آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
نزدیک بود آنهمه گلهای نازنین بی آب و آفتاب در آن گوشه جان دهند وان غنچه های تشنه لب نا شکفته نیز رفتند داغ غم به دل باغبان نهند . نزدیک بود گلشن آباد و با نشاط ریزد به خاک آنهمه نقش و نگار را نزدیک بود آن چمن سبز و دلگشا دیگر به عمر خویش نبیند بهار را . این باغ ، باغ طبع من دلشکسته بود میرفت تا بسوزد و صحرای غم شود میرفت باغ طبع طربناک خاطرم خاموش و سرد ، همچو دیار عدم شود . بر لب رسید جانم و در واپسین نگاه تنها امید دیدن او بود و او نبود در آرزوی دوست بسر میرسید عمر دل نا امید هرگز از این جستجو نبود . در منتهای ظلمت و اندوه و اضطراب گلشن نجات یافت زباران رحمتی از نو گرفت چهره ی افسردگان باغ از آب و آفتاب صفا و طراوتی . میرفت این چراغ بمیرد ، خدانخواست " او " جلوه کرد و بر دل من نور عشق تافت آئینه ی تمام نمای امید بود خورشید عشق خنده زد و تیرگی شکافت . " او " نازنین فرشته ی الهام بخش من " او " روح عشق و موهبت آسمانیم " او " آفتاب هستی و باران رحمتم " او " آسمان روشن عشق و جوانیم . حالا گل همیشه بهار است طبع من از فیض اوست کاینهمه قول و غزل مراست او جلوه کرد و بردل من نور عشق تافت میرفت این چراغ بمیرد ، خدا نخواست ! " مشیری عزیز " .
| Design By : Night |