آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
هارپوکرات ؛ شنیدم کودکی با کودکی از قـدر میگفت و نمیدانست قدر آن را و نمیدانست که نمیدانست ، چونان تو . او در شب خویش بدنبال من میگشت و در تغافل از قدر ، خود را می یافت . نمیدانست که این شب ، شب شیدایی منست نه او . او نگاه پر التماس مرا نمیدید و میگریست ، و من لبخند میزدم بر این بازی کودکانه ی او . چقدر شیرینند کودکان . . . آیا با کودکان من مهربانی میکنی ، کودک باد ؟ هارپو ؛ شبهایی هست که تو روی بسوی دوست میکنی ، و شبهایی هم هست که دوست روی بسوی تو می آرد . هارپوکرات ، شأنی است مرا که به آن روی سوی تو می آرم به توبه . و آیا نمیدانستی که من توبه کار ترینم به وجود ؟! شبی بود که از نهایت زیبایی بر خود میبالیدم ، و یاد می آری که رو بسوی دیار تو کردم که تابم بر مستوری نبود . و چه شدید بود نیاز من به تو ، این نیاز خدایگونه . . . آنشب را فراموش نخواهم کرد که خواستگار تو شدم تا خواستارم باشی . هارپو ؛ آن کودک چگونه نام آنشب را میدانست ؟! کاش نامها ره نمایند به حقایق . چه رویایی و زلال است شبهایی که سرگردان تو ام ! امشب نیز در مقابل آئینه ی مینایی خود ایستاده بودم پسر باد ؛ تاب از کفم میربود این زیبایی ام و از حد میگذشت شیدایی و نیازم . . . نازنینم ؛ امشب نیز به بالینت خواهم آمد . تو را به هر بهانه خواهم خواست تا بخواهی مرا . دوست میدارمت هارپو . . . دوستم بدار . . . آیا شبهنگام که به بالین سردت هبوط میکنم ، بیدار خواهی بود به انتظار من ، ای خدای سکوت ؟ بسمک یا لطیف الها ، به دستانم توان بخش و به قلبم ، و به روحم ، که به حقیقت دریابم که قلب بنده ی مومن تو ، عرش عظیم توست . آنگاه در طوف عرش والای تو ، تو را به نظاره نشینم . اگر باور کنم به حقیقت ، که حریم کبریایی تو ، قلب لطیف بنده ی مومن توست ، خود را وارد بر حریم کبریاییت خواهم یافت . زیرا که بندگان زیبای تو ، گاه مرا نیز به خلوتگاه قلب خویش فرا میخوانند . آنهنگام ، چقدر تو را نزدیک خواهم یافت . الها ، اگر بیابم بنده ی والای تو را ، خود را در آغوش دل بیکران او پرتاب خواهم نمود و غرق در قلب او ، چه وسعت خواهم یافت . که اگر آنجا عرش عظیم توست ، پس تمام عوالم هستی چه کوچک و حقیر است در برابر قلب نازنین دوست . شگفتا ، آن دیار سکوت ، چه دیاری است که عوالم عظیم هستی ، گوشه ای از آنرا هم نگرفته است . کجاست آن دیار سکوت . . . ؟ کجاست قلب آرام بنده ی مومنت ؟ کجاست آن بنده ی خاموش تو ؟ مرا بخوان به فراتر از هستی ، معبودا . . . میدانم که در آن دیار ، نه دیگر من خواهم بود و نه دیگر او ؛ که تو آنجایی . آنجا که تویی دیگر کسی نخواهد بود . . . چقدر زیباست آنهنگامه که من نباشم . کاش هیچگاه نباشم. شبهنگام ، چه با دوست نشستن ، زلال و گواراست . تو شبهایت را با که میگذرانی هارپوکرات ؟ چقدر دوست میدارم که با تو از دوست بگویم . از دوست چه میدانی ؟ و از دوستی . . . آیا میدانی که دوست تو همان دعای اجابت شده ی توست که من آنرا بسوی تو میتابانم ؟ و کاش بدانی فرزند باد ، که هستی تو را ، تا چه اندازه در دستان او نهاده ام . تو از من میطلبی و من با او فرومیفرستم . پس دریابش و بنوش از ساغر او آنچه را که از من میخواهی . قلب او ، سریر ربوبیت من و آغوشش آرامگاه باورهای توست . ریسمانی است در دستان من و هاله ایست بر گرداگرد تو تا خویشتنت را در لاهوت او محو کنی . چشمان او چشمان نافذ من است که اگر خود ار بدستان او بسپاری ، دیوارهای وجودت را ، تکه تکه فرو میریزاند تا دیگر حصاری بر گرد خویش برپا نکنی و با هستی ، یگانه گردی . فقط آنهنگام است که او را خواهی شناخت هارپو کرات . دوست تو ، آنگونه میباید و تو میبایست با دستان او فرو