آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

.

      هنگامیکه مائده های زمین ، جوع تو را آرام نتواند کرد ؛ آبهای نهرها و دریاها ، عطشت را فرو نتوانند نشاند ؛ وقتی زندگی دیگر برایت پیامی ندارد و از پدید آوردن ضعیفترین موج شعفی در دلت عاجز مانده است ؛ وقتی همچون ژنده پیلی که دلش هوای تنهایی میکند ، از گله ی خویش کناره گرفتی و از انبوه شور و شوق دیگران ، خود را به گوشه ی خلوت جنگل کشاندی و تماشاگر جهان و هرچه در آن میگذرد شدی ؛ ناگهان جهان و آنچه در آن میگذرد دگرگونه میشود . رنگها دیگر ، طرحها دیگر ، و همه ی کائنات دیگر میشوند و تو دیگر میشوی و دردها و شوق ها و آرزوهایت دیگر . و حرفهایت دیگر مشوند . و چهره ها همه ناشناس و تلاشها همه بیهوده و زیستنها همه عبث و گفتگوها همه هذیان .

    و تو میمانی و بیگانگی ، و آرزوی آشنایی که بر قله ی بلندی که بر همه ی کائنات اشراف دارد و همه چیز در پای آن ، حقیر و دور و مبهم میگذرد . تنها ماندن طاقت فرساست . نه میتوانی به میان خلق فرود آیی و از آبشخور آلوده ای که بنی آدم و مرغ و مور و ملخ بر گرد آن ازدحام کرده اند بنوشی ، و نه میتوانی در لابلای ابرها ، تنها و مجهول بمانی ، که اینجا جای خداست و بیکرانگی ملکوت . که در فهمیدن و احساس کردن ، راه بازگشت وجود ندارد . میتواند فراتر رفت اما نمیتوان فرود آمد .

                                                                                          " شهید علی شریعتی - هبوط "

 

پی نوشت :

  ◘   این سرزمین را با عقل مصلحت اندیش ساخته اند . پس باید با عقل مصلحت اندیش در آن زیست . و چاره ی دیگری پیدا نیست . . و من چنین کردم اما چنین نبودم . و این دوگانگی مرا رنج میداد . مرا همواره دونیمه میکرد . نیمی بودنم ، نیمی زیستنم . و من در میانه نمیدانستم کدامینم ؟

 ◘    یاد نوشته ی " طوفان " خودم افتادم وقتی به این نوشته ی شریعتی برخوردم . اما تفاوتی هست گاهی در سلوک انسانها . انسانهایی هستند که دست سرنوشت ، تقدیری وارونه برای آنها رقم میزند . ابتدا میرسند و سپس هبوط میکنند تا برسند باز . و تو نمیدانی یک هبوط کرده که بخاطر دارد آنچه دیده بود ، چه زجری میکشد آنگاه که میبایست با عقل مصلحت اندیش زندگی بگذراند ، تنها بجرم اینکه زنده است .  " آدم " ای پدر ! میدانم چه میکشی ، خوب میدانم . و میدانی چه میکشم ، خوب میدانی . اما دنیای ساده ی تو کجا و دنیای پیچیده ی امروز کجا !  حوای تو کجا و حوا های این زمانه کجا ! اینجا همه قابیلند در کسوت هابیل . کجاست آن سادگی زمانه ، که هابیل را از قابیل با یک نگاه میشناختی .

      علی را آشنا یافتم که آشنا بود با طوفان من ، آن علی عالی اعلی . علی ای که از میان کوچه های شهر گذشت تا به بیکرانگی افق رسید و در موج طوفان آن علی عالی اعلی ،  از شهر خویش گم شد . اما من چکنم که بدون گذشتن از کوچه های شهر ، طوفان مرا با خود برد . و امروز در پس کوچه ای ایستاده ام . مرا میخوانند که از کوچه ها بگذرم . اما مرا یارای قدم برداشتن نیست . من به افق خو کرده بودم . من با این کوچه ها بیگانه ام . من راه رفتن نمیدانم که بر بال باد پرواز میکردم . من چکنم در این غریبستان ؟ 

همدلی هست در این راه عبور ؟

همرهی هست در این دار گذر ؟

و در این دلتنگی

با خودم میگویم :

    " با چه کس میگویم قصه ی تنهایی خویش ؟!!!  "

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۳/۲۹ساعت 12:1 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night