آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
هنگامیکه ماده را به تکه های کوچک تقسیم میکنیم ، سرانجام بجایی میرسیم که آن تکه ها ــ الکترونها، پروتون ها و ... ــ دیگر حاوی ویژگیهای ماده نیستند ! اینکه ما الکترون را اغلب به مثابه ی گوی کوچکی میدانیم که به دورو بر میچرخد ، پنداری بدور از واقعیت است .فیزیکدانها دریافته اند که الکترون تقریبا واجد هیچ بعدی نیست ! درک این موضوع برای ذهن بسیار دشوار است چرا که هرچه را که ما در اطراف خود میابیم دارای بعد است . با این حال چنانچه بخواهیم عرض یک الکترون را اندازه بگیریم ، هرگز نخواهیم توانست ! گویی هستی از وهم ساخته شده است ! امروزه فیزیکدانها معتقدند که پدیده ی زیر اتمی را نمیبایست تنها به عنوان ذره و یا موج طبقه بندی کرد. بلکه باید بعنوان چیزهایی دانست که همواره بنوعی قادرند هردو باشند . این چیزها که کوانتوم نام دارند و فیزیکدانها معتقدند که ماده ی اولیه ی جهانند ، بطرز مرموزی در حالت مطلق ، به مثابه ی موج رفتار میکنند و دارای بعدی نیستند ؛ اما همینکه بدانها نگریسته میشود حالت ذره بخود میگیرند ! حال اینکه این جادو از کجا سرچشمه میگیرد و نمایانگر چه حقیقتیست ، فوق العاده شگرف بوده و پاسخ بسیاری از مجهولات بشر پیرامون خود ، هستی و خالق آنست ... " جهان هولوگرافیک ـ تالبوت" " اگر آنچه من میدانم و از چشمان شما پنهان مانده است میدانستید ، به کوهها پناهنده میشدید . بر اعمال خود میگریستید و بر سینه و سر میزدید. اموال خویش را بدون نگهبان و جانشین رها میکردید و هریک از شما، تنها در فکر خویشتن می بود و به احدی غیر خود توجه نمیکرد . اما شما فراموش کردید آنچه را که بیادتان آوردند ..." امیرالمومنین علی علیه السلام پ ن : گویا هرچه بیشتر بخاطر آوری آنچه راکه پیش از هبوطت از آن آگاه بودی ، بیشتر به قیامت خویش نزدیک شده ای . چه اینکه آنچه امیر نفیرش میزند ، به صور قیامت میماند . آگاهی ، خود قیامتیست . و حقیقت آنکه قیامت ، چیزی جز آگاهی نیست . تا تو در کدام مرتبه از روح سکنی گزیده باشی . . . میترسم از حرفی که باید گفت و پنهان میکنم . . . . . . میترسم . . . پنهان میکنم . . . میسوزم . . . . . . . . . . . این روزها چنان در هجوم باران های سیل آسایم که گاه در سکرش ، دیوانگی و حیرانی هایی گریبانم میگیرد که جایگاه واژه را در هستی گم میکنم . . . سکوت تنها غاریست که بدان پناه برده ام . . . چه بگویم که هرچه گویم گویی حقیقتش را بر سر دار "واژه" کرده ام. واژه ها ، این مونسهای تنهایی های زندگیم ، اینروزها چه تنهایم گذارده اند . نمیدانم ، شاید اینجا سرزمینیست که بالهای واژگان توان پرواز در آن را ندارد . و شاید بالها سوخته اند و دیوارها شکسته . . . و اذالبحار سجرت . . . ... نمیدانــــم چه میخواهـــم بگــــویم ، زبانم در دهان باز بسته است در تنگ قفس بازست و افسوس ، که بال مرغ آوازم شکسته است نمیدانــــم چه میخواهـــم بگــــویم ، غمی در استخـــوانم میگدازد خیــال ناشناسی آشنا رنگ ، گهی میســــوزدم گــه می نوازد درون سینه ام دردی است خونبار ، که همچون گریه میگیرد گلویم غمی اشفته دردی گریه آلود ، نمیدانم چه میخواهــم بگـــویم نمیدانم چه میخواهم بگویم . . . نمیدانم راز این نفحات صبح در چیست ؟ این بارقه ی حیات ... این ساغر سحر ... این پرواز مجذوبانه ی روح... به سجده می اندازد آدمی را ... به نجوا برمیخیزی . نه ... به نجوا فرو میروی . در خود جمع میشوی . مچاله میشوی شاید . بر خویشتن خود مینشینی ... نه . در خود ، پرواز میکنی شاید ... چه میگویم ... به دعا که مینشینم با خود می اندیشم که آیا زمزمه های نیاز من ، میبایست چنان چاپلوسانه باشد که دل معبودم را بلرزاند ؟ آیا سنت های ملکوت هم بسان همین روابط خالی و مزورانه ی زمینست؟ آیا تملق در آسمان هم جاریست ؟ به دعا که مینشینم با خود می اندیشم که آیا من به انتظار تغیری در اراده ی معبودم نشسته ام ؟ که آیا تغیری در ذات صمد او راه دارد ؟ که آیا چیزی در اراده ی او تغییر میکند ؟ آیا به مشیت پیشین او شک کرده ام که خواهان تغییر آنم؟ و آیا تغیر در ذاتی کامل ، امری محال نیست ؟ به مناجات که مینشینم ، با خود می اندیشم که آیا زمزمه های نیاز من ، چیزی را در عرش خدا جابجا میکند؟ آن عرش آسمانی . . . آن جایگاه امر خدا . . . و مگر نه اینکه "قلب المومن عرش الرحمان" ؟ در خود که فرو میروم ، دیگر فکر نمیکنم . آیا زمانه ی آن فرا نرسیده که دیگر به بیرون از خویشتن ندوم ؟ و در بیرون از خویشتن بدنبال چیزی نگردم ، اگر که هرآنچه را که از نگاهم به آسمان ، انتظار دارم ، در قلب خویشتن میباید بیابم ؟ اگر که استجابت نیاز من ، تغیری در وجود منست و نه در "وجود کل" ، پس چه بد معنا کرده اند دعا را که میرانده است سالهای سال قلب تسلیم شدگان را . چه بد جایگاهی پرتابمان کرده اند این شحنه های جهل . چه بد معنا شده است دعا ... پرستش ... تسلیم ... و نیاز ... در این پگاه آسمانی ، میدانم که آسمانها را نه در خارج از خود ، که میبایست در هستی بیکران خود سیر کنم . آن اتفاق دوست داشتنی ، میبایست درون هستی آشفته ی من رخ دهد نه هستی کامل معبود. من خود ، اجابت دعای خویشم نه چیزی بیرون از من . خود را نشناخته ام من . ازینروست که حیرانِ بیرون از خویشم و این بیابانهای تمام ناشدنی زمان را ، به امید سرابی سکرآور ، عمری میپیمایم و عمر بر باد میدهم . مگر نه اینکه عصاره ، همه چیز را در خود داراست ... دیگر بس است این فرافکنی های وهم آلود کشنده . آزادی هنگامی آغاز میشود که درک کنید شما " فکر کننده " نیستید . همین که تماشاگر فکر کننده شوید سطح بالاتری از آگاهی فعال میشود . آنگاه به تدریج متوجه میشوید که در ورای فکر گستره ی عظمیمی از شعور وجود دارد که فکر ، فقط بخش کوچکی از آن است . متوجه میشوید که تمام چیزهای براستی مهم مانند زیبایی ، عشق ، خلاقیت ، شادی و آرامش درونی از ورای ذهن برمیخیزند . به این ترتیب آهسته آهسته بیدار میشوید . echhart tolle پ ن : هرچه بالاتر پرواز میکنی ، هرچه عمیق تر نگاه میکنی ، هرچه بیشتر رشد میکنی ، هرچه نزدیکتر ، وهرچه لطیف تر میشوی ، بیشتر به نگاهداری باریتعالی نیازمند میشوی . ظریف شده ای . . . عمیق تر محتاج میشوی به مراقبت الهی . شکننده تر میشوی . بگونه ایکه لحظه ای رها شدن از معبودت، بسختی میشکندت . در آن افق ، اگر لحظــه ای از آغوش مراقــبه اش برون آیی ، خــرد میشوی زیر بار "بودنِ" تهی ات . از آنروست که انسان کامل ، نیمه شبها ، زار میزند از خوف ، و از خشیت . که ناله اش نه از خوف خداست. خوفش از احساس لحظه ای بودن ، جدا از آغوش معبود است . آغوش معبود چیست اما؟ وقتی قدم به قدم ، کام را باکلام مناجات گونه ی اولیای خدا آشنا میکنی ، بدان که فاصله هاست بین آنچه او میبیند و آنچه تو وهم میکنی. ورطه ایست در ورای ذهن ، که جز به آغوش "تسلیم" ، راهی را بدان نمیابی . آغوش تسلیم چگونه است اما ؟ تسلیم را ، اسلام را کجا سپرده اند مگر ؟ ... آغوش آرام معبود ، خستگیم را میزداید . و تنها یک خسته میداند که خستگی چیست؟ و تنها کسی که سنگینی ِ بودن را چشیده است میداند که از چه دردی سخن میگویم؟ خالی ِ بودن . . . بودن تهی . . . چه درد جانکاهیست . . . اگر بدانی آنروزی که معبود دردانه ام ، آغوش "ولایت" اش را بر آدمی عرضه کرد، چه منتی بر او نهاد. ملایک هم نمیفهمیدند آغوش خدا چیست ، تا آندم که بسوی سجده بر ولی خدا خوانده شدند . . . به آغوش خدا پناهنده شدند . . . امام ، همان آغوش آرام خداست ، که در دامانش میتوانی خود را از رنج ِ "بودن" ، رنج ِ دویدن در بیابانهای حیرت و اختیار ، خلاص کنی و آرام و مطمئن ، بی وهم و ذهنیات ، سر بدامانش نهاده ، آرام بمیری و نباشی دیگر . . . امام ، خالی مملو و والاییست که هرچه "هستِ" تو را ، از قفس قالب های ذهنت ، رها میکند تا آزادی ای را درک کنی که هیچگاه با عمری پویش در ذهن هم نتوانی بدان رسید . یا معشر الجن و الانس ! ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السماوات والارض ، فانفذوا ! لا تنفذون الا بسلطان ! (رحمن ـ 33) امام ، آغوشیست که اولیای الهی ، خود نیز بدان آرام جان میجویند . و حتی آنکه از ما بدان ساحل امن و نگاهدارنده ، محتاج ترند . چه اینکه لطافتشان افزون تر است بر ما خاک آلودگان اختیار . که را میابی که از فاطمه سلام الله علیها بیشتر ولایی باشد ؟ در حالیکه خود حجتست بر حجت های خدا؟ حسین علیه السلام ، پنجاه سال سر بر آغوش ولایت پدر و برادر میگذارد تا آرام عاشورا را بیابد . عباس، دو دست و سر را میگذارد تا عینیت بخشد برای خفتگان بد مست دیندار (!) که شاید بفهمند در حضور امام ، نه دست اختیار نیازست و نه سر تدبیر . در این سرای ، تنها تسلیم میخرند و دیگر هیچ . تمام سکه های دنیا در این بازار بی رونق است . آرام والای وجود را ، اینجا ، در آغوش خدا ، به سرسپردگی میدهند و دیگر هیچ... ... ما اما ، آرام زندگی را ، با چه و در چه جسته ایم ؟ پ ن : امروز در خلوت محزونم ، گذاشتم علی ، علی دوستداشتنیم ، برایم خوووووب روضه بخواند . . . دیوانه ام کند . . . مستم کن . . . خالی ام کند . . . تسلیمم کند . . . زانو بزنم . . . بمیرم . . . نباشم . . . خواستی تو هم بشنو لینک استاد میگفت هرگاه ابتلایی برایت پیش آمد و یا از جانب شخصی آزرده خاطر گشتی ؛ همان هنگام که قلبت به تنگ آمد و شکست ، بدان که از سویی دیگر ، هدیه ای آسمانی برایت مکشوف خواهد شد . و اصولا بافت انسان بر این است که اگر از اینسوی فشرده گشتی از آنسوی انبساطی برایت حاصل خواهد گشت و حقیقتی در کنه جانت دریافت خواهد شد . پس هرکس که بر تو جفایی روا داشت ، در حقیقت ملکوت ، اسبابی را برایت ایجاد کرده که دری از عالم بالا برایت گشوده شود . از اینروی میسرود : بدان را هست بر ما حق بسیار چو حق مــردم پاکیـــزه کـــردار هرآن زخمی که دیدم از زمـانه برای فیــض حــق بودی بهــانه چو از مـردم گـرانجــانی بدیدم به القــائات سـبوحـی رسیـدم



| Design By : Night |