آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است


بانو ؛

بانوی بخشنده ی بی نیاز من ؛

این قناعت تو ، دل مرا عجب میشکند . . . 

این چیزی نخواستنت ؛  و با هرچه هست ساختنت  . . . 


این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت  ، و به آنسوی پرچین نگاه نکردنت .

کاش کاری میفرمودی دشوار و ناممکن  که من بخاطر تو سهل و ممکنش میکردم .

کاش چیزی میخواستی مطلقا نایاب ، که من آنرا بخاطر تو به دنیای یافته ها می آوردم .

کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم .

کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران ، رد اشک را از گونه هایت بزدایم . 

کاش نامه ای بودم حتی یکبار با خوبترین خبرها .

کاش بالشی بودم نرم ، برای لحظه های سنگین خستگیهایت .

کاش 

ای کاش که اشاره ای داشتی .


آه که این قناعت تو  ، دل مرا عجب میشکند . . . . . 


...


نوشته شده در دوشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۱۳ساعت 22:29 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night