ریزی . . . رحمت من جویی است که از کشتزار او میگذرد و تو اگر آنرا در نیابی و در جاری زلال آن رود ، روان نباشی ، هیچگاه به دریای بی انتهای زیبایی من دست نخواهی یافت و بر ساحلش نخواهی غنود . دستانش . . . دستانش . . . دستان دوست را دریاب ای پسر طوفان . هارپوکرات ؛ بگذار تا با تو بگویم که از هر هزار کسی که حلقه بر گرداگردت زده اند ، شاید ، و تنها شاید یکی دوست تو خواهد بود . پس چون آن گوهر نایاب را یافتی ، بکوش که ارزان از کف ندهی . آن یکدانه را بشناس و سخت در آغوش گیر . او نیز تو را میشناسد و دوست میدارد . و دوست میدارد آنکه را که تو دوست میداری . که را دوست میداری ؟ . . . و اینگونه است که تو طبیب نفس خویش را یافته ای . او از لغزشهای تو چشم نمیپوشد و از آنها معذورت نمیدارد و تو را بر ارتکاب آنها یاری نمیدهد . زیرا که او دوست توست . هارپوکرات ؛ در اعماق قلب او سفر کن . او میخواهد که تو ترک کنی هرچیزی را برای محبت من . حتی راضی است به اینکه تو او را نیز ترک کنی برای خدمت من . او به این حقیقت دست یافته که تو ، تا آنهنگام که عشق مرا در خویش نیافته ای ، نخواهی دانست که چگونه بخود عشق بورزی ؛ و تا آنهنگامه که عشق به خود را درنیافته باشی نخواهی توانست به دوست خود عشق بورزی . او این حقیقت را میداند هارپوکرات . او میداند . بیاب او را . او را و نه غیر او . آنگاه به حقیقت چشمانش نظر بیفکن و پاسخ خویش را در عمق چشمان او ببین . و این را بدان هارپوکرات ، که او را در خلوت ها خواهی یافت . در کنار دریاچه ی میان دنیاها . . . نه در میان انبوه قبرهای سرد و خاکی که خود را آواره ی آنها کرده ای . رها کن این قبرهای حیران را تا بلندای دوستت را به حقیقت ببینی و خود را در عظمت آن مدهوش کنی ؛ که قله ی او ، بسیار بالاتر از آن ابرهایی است که در میانه ی کوه وجودش ، حجاب او از اغیار گشته اند . نظاره کن در خلوتش او را که چگونه از فراق من ، میهراسد و از تصور قهاریت من ، در روح خویش ، بخود میپیچد . و ببین که چگونه هر آنچه را که رنگی جز رنگ من دارد ، حقیر میشمارد . ببین که چگونه تشنه ی نیکیهاست و چگونه وحشتزده از تاریکیها . آنگاه باز خلوت انس او را با من بنگر که چگونه خالی از هر آنچیزیست که جز من چیزیست ؛ حتی تندیس خاکی و محصور خویش . ببینش که چگونه در آغوش عشق من ، آرام غنوده و نه هیچ اندوهی در روح دارد و نه هیچ هراسی در وجود . چنان غرق در زلال لطافت من گشته که به چیزی جز من اشعار ندارد . او را دوست دارم هارپوکرات . . . او را دوست بدار هارپوکرات . هارپوکرات ؛ من این رازها را با تو به میان گذاشتم تا بدانی که هر سرایی را دریست و ورود به آن را جز به درش نشاید و محال نماید . دریچه ی رحمت مرا به مغاک بیگذرت بیاب و همسفر او باش . با او صبر کن تا وجودت را چنان ژرفا دهد که طاقت بیاوری حقیقتی را که دوست میدارد با تو به میان بگذارد . او تشنه تر از توست به تو . این را باور کن هارپوکرات . او همان عطش منست به . . . . . . باور کن هارپوکرات . همسفر او شو . او تو را چه زیبا تا مقصود همراهی خواهد کرد . زیرا که او خود نیز مسافر سرای هستی است . و هرگز این را از یاد مبر که او تنها ، پنجره ایست رو به آسمان بی انتهای من . و حاشا که نگاه به او تو را در غفلت از من اندازد که او خود نیز از این سخت در وحشت و هراس است . مباد که او را بت خویش گردانی . او دوست توست . او تنها ، دوست توست . دوست تو ، تنهاست . . . با او بیامیز با این معرفت که او نعمت پروردگار توست که بر تو اهدا نموده و پاسخی است از برای نداهای تو پروردگارت را . با او خود را زینت ده و خود نیز زینت او باش که امید است که از رحمت بی انتهای خویش ، سیرابتان سازم . 


| Design By : Night |