیتِ خاص، معنای ایمانیست که مدنظر خداست.

      وقتی همه چیز را در هستی رفتارِ یک هویتِ محض میدانی که همه اش آگاهی و زیبایی و مهربانی مطلق است، آنگاه قیامتی در جانت برپا میشود که همه چیز را گونه ای دیگر میبینی و گونه ای دیگر تعبیر و ادراک میکنی . آنگاهست که ملکوت هستی برایت رخ مینماید و همه ی اتفاقات هستی را رفتار همان معبودی میبینی که در آغوشش "قرار" گرفته ای  ... و هستی دیگر برایت عرصه ایست آشنا ... و حیات معناییست ژرف ... و تو نگاهی هستی غوطه ور میان جریان آگاهی که امواجش از درون تو رد شده و در هستی جریان و نمود میابد ... دیگر کسی متولد نمیشود ؛ کسی نمیمیرد ؛ کسی کاری نمیکند ؛ بادی نمیوزد ؛ ابری نمیبارد ؛ سکوت عدم همه جا را فراگرفته است و تنها یک آوا وجود دارد : آوای وجود ؛ و تنها یک کلمه وجود دارد : کلمة الله ... اوست که خدایی میکند و عالم همه آشکار شدن ذهن پنهان اوست . 

     گویی تو نشسته ای در انگشتان او و سیر میکنی رقص انگشتانش را ... هییییییچ چیزی نیست جز نمود همان ناپیدا ... و هیچ اتفاقی نیست مگر رفتار آن مهربان بی همتا ... 

 

      چشم ها را باید گشود ...

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۵/۰۱/۲۷ساعت 9:53 توسط هارپوكرات| |

 

 

 

 

 

نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۵/۰۱/۰۹ساعت 10:2 توسط هارپوكرات| |

 

      ابوسعید ابالخیر کلام زیبایی دارد که درآن اذعان میدارد معرفت چیزی نیست جز رسیدن به یکسان نگری و یکسو نگری. عمق این کلام مرا باخود میبرد به افق . همان جایی که اینجا نیست ...

      کتاب هستی ، "پنهان" ای است که پیش نگاه های خاص آشکار میشود . نگاههایی که در افق میزیند . همانجا که آسمانِ دور تلاقی میکند با زمینِ نزدیک . همان خطی که مکان و زمان را و نیز هرآنچه که در آنهاست در خویش میبلعد . همان باریکه ی توحید ...

 

      ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ ...

      کتاب هستی تنها پیش چشمان خاصی گشوده است و ظرایف و شکوهش برای آنان آشکار شده است. دیگران تنها درش غوطه ورند بی آنکه بدانندش . 

      الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ ...

      آنهایی که به "غیب" مامن گرفته اند و درش به حضور رسیده اند . نماز حلقه ی شگرفیست در هستی. جایی که حتی در مناسکش که خارج از عرف و عادت توست ، بیرون میشوی از میل خویشتن ، و در همگرایی خویش با همه ی هستی ، به اقامه ی آن می ایستی . آنجا که از خود برون میشوی و با همه ی هستی ، "همسان" می ایستی و توجهت در "همسویی" با هستی به یکپارچگی میرسد. 

      افق نگاه نماز همانجاییست که "تو" درش نیستی . بلکه تو از هم میپاشی و در هم آوایی یکپارچه ی هستی محو میشوی . و به تسبیح میرسی . آن رهایی از مفاهیم درونی ات و غوطه وری در متن وجود ... حقیقتا چه لحظه ی باشکوهیست به نماز ایستادن . خالی شدن از خویش و پیوستن به هستی پرشکوه یگانه که درش هییییچ موجودی بر دیگری برتری ندارد و همه درش "یکسانند" و "یکسو" ... خالی شدن از تعاریف مصنوع ذهن که جملگی باعث توهم دیوارها و جدایی هاست ، و شناور شدن در رقص یکپارچه ی وجود ... در شناور بودن یکپارچه ی هستی در افسون آن آشکار نشده ... تسبیح ...

 

      در این افق نگاه و بی خویشتنیست که تو "من" جدایی از "دیگران" نداری . تازه در این همسانیست که تو به حقیقت انفاق دست میابی . اینکه هستی چیزی را به "تو" نمیدهد . بلکه هستی "هست" و همه چیز در آن برای "ما" ست . از هستی جز هستی برنمیخیزد و این حقیقت بی کرانه ، در قالب کوچک "من" جای نمیگرد. آنچه هست برای هستی است و "من" های غوطه ور و رقصان ما در این اقیانوس بی مثال ، تنها میتوانند "مجرا"هایی باشند برای عبور فیض الهی ؛ اگر که خالی شده باشند از توهم "خویشتن".

      حال که آدمی به این یکسانی و یکسویی با همه ی هستی رسید و در "وجود" و "دریافت" اش با همه ی هستی به "اشتراک" رسید ، اینک آن آشکار نشده بر او رخ مینماید؛ چرا که آشکارنشده همان یگانگیست... و تنها در این افق اعلی است که میبیند آنچه را که تاکنون نمیدید ...

 

      "انسان" دقیقا آنجایی معنا میگیرد که همه ی حصارهایی که بین "خود" موهومش و تک تک اجزای هستی و دیگر خلایق کشیده است را فرو بریزد . "انسان" همان موجود یگانه است . همان یکپارچگی بزرگ . همان آشکار نشده ... و این حقیقت از خاطر آنهایی که در توهمِ "خویشتن" زندانی اند محو است ...

       هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا ...

 

 *

      "صلوه" رقص یکپارچه ی هستیست . حقیقتی که نه در  مناسکی خاص ، بلکه در متن زندگی جاریست. و تنها آنهایی به اقامت در آن میرسند که آن "یکسان نگری" و "یکسونگری" را در متن "بودن" خویش و نیز در متن داستانهای زندگی خویش پیاده کرده باشند . مگرنه زندگی هایی را به خوابگردی و توهم ِ زندگی میگذرانند. بیرون از این یکسانی و یکسویی ، چیزی نیست ...

 

      يَتَسَاءلُونَ عَنِ الْمُجْرِمِينَ : مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ ؟ 

      - قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ ...          (مدثر- 41 تا 45)

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۱/۰۳ساعت 9:50 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night