آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
.
باور نميكنم .
هرگز باور نميكنم كه سالهاي سال همچنان زنده ماندنم بطول انجامد . يك كاري خواهد شد . زيستن مشكل شده است ولحظات چنان به سختي و سنگيني برمن گام مينهند و دير ميگذرند كه احساس ميكنم خفه ميشوم .
هيچ نميدانم چرا ؟ اماميدانم كس ديگري به درون من پاگذاشته است و اوست كه مرا چنان بی طاقت کرده است که احساس میکنم دیگر نمیتوانم در خود بگنجم . در خود بیارامم . از " بودن " خويش بزرگتر شده ام و اين جامه بر من تنگي ميكند .
اين كفش تنگ وبيتابي فرار ! عشق آن سفر بزرگ ... !
آه چه ميكشم !!
چه خيال انگيز و جانبخش است " اينجا نبودن " !
. نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۶/۱۱ساعت
2:24 توسط هارپوكرات| |
| Design By : Night |