آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

     افکارم این روزها اغلب بسمت بیرون سر میخورند . احساس میکنم دارم عادت میکنم به فرار . گاهی چقدر سخته قدمهای سنگین فکر رو بسمت خاصی هل دادن . 

     " تهوع " سارتر رو تورق میکردم . سارتر من رو یاد زمانی میندازه که غرق بودم در آنسوی های مغاک بیگذرم. اونجا که هیچکس نبود تا زاغچه ی لب مزرعه ی دلم رو جدی بگیره یا نگیره . امروز اما نمیدونم این بیرون چیکار میکنم ؟!

     من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم . . . 

     

     با این حال نمیدونم این بیرون چیکار میکنم ؟وقتی درون مغاک بیگذرم هستم ، انگار هیچ نیازی به هیچ چشمی برای دیده شدن ندارم . و نه دستی برای لمس شدن و نوازش. و نه فهمی برای درک شدن . چه بودن سرشاریه اونجایی که هیچ نیازی نیست تا بودنت رو اثبات کنی . اونجا "بودن تو" تمام هستیه . 

    اونوقت هاست که تازه میتونم رو تختم آروم دراز بکشم و به خاطر بیارم یک تبسم خاص رو . . . 

    چقدر دلچسبه هل دادن فکر به درون . با خود بودن و برای خود زیستن . حتی برای لحظه ای !


     چقدر سبک شدم از سنگینی "بودن" . 



نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۲۷ساعت 23:9 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night