آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است


     هستند دل شناسانی لطیف ، در اطراف ما  .

     نه در دوردستها . در همین نزدیکی . نزدیک دلهای تشنه ؛ که همچون موجی قدرتمند اما متین و باوقار ، میتوانند رخوت ساحل گونه ی جانهای خوابگرفته ی ما را بزدایند .

     دستان مهربانی که از صفای قلبهاشان رخصت گرفته و با لطافت روح هاشان ، با ظرافت در رخنه های تهی روح هامان رسوخ میکنند تا بمیرانند کرمهای لولیده در کوچه های تاریک و نمورشان را . مگر که آرام یابیم از طعفن هایی که سالها بر دوش میکشیم .

    دور نیستند و همین نزدیکیهایند . نزدیک چشمهای پوینده . نزدیک نگاههای استوار . نزدیک دستهای گرم . کافیست ساعتی کنارشان بنشینی تا همیشه کنارت احساسشان کنی . کافیست یکی از دیوارهای ذهنت را فروبریزند تا پوست بیندازی . کافیست یکی از پنجره های روحت را بگشایند تا وسعتی برویت باز شود که در حیرتش سالها مستی کنی .

  

     و نمیدانم چرا با اینهمه نزدیکی ، بازهم ما از آنها دوریم ؟

     خدا میداند که چه تشنه ام برای لحظه ای با آنها بودن . . . . . . . .  


نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۵/۰۵ساعت 5:35 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night