آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

بسمک یا لطیف 

 

 

 

تو نيستي كه ببيني

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاريست !

چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست  !

چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است !

 

هنوز پنجره باز است .

تو از بلندي ايوان به باغ مينگري .

درختها و چمنها و شمعدانيها

به آن ترنم شيرين ، به آن تبسم مهر

به آم نگاه پر از آفتاب مينگرند .

تمام گنجشكان

كه در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

تو را بنام صدا ميكنند !

هنوز نقش تو را از فراز گنبد كاج

كنار باغچه

          زير درختها

                    لب حوض ،

درون آينه ي پاك آب مينگرند .

 

 

تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است

طنين شعر نگاه تو در ترانه‌ي من

تو نيستي كه ببيني چگونه ميگردد

نسيم روح تو در باغ بي جوانه ي من .

 

چه نيمه شبها كز پاره هاي ابر سپيد

بروي لوح سپهر

تو را ، چنانكه دلم خواسته است ، ساخته ام .

 

چه نيمه شبها ــ وقتي كه ابر بازيگر

هزار چهره بهر لحظه ميكند تصوير

به چشم همزدني

ميان آنهمه صورت تو را شناخته ام .

 

به خواب ميماند ؛

تنها به خواب ميماند .

چراغ ، آينه ، ديوار بي تو غمگينند .  

تو نيستي كه ببيني

         چگونه با ديوار

به مهرباني يك دوست از تو ميگويم .

تو نيستي كه ببيني چگونه از ديوار جواب

جواب ميشنوم .

 

تو نيستي كه ببيني ، چگونه دور از تو

بروي هرچه در اين خانه هست

غبار سربي اندوه ، بال گسترده است

تو نيستي كه ببيني ، دل رميده ي من

بجز تو ياد همه چيز را رها كرده است .

 

غروبهاي غريب

در اين رواق نياز

پرنده ساكت و غمگين

        ستاره بيمار است .

دو چشم خسته ي من

در اين اميد عبث

دو شمع سوخته جان هميشه بيدار است .

تو نيستي كه ببيني .

 

 

فریدون مشیری

 

 

 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۵/۰۱/۱۰ساعت 19:18 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night