آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
ای هارپوکرات ؛ به دوستانت بنگر . . . در خواهی یافت که زمین برای روانهای بزرگ ، هنوز کوچک نیست . در دهر آنها ، روزیست بنام تو . و تو در ایامی که دوستانت در دهر هاشان دارند نیز جاری هستی . هارپوکرات ، بدان که هیچگاه فرد نخواهی زیست در اجتماع خود . زیرا که من روح انسان را فرد آفریدم . مانند خود . کودکی را بنگر که با دستان کوچکش ، تندیس تو را بیاد خاک می آورد . تو بی او هیچی . و او بی تو . اگر دست بر دستان خاک آلود او به گرمی و نوازش نهادی ، خویشتنت را یافته ای . اما زنهار که از تبسم او نگاه بر نیفکنی که ستون عرش من را به لرزه افکنده ای . دستان کوچک او ، دست قادر من است . دستت را به دستان من نه . آرام خواهی بود . . . خداوندان سراسر نازند و بندگان لبالب نیاز . تو غافلی از حقیقتی مرموز و بزرگ . . . زینگونه است که آتش را به خود میبینی . چیزی را از خاطر برده ای ، ای فرزند سکوت ! خاموشی گزین که رازی با تو خواهم گفت . . . خاموش باش . . . و بدان که خداوندان را به بندگانشان نیازی دیگر است . . . . . . و تو اگر میدانستی زیبایی مرا ، درک میکردی آن نیاز را . کاش نیاز مرا میدانستی . . . من بر پیشانی پرستندگانی که از ترس بر زمین نیفتاده اند بوسه میزنم . آری ؛ خداوندان را به بندگانشان نیازی دیگر است . . . و تو هارپوکرات ، از آنان جدا نیستی . . . ای هارپوکرات ؛ به خویشتن خود آگاه باش تا چون من ، زنده باشی . . . و باز چیزی غریب با تو بگویم : هارپوکرات ؛ جانهای شگفت و مرموزی هستند که چون مار ، پوست می اندازند . . . 
| Design By : Night |