آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 آه از این پیاله های لبریز . آه که چه طوفانی بپا کرده این دانش انسان امروز . آه که چه پرغرور است بشر بر آنچه گمان میدارد میداند . آه که چه غریب و مهجور است دانش . آه که هستی چقدر در کج فهمی فرزند آدم در بکارت ناشناختگی فرو مانده . آه بر زمانه . آه بر بشر. . .

       گاه که در بدمستی خویش ، پای از ابرهای محیط بر دهر، فراتر میگذارم ، افسوس میخورم بر این جنبندگان روزگار که به تعبیر خداوندگارشان ، همچون ملخ ها در مغالطه ی دانش های رنگارنگ و پوشالی شان ، هرچه بیش میروند سرگردانتر از پیش به گرداب تاریکی و ظلمت فرومیروند و هرچه  به گمان خویش - چراغ علم می افروزند ، آسمان وجود را تاریک تر میبینند . چونانکه گویا دیگر خورشیدی نیست و ستاره ای نمانده و شمعها بی رمق ، کوری او را زمزمه میکنند . و او که طاقت ندارد بر این ملامت ، در آسمان تاریک وجودش ، خورشیدی میسازد و ستارگانی میپراکند تا خود نیز فریبای پنهانی خویش باشد ؛ و تا نکند که دریابد که فقیر تر از پیش است و اندکی از کبریائیش در نزد خویش و خویشان کاسته گردد. 

     و عجیب اینکه فرزندان آدم چه خورشیدهای کاغذین خیالات یکدیگر را باور کرده اند . گویی از ازل هم همین خورشیدهای کاغذین در آسمان وجود ، نور افشانده بودند . وای که بشر چه میکند با خویش . وای که توهم چه میکند با بشر . ای بسا رحمت بر انسان دیروز که خورشید آتشین مخلوق خدارا میپرستید نه کاغذین مخلوق خود را .    و اینگونه شد که انسان ، در طلب دانش ، شهر دانش را از یاد برد و دل به الوان تاریک کننده ی دل نهاد .

       زود است اما . . . زود است که بشر در نگاه بی انتهای ستون دهر ، دریابد که این نه دانش بود که می اندوخت که دانش سکون رساند نه حرکت ، و آرام افزاید نه پریشانی ، و وجد آفریند نه رخوت ، و حیرت در حیرت اندازد نه افزودگی بر سردرگمی . و شــیدا کند نه پیــدا و به سجده افکند نه به استکبــار . آه که انسان بنام علم ، چه دور گشت از علم .

      آنروز که علم ها را دفتر بگشایند، چقدر او در حیرت و افسوس افتد که چه گسترده زمانی را در کابوس بسر برد و چه عظیم عمری را بیهوده بر باد داد . آنگاه که درهای علوم را در پیش چشمش گشایند چه فریاد ها زند بر کوری خویش ، که گمان میبرد در دانشها غوطه وراست و حال آنکه شهر دانش را حصارهاست و این حصارها را دربهاییست مقفول بر غنا. اینجار فقر است کلید گشاینده و تشنگیست رمق پیش رونده . و فرزند آدم چه حقیرانه و مضحک در سایه های حصار شهر ، در جنون کبریای دانش خویش افتاده . پای میگذارد بر شانه های همراهان تا بالاتر رود از سایه ی دیوار بر روی زمین . عجبا بر وهم .

      علم چه مظلوم افتاده و بشر چه با او بیگانه . توهم علم مدتهاست بشر را به بازی گرفته و ما نیز فتراک به دست زمانه سپرده ، پیش میرویم با این طوفان جهل و پریشانی. بشر چه بی توجه است بر تاریکی آسمان پر ستاره ی بالای سرش . ستاره ای چند او را بخود گرفته و نمیبیند پهنه ی گسترده ی تاریک آسمان را . و هیچ از خود نمیپرسد که آنچه نمیبینم چیست ؟ تا مبادا در حقارت جهلش در نزد خویش خجل افتد . اما چه توان کرد که میبایست ندید دیدنیها را تا دریافت نادیده ها را . و این سنت کائنات است .

       اگر انسان میدانست که بزودی عالم تا چه اندازه دگرگونی خواهد یافت ، تا این اندازه خود را گرفتار بندهای این علوم الحیل نمیکرد ؛ چه آنکه آنروز که جام شراب ناب علم بمیان آرند ، هرآنکه ساغرش تهی تر بود و عطشش بیشتر ، شراب افزون برد . و آنانکه پیاله هایی اندوخته از وهم دارند و سیراب از سراب ، چه غبطه خورند بر پیاله های خالی و لبهای تشنه ی غریبان این غریبستان ؛ که مینوشند از دست ساقی شراب عشق و دانش محض .

       آری بزودی ستارگان فروریزند و آسمان دانش حقیقی ، در افق چشمان مسیح آفرینش نمایان خواهد گشت و آنروز ما همه در برابر علم ، بی سوادانیم . چه اینکه آنروز ، سکه های ما چونان سکه های اصحاب کهف ، از رونق افتاده است و آنگاهست که درمیابیم این قرون متمادی ، همه خوابگردانی بودیم که در انقلاب دستان او سیر آفاق میکردیم . و آن هنگامه است که درمیابیم چرا اوتادی که آگاهی داشتند بر خوابگردان این گهواره ی مجنون  زمین عزیز  تا این اندازه در غیبت و فرار و رعب از فرزند آدمی بسر میبردند .

        وَ تَحسَبهم اَیقاظاً وَ هُم رُقود . وَ نُقَلّبهُم ذاتَ الیَمینِ وَ ذاتَ الشِمال . وَ کَلبُهم باسِطٌ ذراعَیهِ بالوَصید .لَوطّلَعتَ عَلیهم لَولّیتَ مِنهُم فِراراً وَ لَمُلِئتَ مِنهُم رُعباً . ( کهف – 18)

و بیدار میپنداشتی  آنان را و حال اینکه آنان در خواب بودند ؛ و ما آنها را به راست و چپ  میگردانیم .و سگ آنها دستان خود را بر دهانه ی غار  ( به نگاهبانی ) گشوده بود . اگر به احوال آنها اطلاع میافتی فرار میکردی و وجودت از وحشت مالامال میشد .

   *

     و تو هارپو کرات ؛ در این شب بی شراب ، به انتظار فلق دانش ، آب کم جو ، تشنگی آور بدست .

 

الهـا . . .

        سینه ام . . .

                                  عطش !

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ساعت 11:44 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night