آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
« انّ الله شاء اَن یراک قتیلا » . . . * ای هارپوکرات ؛ به کجا میشتابی ؟ آیا گریزگاهی از من می یابی ؟! صدایم را بشنو ! : من دوست میدارم که تو را در آتش خویش ، گدازان ببینم . پس از چه میگریزی ؟ از آتش من ؟! مگر همین تو نبودی که سوگند خون خوردی بر تاریکیها ؟ اینک ز چه رو از تازیانه های من ، بسوی سبکبالی و رهایی میگریزی ؟ صبر کن هارپو ؛ بمان ! وقت است که بنشینی با من . با تو حرفها دارم . اسراری که جز با زبان درد نمیتوان باز گفت . پس درد را اشراق کن ای کودک آشفته ی باد . درد را اشراق کن . مگریز از تازیانه های من . بگذار از اسرار با تو بگویم . شانه هایت را برهنه کن برای تازیانه های سنگین من . آتش من ، تو را فرا میخواند . آری ، آتشگاه تو ، تو را به خویش میخواند . چرا تردید میکنی هارپوکرات ؟ آیا هنوز چیزی از خود برجای داری ؟ بمان با من . بگذار تا آتش من تو را فراگیرد و بسوزاند آنچه باقیست ، تا بتوانی زیست زین پس در عمق آتش من . تو میدانی فرزند سکوت . . . تو میدانی که کلامیست مرا ، که جز به آتش فاش نشود . چه دوست میدارم که تو را سوخته ببینم در این آتش . . . سوخته . . . چه رسم دردناکیست سوختن و گداختن . آری ؛ خلوتیست مرا که جز از راه آتش بدان راه نتوان یافت . آیا خلوتگاه مرا طلب نمیکنی نازنین ؟ آیا باز میگریزی از آغوش دردناک من ؟ من تو را میخواهم هارپوکرات ! در چه رخوتی فرو رفته ای ؟ آیا هنوز هم رهایی از بند مرا میطلبی ؟ آیا باز هم از زندان من میگریزی ؟ آیا وقت آن نرسیده که به زندانبان خود عشق بورزی ؟ آیا آن هنگامه فرا نرسیده ؟ میخواهمت مدام . تو نیز مرا خواهی خواست ؟ تو هم مرا بخواه هارپو ! تو هم مرا بخواه . . . من ــ آفریدگارت ــ . دوست میدارم تو را سوخته ببینم . سوخته . . . آنگاه که به آغوشم سفر کنی ، و خود را در دره های زجر آن سرازیر کنی . از خویشتن خود بگریزی و فراموشش کنی . در آتش من بگدازی و دم بر نیاوری . . . دم بر نیاوری . . . سکوت کنی و بگدازی . من دوست دارم که تو را گدازان در سکوت ببینم . انی اُحبّ اَن اَراک قتیلا . . .
| Design By : Night |