آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
کاش میشد در افقی زیست که از آن به هستی آنگونه نگریست که " هست "... بی هیچ تعریفی و بی هیچ قضاوتی ... کاش میتوانستیم از ورای قضاوتها ، هستی را در شکوه و زیبایی محض اش به نظاره بنشینیم . آنگونه که خود وجود دارد ، و نه آنطور که ما به آن معنا و اندازه و رنگ میدهیم . چقدر هستی ِ برهنه ، مهیب و باشکوه و زیباست . چه آسوده و رها میرقصد در ورای واژه های ما . چه صمیمی و ساده باما بر خاک مینشیند . چه سبک و بی تکلف باما از خاک پرواز میکند . چه مفهوم زلالیست هستی ، اگر که پیراهن ِ فکر ما بر تنش سنگینی نکند . چه عمیق است دریای دل آدمی برای شیدایی و عشق ... و افسوس که اینهمه زیبایی مستور مانده ، در لباس ذهنیت های ما ... آنروز که لباس باورهای ما بدر آید ، سکون و تسبیح هستی از ورای قابهای خیال ما سربرون کرده و خویشتن را آنگونه فریاد میزند که "هست" . کمی بخود آییم . دنیا ، از ورای داوری ها و نگاههای مقفول ما چگونه است ؟ براستی موسیقی کائنات ، در هنگامه ی سکوت آدمی چه آوایی را مینوازد ؟ چقدر گوشهایمان ناشنواست برای شنیدن موسیقی عاشقانه ی زندگی ، آنقدر که در هیاهوی افکارمان غوطه وریم . ... ای آشکار نشده ... به آرامی نشانم ده آنچه را که تنها مرزهایش را میشناسم ... و برقص آر مرا در آنسوی این مغاک بی گذر باورهایم ... بگذار تا زیبایی ات را ببینم آنجا که هیچ شاهدی برای نگاه من نیست تا نگاهم را داوری کند ... آنجا که ورای شناختها و توقعِ چشمهای دیگرانم . مرا از همه ی ایده هایم رها کن و مرا بسپار به آنچه که هست ... من شیدای برهنگی تو ام ... 
| Design By : Night |