آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

اینبار نیز با نام تو آغاز میکنم ای لطیف . . . .

 

    با نام تو . . .  مونسی که فراقی از او نیست جز نسیان خاک آلودگی . این آینه ها از عشق تاریک خویش میسرایند . . .  اما من اینک میدانم  عمق فاصله ها را . کدامین یک از این آینه ها نمیدانند فاصله ی خود را تا معشوق خویش ؟ و شاید هم هنوز نمیدانند . . . میکوشند و درد میکشند برای رهایی از فراقی که وصلی برای آن نیست . این فجرهای دروغین همه وهمند و سراب . آنها خود میدانند . . . خوب هم میدانند . . . شب فراق آنها ، سخت بی انتهاست . . . هرچه همنشینی و هم آغوشی میکنند ، بازهم اقیانوسهای فاصله هاشان درنوردیده نمیشود و عطش خامشان فرو نمینشیند . در پس هزاران شب گفتگو، باز هم میدانند که به کنه دل یکدیگر راهی ندارند . اشراقی را طلب میکنند تا بدان ، از اینهمه پرده های کلام بگریزند . . . اما دریغ که دلهاشان در عین یکپارچگی ، یکتاست و فرید . کلامشان پایانی ندارد و فقیرند از سکوت اشراق . هرچه کلام بیش میگویند ، بیشتر تهی از وجد میگردند و هرچه بیشتر میشناسند هم را ، از هم دورتر میشوند . . .  پایان این قافله ی سرگردان تا کجاست ؟

 

      آرام من ؛ آغوش تو کجا و آغوش خاکیان کجا ؟ . . .   . . . کدامیک از این عاشقان ، میتوانند معشوق خود را بپرستند ؟ من در مقابل تو بخاک می افتم و ترا سجده میکنم . کدامیک از این معشوقان سجده میکنند عاشق خویش را ؟ تو تنها عاشقی هستی که معشوقانت در مقابلت سجده میکنند . . . .

     میدانم ، نمیفهمند اندکی از این خابازان کلام مرا . . . گمان میکنند که کلمات در جای خود نیستند . اما آنها نمیدانند که ما همان کلماتی هستیم که در جای خود نیستیم .  بگذار تا نگویم . هنوز زود است . . . خیلی زود .

     خوشم که میدانم نگفته میدانی مرا . زیرا که من خود کلام تو ام . و تو آگاهی به کلام خویش ، پیش از آنکه آغاز سخن کنی . ای عاشقان خسته  و ای معشوقان بی درک ؛ تا میتوانید با دل هم سخن بگویید و تا میتوانید هم آغوشی کنید . . . که فراق مُهریست که بر دلهاتان زده اند . هرچه خواهید دست و پا زنید . بیشتر فرو خواهید رفت درمرداب فراموشی و هجران .

 

   ای آه من ؛ سکوتم را بنواز . . . که تو شیرین مینوازی و بهتر از خویشم میدانی نیاز مرا . آنها همه نیازند و تو سراسر ناز . هرچه میخواهی ناز کن ای فریبا . من ناز تو را بیشتر از پیش خواهم کشید . آنقدر نازت را خواهم کشید تا باورت شود که تهی گشته ام از هرچه خود بینی و خویشتن خواهی .

 

   ناز کن نازنینا . . . ناز کن . . .  ناز کن . . .

 

                                                       من نمازت میکنم .

 

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۵/۰۳/۰۹ساعت 11:10 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night