آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است


بزرگ بود .

و از اهالی امروز بود .

و با تمام افق های باز نسبت داشت .

و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید .


صداش ، بشکل حزن ، پریشان واقعیت بود 

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر را باما نشان میداد 

و دست هاش ،

هوای صاف سخاوت را ورق میزد 

و مهربانی را  بسمت ما کوچاند . . . 


بشکل خلوت خود بود  ؛

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را 

برای آینه تفسیر کرد .

و او به شیوه ی باران

پر از طراوت تکرار بود .

و او به سبک درخت  ،  میان عافیت نور منتشر می شد .



همیشه کودکی باد را صدا میزد ...

همیشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره میزد .


برای ما یک شب ، 

سجود سبز محبت را ، چنان صریح  ادا کرد 

که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم 

و مثل لهجه ی یک سطل آب ، تازه شدیم  .


و بارها دیدیم که با چقدر سبد 

برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت 

ولی نشد ،  که روبروی وضوح کبوتران بنشیند 

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله ی نورها دراز کشید 


و هیچ فکر نکرد 

که ما میان پریشانی تلفظ در ها 

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم . . . 


                                                                                 " سهراب  "


پ ن :

            چقدر این روزها ، تنهاییم پی تو میگردد  ،   علی . . . 



. . . 


نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۰ساعت 23:45 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night