آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

موجی لطیف ، گاه آرام و گاه توفنده ، بر صخره ای سخت و مغرور میکوبد .

      آشفته حال و بی قرار این دل سرکشــــم که در آرام وحشی خویش ، رقص جنونی را طلب میکند از کالبدش که پای میماند از همپایی . و من میمانم که این چموش بر باد افتاده را کجاست ساحل آرامش ؟  روح پای میکوبد و اما رقص وحشیانه اش در خون میخشکد .

      ای موج !  آتشین تازیانه ات را بزن بر این صخـــره ی سرد ، تا کوهها هم برقص آیند . من ، در  مانـده ام  در سماع خویش .

      مطربا ! کف بر دف زن .  ساقیا ! ساغرم لبریز کن و تو مینای عشق ! پای برکوب تا مرا نیز برقص آری . شطحی است در روحم که آرام نگیرد جز با رقص ، همپای نگاه آتشین تو ! پای برکوب ای روح ســــرکش . پای برکوب ای مینای عشق !

 

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۹/۰۳/۰۲ساعت 22:28 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night