آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است


     . . . آنها که خدا را یافته اند و او را عاشقانه دوست میدارند ، با آنها که او را گم کرده اند و مأیوسانه و مظطرب دم میزنند ، با هم بی شباهت نیستند !

     هر دو شور و شعف های رنگین و روزمره ی خود را کشته اند . هردو بزرگتر از آنند که در کنار این جوی متعفنی که لجن زندگی از آن میگذرد ، بنشینند و بنوشند و بخورند و بکوشند و مست شوند . آنها که خدا ندارند و از غیبت خدا در آسمان به وحشت افتاده اند و جهان در چشمشان تیره و تلخ و ابله مینماید ، به مقامی رسیده اند که عارفان و خداداران عاشق می رسند .

     بهرحال هردو از زمین دور شده اند . همچون آن روح دردمند تنهایی که به "انتظار " ایمان نداشت ، اما هیچگاه به روزمرگی تن نداد و گرمای زندگی را زمستان، و زیبایی های زندگی بی انتظار را زشت میدید. و هنگامی نیز که آفتاب ، در افق قلب پهناورش ، صحرای سوخته و ابدی روحش طلوع کرد ، به زندگی و روزمرگی تن نداد و "مائده های تازه" ، گرسنگی و تشنگی پاک و بلندش را به این "هواهای عفن، این آبهای ناگوار" نیالود و جز در باغهای خرم بهشتی ، چشم در چشم هیچ باغی نگشود و جز بر کرانه ی آن برکه ی کبودی که میعادگاه فرشتگان است ، بر لب هیچ دریایی ننشست . 

     که بر دلهایی که با آسمان پیوند دارند ، کفر و ایمان ، همچون عشق و بی عشقی یکی است . آری یکیست . هیچکدام ، عقاب آسمان پیمای ملکوت دلشان را ، زاغ لجن خوار باغهای تره بار فروشان نمیکنند !

                                                                                  (شریعتی - کویر - در باغ ابسرواتوار )



نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۲۶ساعت 20:9 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night