آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

چشمان ما بهم راهی ندارند ؛ 

دلهامان نیز .

غروب چشمانت ، ظلمانی تر از وهمی بود که خواب مرا می آشفت .

در این دیار حیرت ،

سرگشته تر از خویش و پنهانی تر از تو ، که را بیابم

که این را همدم خویش

و آنرا همتای تو پندارم ؟

غروب واژه ی تلخی بود که نمیشناختمش ، تا تو را حتی به سرابی میدیدم .

اینک اما شکست سکوتم در پس غروب لبخند ساده ات ،

 تمامی امید کودکانه ام را آواره کرده است .

تو

پنهانی تر از آن بودی که بتوان یافتت ؛

و رویایی تر از آن بودی که بتوان شناختت .

                                                                                   

*

 

گفتم صنم پرست مشو ، با صمـد نشین

             گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند       حافظ

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۱ساعت 15:24 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night