آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است



     نمیدانم آرزوهایت را میشناسی ؟

     چه اینکه میدانم ، اویی که خود را نداند ، آرزوهایش را نیز نخواهد دانست . و نیز میدانم که تا بحال از خود نپرسیده ای که آرزوهای تو ازان کیستند ؟!


     اندکی درون معبد هستی ، آنجا که هستی بی مرز است و خلق ، بنشین و با خود بگوی که آیا آرزوهای تو ، از آن توست و یا اینکه آرزوهایت را برایت ساخته اند ؟!

     و شاید باور نکنی که هرچه گشتم در این کویر هستی ، نیافتم همدلی را که آرزوهایش را رها بیابم از زمان و زمانه . آرزوها را میسازند برای تو . بی آنکه حس کنی . دمی بیاسای و از خود بپرس که اگر قرنی پیش هم میزیستی ، آیا آرزوهایت همانی بود که اکنون هست ؟   و اگر پاسخت منفی بود ، پس بدان که زمان و زمانه و زمانیان آرزوهایت را برایت نگاشته اند ، و نه خود حقیقی تو . تو اسیر زنجیرهای زمانه ی خود شده ای . 


     طعم آزادی را چشیده ای ؟  آزادی از دهر و هرآنچه بر عرف زمانت میگذرد . 

     سخن سنگینی ست . 

     بیندیش .

     بسیار بیندیش .  سالها .


     . . . 

    

     اینجا غروب خونین سکوتست . 

     آرزوهای تو ، گم شده اند . 

     و  آرزوهای من تنهایند ؛

     همدلی هست در این دار عبور ؟



نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۰۸ساعت 1:2 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night