آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
دوست ها داشتم . دوست ها دارم . هرکدام در طعمی از خدا ! دوستانی داری از جنس خاک . دوستانی از جنس باد. دوستانی از جنس دریا . گاه از جنس دوزخ . دوست ها هرکدام پلی هستند بسوی افقی . دوستانی داشتم از جنس جنون . دوستانی داشتم از جنس خاک . خاک محض . سرد . خاموش . دوستانی داشتم از جنس جنون . از جنس شبهای خاموش سرگردان . از جنس دیوانگیهای کوتاه . از جنس سرنهادن ها . تسلیم ها . . . فریادها. . . واژه ها . . . آه ای دوست ای دوست ای دوست . . . یادش بخیر . . . دوستانی داشتم از جنس فردا . دوستانی داشتم از جنس روزمرگی . فرتوتی . دوستانی بودیم از جنس سکوت . . . یاد دارم حتی دوستی داشتم از جنس شمس . . . آتش بجانم افکند و . . . . . . . . رفت . و ماند . حصارها وسیع شدند با او . افق ها گسترده شدند تا مرگ . عشق معنا شد حتی تا فراق . خدا نزدیک شد با او ، حتی تا رگ ! دوستی داشتم حتی ، از جنس کاه . او هم رفت . اما همچون کاه سبک . دوستی داشتم حتی چون شیشه ، شفاف . براحتی شکست اما . میدانم اما ، دوستانی هم هستند از جنس کوه . . . از جنس کوه . . . از جنس کوه . خدا میداند تنها ، که چقدر دوست میدارم خیره در شمعی بمانم . . . شعله اش همیشه مرا دیوانه میکند . یادم آمد : دوستی داشتم همچون . . . . نه ! نه . من هیچ وقت دوستی نداشتم از جنس شمع ! آری یادم آمد : من هیچگاه دوستی نداشتم از جنس شمع . . . سالها گذشته اما . سالها گذشت حتی . دیوانگی ها کردم . دیوانگی ها دیدم . کودکی ها کردم . کودکی ها دیدم . . . . چه رسم غریبیست دوستی . افق را در دست لمس میکنی . افقی که در چشم تو نیست . در چشمان اوست . جایی که نمیدانیش ، حتی گاه با او ! خدا بامن تنها بود . و من ، دوستی داشتم که مرا بی او خواست . دوستی داشتم که مرا تا او برد . دوستی داشتم که مرا حتی با خویش نخواست ! شاید مرا هیچ میخواست . رسم آواره ای دارد دوستی . رسمی پریشان واقعیت ها . با دوست از کوچه ها گذشتم . بی دوست هم . کوچه ها بودند که آواره ی ما بودند . گاهی احساس میکنم زمان هم آواره ی ماست . واله ای سرگردان بدنبال شکار یک نگاه . یک نگاه خاص . یک نگاه ژرف در چشمان سیاه و عمیق دوست . . . آه . . . . . . . . . چشمهایش . . . چشمهای دوست حرف ها دارد . من حرفهای بسیار خوانده ام از آن . من از چشمها تا دوزخ فرو شده ام . من از چشمها تا بهشت فرا شده ام . آه که دستهایم گاه در چه دستهایی مکث کرد . دستهایی دور . شبهایی شوم . میدانم اما که خدارا سنتی است در هستی . سنتی که من میخواهم از او و او میدهد با دوست . بارها گفته ام . بازهم میگویم : دوست همان دعای اجابت شده ی ماست . . . تو باور نکن باز . فکر میکنی از ما چه میماند ؟ پ ن : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم . . . 
| Design By : Night |