آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
چشمان ما بهم راهی ندارند ؛ دلهامان نیز . غروب چشمانت ، ظلمانی تر از وهمی بود که خواب مرا می آشفت . در این دیار حیرت ، سرگشته تر از خویش و پنهانی تر از تو ، که را بیابم که این را همدم خویش و آنرا همتای تو پندارم ؟ غروب واژه ی تلخی بود که نمیشناختمش ، تا تو را حتی به سرابی میدیدم . اینک اما شکست سکوتم در پس غروب لبخند ساده ات ، تمامی امید کودکانه ام را آواره کرده است . تو پنهانی تر از آن بودی که بتوان یافتت ؛ و رویایی تر از آن بودی که بتوان شناختت . * گفتم صنم پرست مشو ، با صمـد نشین گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند حافظ
| Design By : Night |