آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

آه اي مهپاره ! اي راز !  
      توراديدم در وسعت عشق ، آنجا كه بيابان مفروش بود از احساس و كفر نياز . توراديدم بربلنداي سكوت كه جلوه گاه نازت بود ؛ وخود راديدم افتاده بر بوته ي نياز كه در غزلخاني ام ، خويش بباد رسوايي داده بود. 
      به سكوت نشسته بودي ، غرق در خويش .  آنچنانكه مرانيز نبيني . اما سكوتت را دوست ميداشتم . سكوت آشناي منست . درتو اما من چهره اي ديگر ديدم از آن آشناي ديرين . سكوت تو مبهم اما گيراست . سكوت تو گوشه اي ازنازتو ست . من تسليم ناز توام همانگونه كه توتسليم نياز مني.
       نازتو مرا ميسازد همنانگونه كه نياز من تورا. من محو در نازتو وتو مقهور نيازمن. روح من همگام گشته باروح تو وجسم تو همراه گشته باجسم من. تودرغيرت روح ودل من ، ومن در غيرت جسم وكالبد تو. واين چه رقصيست ميانه ميدان كه آنم  آرزوست ؟
       ودر اين رقص بودكه تصاحب عوالم صورت گرفت. هركسي را بهره اي از عالم دادند كه تصاحبش همه هستي او شد. تو صاحب روح من شدي و من صاحب جسم تو. و اينگونه بودكه دريكي شدن ما، روح وجسم هم يگانه شد. نه من را گردنكشي درتصاحب تو سزابود ونه ترا. آرامي يافتيم در دستان بهم پيوسته هم .
      آه بانوي حصارين من ! كاش آن پرنده ي كوچك عشق بداند كه چه لذتيست در داشتن صاحب . كه بيصاحبي درديست در پنهاني ترين زواياي روح . و انسان بيخبر از آن. 

    
نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۹/۰۵/۱۲ساعت 15:39 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night