آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است


عجیب است  روح . . . . . .

و گاه غریب  !

     هنگامه هایی هست که روح ناآرام و متلاطمم ، چنان در اعماق خود ، موج بر صخره هایش میکوبد که جانم به لرزه می آید . روح بی شکیبم چنان وحشیانه و رام نشدنی ، چون اسبی چموش ، پای بر زمین میکوبد که روحم پرمیکشد از هرآنچه که هست . . .  

     چونان گرگی زوزه میکشد از درد کهن ترین شقایق خاک . و چون ببری چنگال گسیخته و و حشی ، وقارش را در کاشانه اش بجای گذاشته ، میتازد بر هرآنچه نیست . . . 

     گاه چه وحشی و نا رام است روح بیتاب من . این روح که با هیچ ظرفی از حدود ، سر سازگاری ندارد . پای میکوبد بر زمین . . . پای میکوبد .   و من ، در آرزوی حلقه ی سماعی چون مولانا ، بر خود میپیچم که پایکوبان ، برقص آیم و برخیزم از هرآنچه که در تقید خاک مانده است .  میرقصم و میرقصم و . . . میجوشم چون طوفان . آنچنانکه خود را فرزند طوفان میپندارم که پایکوبان و دست افشان ، پدر خویش را فرامیخوانم تا بتازد بر روح دیوانه ام . 

که آری . . . 

من دیوانه ام . . .  

و در دیوانگی ام تنها . . . 

کیست که او را یارای جنونم باشد . . . 

هستی خالیست . . . 

. . . 

     نمیدانم این چه غوغاییست که بپامیشود در اندرون کهنسال و دیرینه ام .  که وقتی در جنونش ، چرخ زنان دیوانگی میکند روح خروشانم ، تمامی خاکهای زمانهای فترتش را از زمین وجودم بر هوا بلند میکند و خاک میگیرد جهان را . . . خاک . . . 

نمیدانم جنونم از چیست که آرامش نیست . زمان دیوانه ام میکند . و تو  . . . 

تویی که پای میکوبی بر زمین دلم  و میرقصی چون دختر باد . . . 

همیشه در دلم میرقصی . . . 

همیشه . . . 

. . . 

. . . 

. . . 

     و این روح پریشان ، گاه هم در کنج کلبه اش ، یا بر کرانه ی دریای بیکران دلم ، آرام میخزد و در سکوت مبهمش ، به افقی خیره میشود که نمیدانم کجاست . . . 

نه دیوانگیش را میفهمم . نه آرامش را .

روح غریبم را ، خویشاوندی نیست . . . 

باکه گویم این سخن  

که درد دیگریست از مصاف خود گریختن . . . 

پی نوشت :

در لحظه های بیتابی روحم ، تنها این دو همنشینند که جنونم را همراهی میکنند و در امواجشان ، پای میکوبم بر هستی . . . 

این        که در تپشش بسماع بر میخیزم

و این      که در پایکوبیش تمام دیوانگیم را بمیان میگذارم . . . 


آه  که نخواهی فهمید دیوانگیم را . . . 

نوشته شده در جمعه ۱۳۸۹/۱۰/۱۷ساعت 0:17 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night