آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

نمیدانم چیست در پشت این واژه ؟ مرا عجیب سرگردان خود کرده است ...

هستی سرشار است از عظمتهای بیکرانی که آدمی درش غوطه ورست . اقیانوس بی ساحل آگاهی ، آدمی را به ورطه ای سوق میدهد که بی اشراق حقایق ناب آن ، سرگشته ایست ابدی و خسته ایست بی مأمن . امواج سهمگین تولدها و مرگها ، و جاری شدن در رگهای حیطه های مختلف وجودی ، آدمی را گاه در چنان حجابی از خویشتن فرو میبرد که برآمدن از آن جز به ریاضت ممکن نیست...

نمیدانم پشت این واژه چیست ؟ مرا عجیب سرگردان خود کرده است ...

دستی میباید که آدمی را از درون خودش بیرون بکشد ... که دروازه ها بسته اند و آدمی در غفلت از اسارت خویش ... جریان پرجبروت حقیقت ، چنان مهیب و توفنده است که چنانچه بر جانی که مستعد دریافت تشعشع آن نیست بکوبد ، نه تنها برای او تعالی بخش نیست که آنرا از ریشه میسوزاند ... وما ادرئک مالطارق ... و تو چه میدانی چیست آن کوبنده ...

باغبان خود میداند که جوانه اش را به حد وسعش میبایست آبیاری نمود ... قابلیت ، چیزی مرموز در پشت دروازه هاست ... کسی میبایست باز کند دروازه های قابلیات را ... آن کوبنده ی مُخرِج ...

چیزی عجیب در ورای این واژه مرا بخود میکشاند ... "و من یتق الله یجعل له مخرجا ... " و من یتق الله ... من یتق الله ... یتق الله ... یتق الله ...

چرا هرچه غواصی میکنم به عمق این واژه نمیرسم ؟ چرا مرا سرگردان خود کرده است ؟ چیست پشت این واژه ی مرموز که میتواند دروازه ها را بگشاید ... ؟ یجعل له مخرجا ... باز میکند آن کوبنده ، دروازه ها را برای سفر روح آدمی ... برای آنکس که یتق الله ...

کلید دروازه را چیزی درون آدمی مینماید این آیه ... چیزی در منشأ اراده ی آدمی ... چیزی در مبادی آفرینش یک "میل" ... چیزی در مغز استخوان قابلیت ها ... چیزی در عمیق ترین ژرفای هویت آدمی ... چه میگویم ؟

عجیب دیوانه شده ام ... مرا دیوانه کرده این واژه ... عطش میزاید این باده ... عطش میزاید این باده ... و من مست از افسون آن کلیدی که دروازه های روح را میگشاید برای رزق های بی پایان و بی حساب ، در خود کوبیده شده ام و بر سر میکوبم از فقدان این کلید ...

سراسرم در بند است و دروازه هایم همه بسته . درخود اسیرم و راهی میجویم به رهایی از خویش ... از مبدأ امیالم دور افتاده ام ساقی ... مستم کن به عشق تا توانم باشد به طی این طریق نامأنوس ... راه میجویم در خویش ... بسمت آغازگر تصمیم هایم ... آنجا که میلی شکل میگیرد و اراده ای آن را برمیتابد و وای که چه بر خود میلرزم از یادآوری کلام مولا ، که : از دو چیز بر شیعیانم میترسم ... از امیالشان ... "

و من یتق الله یجعل له مخرجا

و هرآنکه این واژه را مسح نماید برایش باز میکند دروازه ای را ...

و گشایش همیشه آنجاست که دریچه ای در نگاه تو باز شود به سکون هستی ... که دریابی و ادراک کنی و ببینی که هستی در سکونی به کمال زیباست ... و فقط آنجاست که هستی را "هرآنچه که هست" میابی و خود را با او یکپارچه .

و تنها آنجاست که زانوی تسلیم بر زمین میزنی و خشنودی به هرآنچه که هست ... چرا که چیزی جز آنچه هست را نمیابی ... در این "آن" است که تو خود هستی ... کلید دار دروازه های خویش ... مقیم در نگاه الهی ...

امشب دیوانه ام ... آشفته مینویسم و آشفته میخوانم . آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟

نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۰۷ساعت 13:25 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night