آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
من تشنه ی آتشم ؛ آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن. آن آتشفشان دیوانه را ، زنجیر از دهانش برگیر و همه را یک جا بر سرم بریز . بگذار بسوزم ... بگذار در آتشهای سیال بگدازم. مترس... آن همه را ، این همه در سینه ات پنهان مکن به جان من بریز ... اینهمه در اندیشه ی سلامت و راحت من مباش میخواهم در آنچه تو میگدازی بگدازم. بگو ... بریز ... دهانت را بگشای ای قله ی سنگی آتشفشان ! خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر میگدازد ... من دیگر تحمل ندارم آن زندان بزرگ را بشکن ... "علی شریعتی" 
| Design By : Night |