آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است




دیگر ستاره های آسمانم را هم نمیبینم .

هیاهوی دانسته هایم ، نمیگذارند صدای خودم را هم بشنوم.

سرم پر است از صدای دروغین دانش.

کُلُ نَفس بما کَسَبَت رَهینَه *

سیبت را همه گاز زده ایم حوا !

من گم شده ام در پس هرآنچه از کودکی آموخته ام.

هیچکس آنروزها با من نگفت که راه رفتن چیز بزرگی نبود که می آموختم.

من میبایست پرواز میکردم ...

آنروزهای کودکی کسی با من نگفت که آموختن واژه ها ، به " بیان " رسیدن من نیست .

هیچکس نگفت که من در پشت آنها خاموش خواهم شد .


چرا کسی کودکی مرا بزرگ نکرد ؟

چرا آن معصومیت از دست رفته را زیر خروارها آموزه و عرف و ذهنیات ، زنده بگور کردند ؟

من کجا جا ماندم از خویش ؟

...


آنروزهای خوب ، من تنها نگاه بودم . خالص ، ساده ، شفاف و بیرنگ ... و در خویش ...

امروز اما ، وزوز صدایی  هستم ناهماهنگ ، که از خود فرسنگها دور افتاده ام .

آری هرکسی زندانی مکسوبات خودست ...

هرکسی در عمق مکسوباتش ، بی خود است ...



فذکر ربک فی نفسک ... هارپوکرات ؛



-----------------------

* : هرکسی گرفتار آنچیزیست که کسب کرده است. سوره : المدثر آیه : 38

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۳ساعت 15:41 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night