آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

   هارپوکرات ؛  آیا میدانی که هر امری که بر تو میرسد ، همانی است که من بر تو نوشته ام و آن آهنگیست هم آهنگ با سرشت تو . تو خود میخوانی آنچه را که بر تو نوشته ام ؛  و فرزندم ، شاد باش از آنچه بر تو میگذرد . چه اینکه همه با همین انگشتان من نگاشته گردیده .

     آفریدگان هیچ نمینگارند بر تو و این تنها منم که مینگارم . این گمگشتگان محصور ، نه چیزی بر تو می افزایند و نه چیزی از تو میستانند . فقر تمام وجود آنان را فرا گرفته و خود نیز میدانند که تا چه حد ذلیلند در برابر هستی . نازنینم ، مایوس باش از آنان و چشمانت را تنها بسوی من بگشای که من همانم که میدهم و میستانم . غیر از من ، تمام دهندگان در تمسخر خویشند . تو نیز بخند بر اینهمه بیخبری از فقرشان . چه کودکانه به وجود مینگرند و گمانشان بر اینست که هستند تا بدهند و بگیرند . کودکان را میبایست به بازی خود رها کرد ، که نوازش آنها ، خود غرق گشتگی در همان بازی هاست . بگذارشان به خویش و تنها مرا امید خستگیهای خود بدان . نه بدانها امید داشته باش و نه از آن کودکان بترس؛ تا هستی تو را از این بیم و امید حقیر ، به حقارت نگیرد .

       هارپوکرات ؛ چه کنم با این مشت خاک ، جز آنکه با او مهربان باشم ؟

 

نوشته شده در شنبه ۱۳۸۵/۰۸/۱۳ساعت 16:21 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night