آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

 

بسمک یا لطیف

 

       الها ، به دستانم توان بخش و به قلبم ، و به روحم ، که به حقیقت دریابم که قلب بنده ی مومن تو ، عرش عظیم توست . آنگاه در طوف عرش والای تو ، تو را به نظاره نشینم .

       اگر باور کنم به حقیقت ، که حریم کبریایی تو ، قلب لطیف بنده ی مومن توست ، خود را وارد بر حریم کبریاییت خواهم یافت . زیرا که بندگان زیبای تو ، گاه مرا نیز به خلوتگاه قلب خویش فرا میخوانند . آنهنگام ، چقدر تو را نزدیک خواهم یافت .

 

      الها ، اگر بیابم بنده ی والای تو را ، خود را در آغوش دل بیکران او پرتاب خواهم نمود و غرق در قلب او ، چه وسعت خواهم یافت . که اگر آنجا عرش عظیم توست ، پس تمام عوالم هستی چه کوچک و حقیر است در برابر قلب نازنین دوست . شگفتا ، آن دیار سکوت ، چه دیاری است که عوالم عظیم هستی ، گوشه ای از آنرا هم نگرفته است . کجاست آن دیار سکوت . . . ؟ کجاست قلب آرام بنده ی مومنت ؟ کجاست آن بنده ی خاموش تو ؟

 

مرا بخوان به فراتر از هستی ، معبودا . . .

 

     میدانم که در آن دیار ، نه دیگر من خواهم بود و نه دیگر او ؛ که تو آنجایی .  آنجا که تویی دیگر کسی نخواهد بود . . . چقدر زیباست آنهنگامه که من نباشم . کاش هیچگاه نباشم. 

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۸۵/۰۷/۱۴ساعت 23:44 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night