آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
هارپوکرات ؛ تیرگی ، هاله ای تاریک بر آسمان مغاکت افکنده ، که تو را در ناسوت بیهودگی آواره کرده است . فریاد بر می آری تا دستی را به یاری بر سر خود بیابی ؛ اما گمان تو به دعای خود ، و به اجابت من چیست ؟ گمان کرده ای که اجابت من ، برداشتن هاله های تیره ی ابر ، از آسمان مغاک توست ؟! اگر که ابرهای ظلمت سایه افکنده اند بر مغاکت ، تو خود خداوند مغاک خویشی . تو خود دستان توانمند من هستی . بخواه تا باشد و نخواه تا نباشد . تو پروردگار آسمان خویشی ، و این همان اجابت ازلی من است. اجابتی که دهر ها پیش از پیدایشت ، آنرا بر تو ارزانی داشتم . پیش از آنکه به خلقت آیی . آنجا که تنها نگاه بود و تبسم میان ما . . . کودکان را نظاره کن که اجابت مرا پس از دعای خویش میدانند . هارپو ، من چگونه با آنان از حقیقت زمان بگویم که تنها ریسمانیست برای چاه ِ سرای آنان . و کاش میدانستند که بارگاه من ، منزه است از تغیر . چه بسیار اجابت هایی که بر کودکان خلقت هدیه کرده ام ، بی آنکه حتی مرا بدانند . و تنها خود میدانم که چه ها میکنم با آنانکه مرا میدانند . . . هارپوکرات ؛ اینگونه نیست فریاد تو و یاری من . مرا حقیرانه منگر . تو بدون "زجر" ، وجودی برای خود نتوانی یافت . که آنچه بی زجر است ، از آن کبریای منست . و تو را راهی بدان نیست تا هنگامیکه در خلقتی . من مبادی سرشت تو را در زجر و درد ورز داده ام . چیزی هست که من میدانم . و تو نمیدانی . همواره این را بدان که سلطنت تو بر آسمان خویش ، به اندازه ی زجرهای پنهانت خواهد بود . به قدر پوستهایی که خواهی انداخت . به اندازه ی وسعت هایی که در بر خواهی کشید . هستی را من وسیع آفریده ام . هستی وسعت من است . تا تو چه توری در این دریا بیفکنی . تو را خاص خود آفریدم . برای تنهایی خودم . خلوتی که در زمان تو پیچیده است تا تاریخ . خلوتی که من را بین بودن و نبودن تو ، خلق و رجعت تو ، پابه پای ناز و نیاز میگستراند . در زجر های پنهان خود ، در آن لحظه های بی کسی و بی تابی ، آنجا که هیچ چیز مرا از تو نمیگیرد ، با دردهای پنهانت مرا بخوان به نامم : " آه " . . . " آه " تو صمیمی ترین نام من است . و من همان زجر پنهان تو خواهم بود ، مسافر خسته ی من ... همان زجر پنهان تو . . . هیت لک !
| Design By : Night |