آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
هارپوکرات ؛ دیشب آوای وحشی ات را یکبار دیگر شنیدم آنگاه که گفتی : «کجاست آن رسن که گردن مرا سزاست ؟ . . . » ای فرزند باد ؛ گردن نازک خویش را به بند من بسپار . من خوب میدانم کدامین کمند برای گردن توست . من در خلوت خویش ، با همین دستانم گردنها و کمندهایشان را آفریدم . با همین دستهایم . . . خوب میشناسم گردنها را . ای باد وحشی مغاک بی گذر ؛ رام من باش . . . تو برای منی و کمند تو در دستان من است . آسوده باش . آرام . . . . . . به کدامین سوی میشتابی ؟ تکاپوی تو از بهر چیست ؟ لحظه ای چند از دهرت را از مغاکت سر برون آر و رها کن خویشتنت را از هر آنچه که هست . . . . خود را رها کن در باد . . . باد تو را بسوی من خواهد آورد . . . خود را رها در من کن ، ای فرزند باد . . . . سکوت را دوست میداری . . . میدانی که سکوت آموزه ی من است در عرش کبریائیم ؟ لحظه لحظه ات را با من باش تا سکوت را به حقیقت با تو بگویم . فقیر باش هارپوکرات . . . خالی باش . . . بی هیچ . . . اینجا سرای اسرار من است . . . دوستان من اینجا همه فقیرند . . . دوستانم را در شأن خاک با تو آشنایی میدهم تا خود را لحظه ای به ورای خود سوق دهی . دریابشان هارپوکرات دوستانم را . پای بر عرش من نه . دل بر باد زن فرزند باد ؛ وقت است که دختری از مغاکت ، با چشمان زیبایش تو را وادارد تا کتیبه ای بر سکوت بنگاری . و بخوانی آنرا بر کسانیکه به از دست دادنهای بزرگ ، خو گرفته اند . گوش دار که در انسان بسی ناگفته هاست . ازلش را بنگر . و ابدیتش را . . . هارپوکرات ، بر تو میبارد حقیقت نهانی انسان . کاش پیاله ای بیاوری به وسعت آن . خاموش باش هارپوکرات ، ای فرزند سکوت . . . فقر ، تمام شراب توست ، و عطش همه چیز یک پیاله است . . . هارپوکرات ؛ چشم بگشای تا ببینی که « رنج » ، بندگان مرا چه زیبا میکند . خویشتن را بیارای هارپوکرات و خاموش باش . . . درد . . . درد . . . درد . . . و سکوت . . . هارپوکرات ؛ رنج خود را بنگر و مرا به نظاره بنشین . . .من همان آه خاموش تو ام.زیبا نیستم آیا ؟ . . . عطش . . . عطش . . .
| Design By : Night |