آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
او مردی در خویش بود و با خویش محشور . . . کسانیکه خود ، بسیارند ، نیازی به هموطن ندارند . کسانیکه خود آزادند ، از زندان به ستوه نمی آیند . آدمهای اندک اند که به ازدحام محتاجند . کسانیکه خود هیچ اند ، میکوشند تا در دیگران و در شلوغی غرق شوند . در آنجاست که پوچی خود را احساس نمیکنند . هرگاه تنها میمانند ، به وحشت می افتند . چون حتی یک نفر را هم احساس نمیکنند . خلأ محض ! او تنهایی پری داشت ! فن زیستن در خویش را خوب میدانست . با خود تنها نبود . تنهایی سرش بیشتر گرم بود و دور و برش ، بیشتر شلوغ . دیگران ، هرگاه او را از خودش میگرفتند ، تنهایش میکردند . او خود وطن خویش بود . و خود ، آزادی خویش . این زندانی در غربت ، خود را در وطن خویش آزاد می یافت. شریعتی - م آ 13 ░ پ ن : هرچه فکر میکنم میبینم او ( علی بزرگ و زیبا ) کسی را وصف نمیکرد جز خویش را . که به حقیقت به زیستن در خویش رسیده بود و به این حقیقت دست یافته بود که جز خویشتن خود ، کسی را نخواهد یافت برای همزیستی ای آنچنان حقیقی و والا که این را که این میبیند او هم بداند و آنچه او میبیند این هم چشیده باشدش . و مگر نه اینکه اگر در درون خویش کسی را برای همزیستی و انس نیابی ، در برون خویش هرگز نخواهی یافت ؟ زیستن حقیقتی ست درونی که تنها وجودی هنرمند و زیبا بدان دست خواهد یافت . کسی که مملو باشد و مالامال . آنقدر فربه که در جهان هم نگنجد . چه رسد به والگی در پی یک خویشاوند . چه سالها که سپری شد ، غافل از خویشتن . . . چه لحظه ها که گذشت در درون و افسوس که ندانستم قدر و مقدارش را . . . یاد باد شیدایی های کوچه پس کوچه های درون . . . یاد باد آوارگی بیابانهای روح . . . . . . چه میگویم از چیزی که در نیافته ام . . . چه میخوانی از آنچه از آن دورافتاده ای . . . 
| Design By : Night |