آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
نمیدانم راز این نفحات صبح در چیست ؟ این بارقه ی حیات ... این ساغر سحر ... این پرواز مجذوبانه ی روح... به سجده می اندازد آدمی را ... به نجوا برمیخیزی . نه ... به نجوا فرو میروی . در خود جمع میشوی . مچاله میشوی شاید . بر خویشتن خود مینشینی ... نه . در خود ، پرواز میکنی شاید ... چه میگویم ... به دعا که مینشینم با خود می اندیشم که آیا زمزمه های نیاز من ، میبایست چنان چاپلوسانه باشد که دل معبودم را بلرزاند ؟ آیا سنت های ملکوت هم بسان همین روابط خالی و مزورانه ی زمینست؟ آیا تملق در آسمان هم جاریست ؟ به دعا که مینشینم با خود می اندیشم که آیا من به انتظار تغیری در اراده ی معبودم نشسته ام ؟ که آیا تغیری در ذات صمد او راه دارد ؟ که آیا چیزی در اراده ی او تغییر میکند ؟ آیا به مشیت پیشین او شک کرده ام که خواهان تغییر آنم؟ و آیا تغیر در ذاتی کامل ، امری محال نیست ؟ به مناجات که مینشینم ، با خود می اندیشم که آیا زمزمه های نیاز من ، چیزی را در عرش خدا جابجا میکند؟ آن عرش آسمانی . . . آن جایگاه امر خدا . . . و مگر نه اینکه "قلب المومن عرش الرحمان" ؟ در خود که فرو میروم ، دیگر فکر نمیکنم . آیا زمانه ی آن فرا نرسیده که دیگر به بیرون از خویشتن ندوم ؟ و در بیرون از خویشتن بدنبال چیزی نگردم ، اگر که هرآنچه را که از نگاهم به آسمان ، انتظار دارم ، در قلب خویشتن میباید بیابم ؟ اگر که استجابت نیاز من ، تغیری در وجود منست و نه در "وجود کل" ، پس چه بد معنا کرده اند دعا را که میرانده است سالهای سال قلب تسلیم شدگان را . چه بد جایگاهی پرتابمان کرده اند این شحنه های جهل . چه بد معنا شده است دعا ... پرستش ... تسلیم ... و نیاز ... در این پگاه آسمانی ، میدانم که آسمانها را نه در خارج از خود ، که میبایست در هستی بیکران خود سیر کنم . آن اتفاق دوست داشتنی ، میبایست درون هستی آشفته ی من رخ دهد نه هستی کامل معبود. من خود ، اجابت دعای خویشم نه چیزی بیرون از من . خود را نشناخته ام من . ازینروست که حیرانِ بیرون از خویشم و این بیابانهای تمام ناشدنی زمان را ، به امید سرابی سکرآور ، عمری میپیمایم و عمر بر باد میدهم . مگر نه اینکه عصاره ، همه چیز را در خود داراست ... دیگر بس است این فرافکنی های وهم آلود کشنده .
| Design By : Night |