آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
بانو ؛ بانوی بخشنده ی بی نیاز من ؛ این قناعت تو ، دل مرا عجب میشکند . . . این چیزی نخواستنت ؛ و با هرچه هست ساختنت . . . این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت ، و به آنسوی پرچین نگاه نکردنت . کاش کاری میفرمودی دشوار و ناممکن که من بخاطر تو سهل و ممکنش میکردم . کاش چیزی میخواستی مطلقا نایاب ، که من آنرا بخاطر تو به دنیای یافته ها می آوردم . کاش میتوانستم همچون خوبترین دلقکان جهان ، تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم . کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران ، رد اشک را از گونه هایت بزدایم . کاش نامه ای بودم حتی یکبار با خوبترین خبرها . کاش بالشی بودم نرم ، برای لحظه های سنگین خستگیهایت . کاش ای کاش که اشاره ای داشتی . آه که این قناعت تو ، دل مرا عجب میشکند . . . . . ...
| Design By : Night |