آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است


آیا او براستی با واژه ای میبخشد و بدون واژه ای نمیبخشد ؟

آیا این واژه هایند که  حیات میبخشند ؟

آیا به حقیقتِ واژه پی برده ایم ؟


شکر ، نه واژه ایست که تکرارش هستی ببخشد و نسیانش فقر  زاید . 

شکر ، حالتیست که در عبد ایجاد میشود . حالتی که پس از خشنودی پدید می آید . آنجا که عبد ، دیگر فقیر نیست که نیازمند باشد . هستی از آن اوست . چه اینکه آنچه از آن اوست ، او را به لذت رسانیده است . 

این وجد ، میتراود از ژرفای او و نعمت همه خود اوست . چه اینکه زندگی همه در اندرون آدمی معنا دارد . که خدا آن ثابتیست که تغیری در او نیست . . .  چه با واژه ای و چه با حالتی . . . 



گویا این دوستان هم نوشته اند از شکر :

 عجب صبری دارد خدا ٬ وقتی دلم تنگ می شود ٬ یادداشت های اتفاقیه ٬ بوی باران عطر خاک ٬ پرسه خیال ٬ مسیر سپید ٬ میثاق ٬ انتهای بیراهه ٬ حرف های نزدیک ٬ یادداشت های غار ٬ وب نوشت های یک دانشجو ٬ ٬پنجره ٬ منتظر پرواز ٬ جنوبی ترین نقطه ٬ من او ٬ طنز تلخ قهوه اسپرسو ٬ بی تو با تو بودن ٬ مینی تاک ٬ تبسم خدا ودوست جدید 


نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۰۹ساعت 22:29 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night