آنسوي مغاك بيگذر

درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است

 

من تشنه ی آتشم ؛

   آن اقیانوس را در جانم سرازیر کن.

   آن آتشفشان دیوانه را ، زنجیر از دهانش برگیر و همه را

   یک جا بر سرم بریز .

   بگذار بسوزم ...

   بگذار در آتشهای سیال بگدازم.

   مترس...

 

   آن همه را ، این همه در سینه ات پنهان مکن

   به جان من بریز ...

   

   اینهمه در اندیشه ی سلامت و راحت من مباش

   میخواهم در آنچه تو میگدازی بگدازم.

 

   بگو ...

   بریز ...

   دهانت را بگشای

   ای قله ی سنگی آتشفشان !

   خاموشی تو مرا در کنارت بیشتر میگدازد ...

   من دیگر تحمل ندارم

   آن زندان بزرگ را بشکن

   ...

 

 

 

           "علی شریعتی"

 

 

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۳/۰۷/۲۵ساعت 14:15 توسط هارپوكرات| |


Design By : Night