آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

 

به نمازت که ایستادم ، غایبی بودم در پی غیبی ...

به تسبیح نشستم ؛

تو ، دریچه ای در جانم گشودی .

حضورت ، همه ام را شکست ... بودنم خرد شد در حجم ِ بودنت .

سبحانک یا شاهد ...

 

مچاله شده ام در خویش . به سجده افتاده ام در تو ...

به حضور نشسته ام ... سبحانک ...

واژه ها میبارند  و وقتی در این حضور ، تسبیح تو جاری لبانم است ،

خوب میدانم که این رود طهور ، نه بر لبان منست ؛

که آنجا که سبحان الله واقع شده است ــ نه در کلام ، که در هست ــ دیگر مخاطبی نیست ...

حضوریست در خویشتن ِ خویش رقصان ...

تعالیت یا شهید ...

 

نه "من" ای هست و نه حضوری و نه واژه ای و نه فکری ...

نه ... حتی باریکه های دقیق فکر را هم راهی نیست به این خلوت.

در خلوت "تسبیح"  تو ، واژه ها و اشکال ، همه در هم فرو میریزند . 

آنچه مانده است همه وجودیست در زلال بی کسی...

اینست سبحان الله وقتی که واقع شده است...

 

و در این سایه از هیچ ، 

من ، تنها پیمانه ای هستم تهی از هیــــچ ... هیچ ... همه هیــــچ .

و تو

همه شرابی ای  سبحان !

ببار بر من تا همه ی هیچم پر شود از تو .

من پیمانه ام و تو شراب .

ببار بر من ای  سبحان ...

 

مرا فتح کن در هزار توی وجود خالی ام .

مرا فتح کن .

همه ام در فتح توست  ای زلال ، ای ساحت ِ دور افتاده از ادراک ...

مرا در حضورت با  خویش چه نسبتی است ؟!!

 

این تویی ای یوسف!

برقص آی ...

      برقص آی ...

             برقص آی ...

 

الله اکبر ...

به نماز ایستاده ام  .

 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۳/۰۴/۰۴ساعت 18:4 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night